خال دوستی

فریبا صدیقیم

بعضی دوستی‌ها می‌مانند؛ مثل یک خال که همیشه به بدن چسبیده باشد. هر وقت دست می‌کشی رویش حسش می‌کنی، و حتی دردت می‌آید. اما دردش هم زیباست. فرخنده را زمانی شناختم که قرار بود در آزمون ورود به کلاس دکتر براهنی سر بلند بیرون بیایم. قرار بر این بود که فرخنده کارهای مرا بخواند و بله را بگوید. بله را گفت و از همان روز نه تنها به کلاس راه یافتم که دوستی را یافتم که قلب مهربان و حساسش به عیان از توی سینه‌اش قابل دیدن بود. از همانجا بود که با او خواهری‌مان را شروع کردیم؛ به قول خودش: عشق از کلیشه‌ی مثلث خارج… و کثیرالاضلاع ناکارآمد… در کلاس حرف‌مان همه‌اش ادبیات بود. وقتی از کلاس بیرون می‌آمدیم تازه اضافه‌کاری‌مان شروع می‌شد؛ ساعت‌ها در خانه‌ی گرمش می‌نشستیم و در مورد کلاس حرف می‌زدیم؛ کلاس را دوره می‌کردیم؛ در مورد داستان‌هایی که خوانده شده بود، از تک تک نظرات که گفته شده بود و از هر آنچه در حاشیه می‌گذشت و به ادبیات روح بیشتری می‌داد. چای در خانه‌ی پر از مهرشان گرمای دیگری داشت و آش مزه‌ی دیگری. می‌خوردیم و حرف می‌زدیم… حرف می‌زدیم… از ترس ترام شندی که دکتر براهنی این روزها حرفش را زده بود، از پروست، از جویس، از دیس کورس و معنای نهفته و سختش و از کتاب‌هایی که فقط شنیده بودیم و هنوز نخوانده بودیم. از جلسات بعد و برنامه‌هامان حرف می‌زدیم. گاه دکتر براهنی به خانه‌ی فرخنده زنگ می‌زد تا از برنامه‌ها بپرسد؛ اما بیشتر می‌خواست حالمان را بداند، می‌خواست بداند که هنوز خسته نشده‌ایم. گاه شوهرانمان را کلافه می‌کردیم و گاه دنبال نخود سیاه می‌فرستادیمشان تا بیشتر حرف بزنیم و بیشتر کلمات داستان را در گوش هم قرقره کنیم. فرخنده اولین رمانش را که نوشت «خاله ی سرگردان چشم‌ها» شد. فرخنده در این کتاب لایه‌های مختلف آگاهی و زبانی را تجربه کرده و نشان داده بود که به لهجه‌های مختلف محلی و زبان عامیانه و پیچیدگی‌های لفظی تسلط کافی دارد. آخر مگر نه این بود که در شهرهای مختلف ایران سکونت کرده بود و تجربه‌هاش را با جان زبان چشیده بود و درونی کرده بود؟ برایش اول جلسه‌ای گرفتیم در خود کارگاه. اولین کتاب همیشه هیجان انگیزترین است؛ هر چه باشد همه این حس را داشتیم که این کار مشترک همه‌ی ماست و همه هیجان‌زده بودیم. گاه بحث‌ها به جدل منتهی می‌شد تا دوباره به هم نزدیک‌تر شویم. مگر نه این است که راه دوستی از همین بحث و جدل‌هاست که عمقش را بیشتر می‌کند. در مورد کتاب خاله‌ی سرگردان فراوان گفتیم و فراوان نوشتیم. به جلسه‌ی بزرگتری احتیاج داشت این کتاب. جلسه‌ی بزرگ‌تری گرفتیم و کتاب را زیر و رو کردیم. برایش نوشتم: «خاله‌ی سرگردان رمانی است با کانون‌های مضمونی متعدد و ابعاد زمانی و زبانی مختلف که از طریق گفتگویی حسی و درونی ما را به درون قصه هدایت می‌کند.» در خاله‌ی سرگردان با یک روایت خطی سر و کار نداریم بلکه روایت اصلی بین روایت‌های کوچک و کوچک‌تر مدام کش می‌آید تا با استفاده از این کانون‌ها به شکل درونی‌تری قد بکشد و در نهایت دوباره به کانون اصلی قصه رهسپار کند. نوشتم: «نویسنده با تصویرهایی روان و جاری و زبانی وردگونه به درون ما راه میابد و ما را به قلب نویسنده نزدیک‌تر می‌کند تا بتوانیم با لحظه‌های ناب‌تر قصه ارتباطی یگانه برقرار کنیم.»

در شادی‌های فرخنده شرکت داشتم؛ در اینکه کار ارزشمندی داشت و مدام با کتاب سر و کار داشت، بچه‌های هنرمند داشت، در اینکه علیرغم جسم ظریفش انرژی روحی‌اش پایان ناپذیر و تسلیم ناپذیر بود و… اما دردهایی که فرخنده در طول زمان می‌کشید آنقدر سنگین بود که حتی اگر تمام هم کلاسی‌ها هم شانه‌هامان را جلو می‌آوردیم که قدری از آن درد را حمل کنیم، هنوز قطره از دریا بیشتر نبود. این دریا بزرگ‌تر از ان بود که بشود قاشق قاشق خالی‌اش کرد. دردهایی که پوست روحش را کلفت کرده بودند؛ دردهایی که در آن «سازمان بهشت زهرا در آن اعلام بی‌گناهی کرده» بود. و باز به گفته‌ی خودش: «برج‌های بلندی داریم ما فقط میلاد که نیست قرار است بسازند برج‌هایی برای گورهایمان طبقات رو به اتمام است» قدرت روحی و شجاعتش را در کمتر کسی سراغ دارم . فرخنده دوستی است که وفادار است، زیاد می‌داند و روحی است که ظرفیت بالایی دارد.

روزی رسید که مجبور شدم تمام این‌ها را بگذارم و بگذرم. روزی که نحس بود و باید خانه‌ام را با مبلمانی که هنوز داشت، می‌گذاشتم و می‌گذشتم؛ دوستانم را و کشورم را. «دل که نه کندن دارد نه بستن» وقتی که داشتم ایران را ترک می‌کردم تمام احساس رابطه‌مان را در انگشتر نقره‌ای که به من داد نقش کردم و با خود آوردم. هر وقت به انگشتر نگاه می‌کنم فرخنده را روی نگینش می‌بینم؛ همچنان مهربان، همچنان باهوش، همچنان درد کشیده و از درد مهر آکنده. بعضی دوستی‌ها می‌مانند؛ مثل یک خال؛ خالی که درد دارد اما زیباست.

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه