شعری از حسن صانعی
زلالیها به: فرخنده حاجیزاده چاقوی خوش دست پاشیده برسقف کدام سلیستر حرف میزند تو چیزی نگو گلنار آمده بودم ببینمت دگمه را بفشارم آن سوتر…
زلالیها به: فرخنده حاجیزاده چاقوی خوش دست پاشیده برسقف کدام سلیستر حرف میزند تو چیزی نگو گلنار آمده بودم ببینمت دگمه را بفشارم آن سوتر…
آفتاب گریه شد کتابخانه گیسوی تو میشود عشق امانتت خیانت خواندم دستم که پیچید لای تقاطعاش / رسیدم به فلسفه! آفتاب گریه شد درختی ورق…
شاعر عزیز یکی از شعرهای چاپ نشده ات را در این بخش منتشر کن. باشد! شعرت را به نشانی زیر ارسال کن: