شعری از حسن صانعی
زلالیها
به: فرخنده حاجیزاده
چاقوی خوش دست
پاشیده برسقف
کدام سلیستر حرف میزند
تو چیزی نگو گلنار
آمده بودم ببینمت
دگمه را بفشارم
آن سوتر قدم بزنم
باران آمد
ساعت به وقت خموش
مکان تپههای اوین
ربطی به موضوع نداشت
شاید به مهر
یارفع خستگی
سخن از میترا گفت
گفت میدان آزادی کشته شد
میدانم
امّا چه طور؟
گفتم: نارنجک!
طفلک اندوهگین شد
گفت شکایت نکردی؟
دوباره باران آمد
اینگونه روشن
به ناباوری آسان است
وسط روز
ماه در اتاق در بسته
گفت برخیز قدم بزنیم
سکوت شکست
گفت گناه من است جویبار به اشک میماند
زلالیها به کویر
گفتم حواست کجاست
چرا به شکل دایره راه میروی؟
گفت در من مدام
چند نفر جیغ میکشد
پاییز بود یا بهار یادم نیست
درخت آواز داد-
بیا برگهای مرا بشمار حسن-
۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
بدون دیدگاه