چهاردهمین سالگرد قتل حمید و کارون حاجی‌زاده

فرخنده حاجی‌زاده

کارونِ قهرمان بگو عزیز! بگو، بگو که وفای به عهد آموخته بودی «هیچ وقت بابابمُ تنها نمی‌ذارم» و نگذاشتی.

ولی کاش مانده بودی و می‌گفتی کدام بیت بابا دلیل قتل تو و خودش شد.

عاقبت بیتی دلیل قتل شاعر می‌شود               زین همه قانون بی‌قانون که تدوین می‌شود۱

نه، نمی‌شد که بمانی. تو گنجشگگ اشی‌مشی کوچولو چطور می‌توانستی بمانی؟ چطور می‌توانستی از دست جلادان خون‌آشامی که از دندان‌های تک‌تک‌شان خون می‌چکد جان به در ببری؛ نه تو و بابا باید همان‌طور فجیع و جگر خراش به قتل می‌رسیدید. مثل هزاران هزار زن و کودک و مرد دیگر تا قصاب‌باشی خبر شکافتن جگر تو و پدرت را ببرد برای حاکم‌باشی جگرخوار و برگی از تاریخ ورق بخورد. تو نماندی!

ولی چهار روز بعد از قتل تو و پدرت رئیس آگاهی کرمان صورتش را از نگاه بی‌حس و منجمد من برگرداند. با پیشینه‌ی تاریخی که از مرد، آن هم نظامی در ذهن داشتم فکر نمی‌کردم گریه کند؛ گریه از مرد، آن هم نظامی بعید بود. اما صورتش را که برگرداند سرخی چشم‌هایش هوس گرمای اشک را دواند زیرپوست گونه‌ام. بی اشک اما سمج پا کوبیدم «شما برادر منُ نمی‌شناختین.» گفت: «چرا می‌شناختم! برادر شما رو ندیده بودم. ولی نوع برادر شما رو خوب می‌شناسم. چهار روزه آگاهی رو رها کردم. تمام توانمُ گذاشتم رو این پرونده. مطمئن باشین تا پنج دقیقه‌ی قبل از مرگم فراموش نمی‌کنم. برادرتونُ شاید. ولی کارونُ مگه می‌شه. با اون همه زیبایی و معصومیت.» باز صورتش را برگرداند. چند دقیقه‌ی بعد با صدایی گرفته گفت: «خوب شد ندیدن. قبول دارم، من، ما دو تا خون به شما بدهکاریم.

ولی…»

سرش را که پایین انداخت فکر کردم می‌خواسته بگوید: ولی من که نمی‌توانم از چوب قاتل بتراشم.

ولی ولی توی سرم چنگ می‌زد. از در آگاهی آمدم بیرون. خیابان را دور زدم. از پله‌های دادگستری رفتم بالا. جلوی میز بازپرس ویژه‌ی قتل ایستادم «حاجی‌زاده‌ام» با دست اشاره کرد بنشینم و در مقابل نگاه زل زده‌ام گفت: «سی ساله کارم اینه، کم جنایت ندیدم.

ولی…»

فکر کردم ولی چی؟ ادامه داد: «ولی هیچ کس تا اون شب گریه‌ی منُ ندیده بود. اونم اونجوری بلند بلند.» پرسیدم «ممکنِ…؟» جواب داد «نه!» باز پرسیدم «ممکنِ..؟» گفت « نه! نه!» افتاده بودم روی دور «آقای بازپرس می‌گم شاید…» مشتش را کوبید روی میز «نه جانم. نه! این قتل انگیزه‌یی به بزرگی چنار می‌خواد. این چیزها انگیزه‌ی یه سیلی هم نمی‌تونه باشه»

آن روز، رهگذرهایی که از خیابان می‌گذشتند شنیدند که می‌گویم: «ولی، چنار، ولی، چنار…»

می‌گفتم ولی، چنار و حرف‌های پزشک قانونی توی گوشم می‌پیچید «برادر و برادرزاده‌تون قصابی شدن. یه کینه‌ی بزرگ. یه انتقام‌جویی وحشتناک. اونا مظلوم و بی‌دفاع کشته شدن. می‌خواستن به زعم خودشون سیاهش کنن؛ یا به روایتی خودشون سفید کنن.

ولی…»

چهارده سال گذشته کارون ولی هنوز صدات توی گوشم زنگ می‌زنه «عمه، عمه!» چقدر این عمه گفتن‌هاتُ دوست داشتم. این که مثل برادرزاده‌های دیگه یه جان به دم عمه نمی‌بستی. خالص مثل خودت. چقدر دلتنگتم کارون! می‌گن زمان حلاله. ولی هیچ چیز حل نشده. فقط چند وقت یه بار یادشان می‌افته خانواده‌تونُ صدا کنن و بخوان برای تکه‌تکه کردن شما دیه بدن و پرونده‌تونُ مختومه اعلام کن!

ولی…

ولی اگه مانده بودی حالا یه جوان رشید ۲۳ ساله بودی و مصداق این بیت باباتُ حس می‌کردی:

پرده و منقار کرکس عاقبت افشا نمود               رازهای ماورای پرده و انبان خون

هر چند تو و بابات می‌مونین. جاودان توی ذهن من، ما و تاریخ.

راستی کارون یادم رفت بگم اونا مادرُ (مادر بزرگ) رو هم به قتل رسوندن. ذره‌ذره دق مرگش کردن بقیه‌ی ما رو هم نیم بسمل
ولی مطمئن باش کارون خون دریا شده‌ی «شما»ها لبپر خواهد زد.

۲ بامداد، شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱

* حمید و کارون حاجی‌زاده، ۳۱ شهریور ۱۳۷۷، در فاصله‌ی ساعت ۱۲ شب تا ۳ بامداد با ۳۷ ضربه‌ی خنجر به قتل رسیدند.

پانویس:

۱- شعرها از حمید حاجی‌زاده «سحر»

درباره

۲۸ دیدگاه ها

  • farzadshoja 21 سپتامبر 2012 at 8:59 ق.ظ پاسخ

    درود بر شما
    خداوند روح آنان را قرین رحمت بفرماید .
    خیلی ناراحت شدم خانم حاجی زاده خدا به شما هم صبر و بردباری عنایت فرماید .

  • حمید رضا شروه 22 سپتامبر 2012 at 8:14 ق.ظ پاسخ

    خدایشان بیامرزد . گاهی وقتها چیزی که نباید اتفاق بی افتد .می افتد . من به شدت متاثر شدم . نمی دانم چه بگویم .

  • فروز 29 سپتامبر 2012 at 10:58 ب.ظ پاسخ

    به روح بلند کارون عزیز و حمید حاجی زاده ی بزرگ درود می فرستم.
    اما اگر کارون میماند با خاطره ی دیدن سلاخی کردن پدرش! نمی دتنم چه باید گفت !؟
    هر دو را نباید از دست می دادیم . هر دو عزیز و دوست داشتنی و بی گناه بودند.
    من که ندیده بودمشان اما می دانم خانواده چه معنائی دارد.
    آن هم این خانواده ی عزیز و بزرگ و هنر مند.
    جایشان خیلی خالیست !
    حالتان خوب باشد.

  • رضا مصطفی زاده 15 اکتبر 2012 at 10:39 ب.ظ پاسخ

    آرام و قرار

    بگذارید که آرام و قراری گیرم
    بگذارید کزین خلق کناری گیرم
    بگذارید سر زلف نگاری گیرم
    بگذارید که تا دامن یاری گیرم
    ………………………….
    شاید از غصه ایام رهائی یابم
    زینهمه حیله و نیرنگ جدائی یابم
    …………………………….
    چند با ظاهر آرام دگرگون باشم
    چند با چهره شاداب جگرخون باشم
    چند دیوانه دل و واله و مجنون باشم
    چند پژمان و بر آشفته ومحزون باشم
    …………………………………
    من سراپاشرروشعله سوزان شده ام
    خونجگر سوخته جان از غم جانان شده ام

    تقدیم به سرکار خانم فرخنده حاجی زاده

  • Andre 9 نوامبر 2012 at 5:58 ب.ظ پاسخ

    Plseanig you should think of something like that

  • فروز 15 دسامبر 2012 at 1:51 ب.ظ پاسخ

    کارون چون گیسوان پریشان دختری

    بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

    خورشید رفته است و نفس های داغ شب

    بر سینه های پر تپش آب می خورد …

  • ازاده 19 مارس 2013 at 8:11 ق.ظ پاسخ

    در استانه ی نوروز ۱۳۹۲,تنها,در کتابخانه ی ونکوور,برای اولین بار,داستان قتل برادر و برادرزاده تان را خواندم و تازه فهمیدم که بر شما چه گذشته است.جز همدلی,چیزی برای گفتن ندارم.همیشه سربلند باشید.

  • رحیم 9 آگوست 2013 at 8:25 ب.ظ پاسخ

    خدایا از تو می خواهم از قاتل این دو نگزرد فقت بخا تر اون کودک

  • ازیتا /مهربانو /ابدی دوست 17 سپتامبر 2013 at 4:33 ب.ظ پاسخ

    خیلی ناراحت شدم . جایشان بهشت است .خداوند به شما صبر عطا نماید .

  • فرزانه 21 سپتامبر 2013 at 10:57 ب.ظ پاسخ

    خدا لعنت کند قاتل و آمران این جنایت فجیع در هر لباسی.انشالله خودشان نیز همچو داغی ببینند.

  • احمد 22 سپتامبر 2013 at 12:04 ق.ظ پاسخ

    میدونم خدا از اونا نمیگذره میدونم خدا اونجور که لایقشونه حقشونو میده اما خدا جون دوست دارم رسوایشون جوری صدا کنه که همه بفهمن واسه چی دارن مجازات میشن

  • امیر 22 سپتامبر 2013 at 12:19 ق.ظ پاسخ

    کاش کارون با لبی خندان در کنار مادر مهربانش می بود و به امید آینده ای روشن جای خالی پدرش را پر می کرد.افسوس که: شاهد کوچک و آن زیرک ما شاهد دشمن جلاد پدر بوده است. ما را در غم خود شریک بدانید.

  • سراوانی 22 سپتامبر 2013 at 10:07 ق.ظ پاسخ

    خداوند لعنت کند کسانی که این عزیزان را از این ملت گرفتند.

    خداوند رحمتشان کند

    ما را در غم خود شریک بدانید

    تقدیم به خانم حاجی زاده

  • نادر 22 سپتامبر 2013 at 1:11 ب.ظ پاسخ

    ……..تا ابد ،خاطر ما خونی و انگین از توست
    تو هم آمیخته با خون سیاووش شدی .
    آن کس که دست به خون شما هر دو برد ، تا ابد لعن و نفرین و سرطانی پر زکین برای خود و قبیله اشبه ضمانت برده است .

  • نادر 22 سپتامبر 2013 at 1:13 ب.ظ پاسخ

    رنگین از توست !!!

  • سراوانی 22 سپتامبر 2013 at 5:23 ب.ظ پاسخ

    به کدامین گناه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خداوند لعنت کند کسانی را که این عزیزان را از این ملت گرفتند

    روحشان شاد

  • امین.بختیاری 23 سپتامبر 2013 at 4:57 ب.ظ پاسخ

    حـرام بـادم اگـر تـن دهـم بـه مـرگِ قفس
    مـنـی کــه پـرچـم آزادگـی، کــفـن دارم

    روانشان خجسته باد…..

  • مهدی 23 سپتامبر 2013 at 9:38 ب.ظ پاسخ

    با سلام
    من طرفدار سر سخت اشعار استاد هستم
    غزلی از استاد با آواز اجرا شده ساخته استاد پیمان سلطانی حقیقتش هر جی که خواستم پیداش کنم نشد لطف کنید را هنمایی کنید.
    زنجیر کو تا بر کشم
    خیلی ممنون از لطفتون

  • ناشناس 14 می 2014 at 5:54 ب.ظ پاسخ

    قاتلین کیا بودن؟

  • چه فرق می کند 19 آگوست 2014 at 11:05 ب.ظ پاسخ

    ای خدا اااا….جگرم سوخت…..عجب صبری داری….باورکن اینقدرصبرهم خوب نیس ….دیگه چی می خوای بشه؟؟؟

  • نگین 18 سپتامبر 2014 at 8:14 ب.ظ پاسخ

    اسم حمید و کارون در تاریخ آزدیخواهی ایران جاودانه شده است و جنایتکاران هر روز رسواتر …

  • نگین 18 سپتامبر 2014 at 8:18 ب.ظ پاسخ

    از اینکه این جنایت تلخو برای مدتی فراموش کرده بودم شرمگینم, فقط باید شرمگین بود وقتی هنوز زنده ایم و زندگی می کنیم

  • نگین 18 سپتامبر 2014 at 11:16 ب.ظ پاسخ

    تنها یک اضطرار برای نوشتن وجود دارد: شرم از نویسنده‌های کشته شده.
    هر سال در اواخر تابستان، اشباحی مرموز درون آسمانِ کرمان می‌چرخند. این افسانه را باید اضافه کنیم به سابر افسانه‌های کتاب “فرهنگ و فولکور بزنجان و لک” نوشته حمید حاجی‌زاده. نویسنده و شاعری که در اواخر شهریور هزار و سیصد و هفتاد و هفت به همراه پسر نه ساله‌اش، کارون، در منزل سلاخی می‌شود. در آن روزهای تصفیه روشنفکران مستقل. قتل‌های زنجیره‌ای.
    کسانی که بعد از چند روز جسد حمید و کارون را پیدا کردند، نقل می‌کنند که درون مشت‌های بسته کارون، تارهای مو بود. موهای قاتلان. کارون احتمالا در حین مقاومت در برابر مرگ، به موهای مهاجمین چنگ زده بود. چند تار مو توی دست و چند ده ضربه چاقو روی بدن. اواخر تابستان. بوی ماه مهر. بوی خون. هوای دو نفره: حمید و کارون.
    روستایی‌های محل می‌گویند که توی چشم‌های جنازه کارون، حالت “گرگ پدمک” پیدا بود. بومی‌های محل، اصطلاح “گرگ پدمک” را زمانی به کار می‌برند که گوسفندی از رمه جدا شده و با یک گرگ روبه رو می‌شود. آن لحظه که چشم‌های او به رنگ سفید کورکننده‌ای در می‌آید و از حدقه بیرون می‌زند. یک نوع ایست روانی.
    حمید و کارون را نکشتند، تکه تکه کردند. سلاخی کردن یک نفر، نشان از ناممکنی کشتن او دارد. وقتی قاتلی به جنازه بی‌جان کسی ضربه می‌زند، یعنی هنوز آن را نکشته است. چهل ضربه چاقو یعنی ناتوانی در قتل. یعنی ناتوانی در کشتن کسی که کشته شده است. یعنی موهای توی دست کارون. همان چند تکه مویی که باید در یک آینده محتمل، گذشته را به حال وصل کند. آن روزی که کارون با خیال راحت مشت‌هایش را باز کرده و چشم‌های گرگ پدمکی‌اش را خواهد بست.

  • سیاوش 24 سپتامبر 2014 at 6:46 ق.ظ پاسخ

    چشمان زیبا وعسلی کارون هنوز باز است همانگونه که هنگام مرگ تلخ پدر باز بود و بعد از مرگ خود هم چنان باز ماند تا شرمساری تارخ را نظاره گر باشد تا زخمی ابدی باشد بر دل گرگ صفتانی که دشنه بر قلب کوچکش فرود آوردند چشمانی که اوج مظلومیت را فریاد می زدند
    امروز بر مزار غریبشان حاضر شدم ومثل همیشه گفتم کاش از مادر زاده نشده بودی کارون
    کاش تو نیز آنشب در کنار بابایت نبودی
    و کاش…………..

  • نیلا 4 نوامبر 2014 at 4:36 ب.ظ پاسخ

    چرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قلبم تیکه تیکه شد خدا بهتون صبر داده دیگه بهتون غم نده

  • مها 9 جولای 2017 at 3:25 ب.ظ پاسخ

    داغ برادر دیده و میدانم چقدر سنگین و دردناک است، کتاب شما را که خواندم انگار دو برادر و یک برادرزاده از دست دادم…
    همدردی من، برادر و کارون شما را زنده نمیکند اما میدانم که همدردی ها چقدر میتوانند مرحم دردهایمان باشند. خواهر کوچکی دارید – اگر یک غریبه که با خواندن کتابتان با شما و خانواده تان همزادپنداری کرده را به عنوان یک خواهر کوچک قبول داشته باشید – که اینجا برای برادر و برادرزاده اش اشک ریخت و برای مادر عزیزش که تاب این همه درد را نداشت دلتنگ شد. با محمد برادر دیگرش آن پیراهن لعنتی را در دست گرفت و دور شهر چرخید. با اروند و ارس یتیم شد. فرخنده را اما، در کوچکی نگه داشت، در آن روزها که گلنار بابا بود و به تماشای بازی او و حمید نشست…

    امضا: خواهر کوچکتان با عشق و همدلی

  • رضا 24 اکتبر 2017 at 1:16 ق.ظ پاسخ

    من هم استانی شما هستم خانم حاجی زاده،کارون دو سال از من بزرگتره،چه شبها شد که نشستم ب عکس پیکر خونین کارون نگاه کردم و اشک ریختم،بشششششدت احساس هم دردی میکنم باهاتون،تو این استان کمتر افرادی هستن از این جنایت خوب داشته باشن،ولی مطمعا باشی. هرگز نمیذاریم نام و یاد این دو عزیز فراموش شه

  • دانلود جدیدترین آهنگ ها 9 آوریل 2018 at 4:48 ب.ظ پاسخ

    خسته نباشید ممنون به خاطر این
    مطالب زیبا

ارسال دیدگاه