سرمایی درونی
مرگ تنها اتفاق نبود. اتفاق دیگر این بودکه یک بار به اتفاق آرا رسیده بودیم و مفهوم مشترکی از زبان تکتکمان شنیده میشد: عمران آدم بود و حالا آدم عمران مرده بود و ما آدم کم داشتیم! واین آدم را کاشته بودیم در خاک قطعهی هنرمندان بهشت زهرا و آمده بودیم و این آدم عمران تنهایی ما را تاب نیاورده، مثل همیشه از خودش عبور کرده بود، از شاعریش، طنازیش، از هر ایدئولوژی، جریان و جریانسازی، از مرزهای ادبی و به قول خودش بیادبی عبور کرده، از خاک زده بود بیرون، تکثیر شده، آمده بود درون خانه، کنار خانوادههامان نشسته بود و ما حلقههای اشکمان را در پیاله گرد کرده بودیم و عمران عطر گس لیمو چکانده بود توی اشکهای مان و ما اشکهامان را به یادش سر کشیده بودیم و در رویاهایمان صدای زتگ تلفن را شنیده بودیم و پشت بندش صدای او را که از آن طرف سیم میگفت:«سلام عرض شد.» و ما میگفتیم: «عمران دلِمان برایت تنگ شده.» و او پاسخ میداد :«جاده دوطرفه است»
واقعیت اتفاق دیگری بود که چرت رویاهایمان را پاره کرد، و فهمیدیم که جاده به سمت مهربانی تو عمران از اینجا تا شماره ۱۴۲ قطعهی هنرمندان بهشت زهرا، نه، تا آن سوی جهان و تا ابد به سوی تو یکطرفه است و سکوت سینهی ما از پشت هیچ گوشی تلفنی دیگر به نام تو صدا نمیشود. تو رفتهای. نمیآیی و هیچ نمیگویی و اینبار تنهاییت چون خودت بزرگ شده. اینقدر بزرگ که یادت میرود تنهایمان گذاشتی. سبکبال چون سبکبالی همیشگییت روی دوش شاعران رفتی و بغضی شدی توی سینهی تکتکمان و یادت رفت به قولی که داده بودی، همین بیست روز پیش بود که گفتیم: «مواظب باش نشکنی، توی چین.» گفتی: «شکستن توی کارمان نیست.» گفتی ولی برنگشته همهمان را شکستی و ما همه شکل شکستن رها از «من»های گرفتار در خودمان باصدها حلقهی اشک کنار تو روی خودمان تا شدیم و دوربینهای عکاسی عکسمان را گرفتند و ماپیش چشم دوربینها ژستهای شاعریمان را فراموش کردیم و یادمان رفت تو هر چقدر نزدیک، جدا از ما و جدا از ادبیات به خانوادهیی تعلق داری که از آن تواند، اینقدر یادمان رفت که راه بر آخرین نگاهشان بستیم تا فریاد جگر خراش دخترت «آقای خبرنگار این بابای منه، میخوام ببینمش.» به یادمان آورد که دستهای تهی ما پیکر نازنین عمرانمان، پدر دختر عزیز دوستمان را چون سرو در عمق خاک کاشتهاند.
ما به اتفاق شیون کردیم. سردمان شد. مورچهها زیر پوستمان وول خوردند. موهای سرمان سیخ شد. سرمایی درونی لرزاندمان و کت خاکستری جادویی تو جا مانده بود.
جا مانده بود اما دستهای مهربانت نبودند و اینجا سنندج، گرگان، سبزوار، آنکارا، آبیدر، استانبول، کابادوکی یا نبود. اینجا بهشت زهرا بود و خنده را از لبهایمان، از مجلههایمان، از کتابهایمان پرانده بود.
با این همه عمران یادم باشد به «یاشار»* بگویم مواظب کت خاکستری جادویی باشد. میدانم پشت آستر خاکستری آن کت دنیایی مهربانی ذخیره کردهای.
یادت به خیر باد فراموشکار ما.
• «یاشار» نام پسر زنده یاد عمران صلاحی است.
سیزده مهر هزار و سیصد و هشتاد و پنج
این مطلب در سایتهای اینترنتی و شمارهی ۴۲ مجلهی بایا به چاپ رسیده است.
نامش گرامی باد و یادش جاودان.
سلام بر شما خانم فرخنده. تبریک بابت راه اندازی وبلاگ.هرچند با تاخیر. یاد عمران صلاحی هم بخیر. ده سال پیش، انگار همین دیروز بود جشنواره شهر و قصه سبزوار. درک حضور مهربانی عمران صلاحی. خوشحالم در زمانه نفس کشیدم که عمران صلاحی. یاشاسین عمران
یادش گرامی
Thanks for shairng. Your post is a useful contribution.