من در سکوت به پرویز شهریاری قول داده‌ام

دورادور می‌شناختمش؛ در چاپخانه‌ی رامین پای صحبتش نشسته و ذکر مهربانیش را سال‌ها شنیده بودم.

سه‌شنبه شب بود (۱۴/۷/۱۳۷۷) از ذره ذره‌ی وجودم بوی خرابی جهانی می‌آمد که بر سرم آوار شد. بوی مرگ، بوی ویرانی خاطره‌های کودکی، بوی گلاب توی سالن می‌پیچید، دور می‌زد و گویی می‌نشست روی عکس‌های دوقلوی پدر و پسر و تک بیت‌هایی که بر روی کاغذ‌های رنگی به دیوار زده بودند. بالای یکی از عکس‌ها باخطی خوش نوشته شده بود «کارون در من است امشب» صدای برجا مانده‌ی شاعر از بلندگو شنیده می‌شد و انگار روی سبد‌های گل و نوارهای مشکی می‌نشست و شعر زیبای فروغ را به یاد می‌آورد «تنها صداست که می‌ماند» چند دختر و پسر جوان ظرف‌های حلوا را بین جمعیت می‌چرخاندند. یکی هم آن میان نایلون به دست انواع قرص‌های دیازپام، اگزازپام، کُلُرُدیاز… و… را توزیع می‌کرد و به هرکدام از اطرافیان به تناسب وضعیّتش به تجویز خود چیزی می‌خوراند. قرار بود که آن شب هیچ کس گریه نکند.

بی‌چاره پیر زن گوشه‌ی اتاق روی تخت چوبی افتاده بود؛ چند نفر مأمور خواب کردنش بودند. قرص‌های آرامبخش چاره‌ساز نبود. صدای ناله‌های ضعیفش به گوش می‌رسید. دقیقه‌ای یک بار یکی از فرزندان یا نوه‌ها سراغش می‌رفت و می‌گفت «اگه گریه کنی از این‌جا می‌بریمت، یا، امشب نباید گریه کنی مادر، حواست که هست! دارن شعرای حمیدُ می‌خونن. گوش کن!» بیچاره پیرزن می‌گفت «چشم!»ولی چند دقیقه‌ی بعد باز صدای ناله‌اش می‌آمد «آخه نمی شه. سر از جگرم برداشته بود. قصابیش کردن، حمید و کارون کوچولومُ قصابی‌کردن.» مجری مرتب اعلام می‌کرد «ما امشب در اینجا جمع شدیم تا با تبدیل فاجعه به عشق و اندوه به نیرو یاد حمید حاجی‌زاده را گرامی بداریم.» و شعر می‌خواند و کسی را به پشت تریبون دعوت می‌کرد تا به مناسبت چیزی بخواند یا بگوید. قرص‌های آرامبخش و صدای محکم مجری چندان هم کارساز نبود. چون گاه شنیده می‌شد که فلانی بیهوش شد و چند نفر آرام از میان جمع می‌گذشتند که فرد بیهوش‌شده را به اتاق بکشانند تا مبادا سکوت سالن به هم بخورد.

روی صندلی نشسته‌ام، در سکوت گریه می‌کنم، هر از گاه بی‌اراده مقابل جمعیتی که از برابرم رد می‌شوند و چیزی می‌گویند می‌ایستم، سر تکان می‌دهم و باز می‌نشینم؛ کسی سر در گوشم می‌گذارد و می‌گوید «فرخنده، خواهش می‌کنم. خودتُ کنترل کن، یه امشبُ گریه نکن!» و من بی‌آن‌که بدانم چه می‌کنم ناخن توی گوشت نسرین، مهین، شهناز… یا هر کسی که روی صندلی کنارم نشسته فرو می‌کنم و چنگ توی دل خودم می‌زنم. دلم می‌خواهد می‌توانستم به دوست نازنینی که با دیدن شیطنت‌های کوچکم باهمان طنز نیشدار همیشگی‌ش می‌گفت «خانم حاجی‌زاده لطفآً برای مارگارت تاچر یه کلاس بذارین.» می‌گفتم «نازنین می‌بینی وقتی حس‌هام خط خطی می‌شن شبیه مارگارت تاچر که هیچ، شبیه خودمم نیستم.» هیچ نمی‌گویم؛ فرق درسکوت گریستن و شیون‌کردن را می‌فهمم و دلم را کنار دل آن‌هایی که ناگهان زنگ خانه‌شان به صدا در آمده و کسی گفته است «‌پدر، مادر، ما آمدیم تبریک و تسلیت بگوییم.» و آن‌ها دست روی دل‌های فروریخته‌شان گذاشته و در سکوت گریسته‌اند می‌گذارم و در سکوت گریه می‌کنم؛ چون ابراهیم خلیل هنگام بردن اسماعیل به قربانگاه.

صدای مجری از قربانگاه اسماعیل بیرونم می‌آورد «استاد پرویز شهریاری…» سرم را به طرف تریبون می‌چرخانم. چهره‌ی آرام، منزه و موقر پیرمردی را می‌بینم که آهسته از میان جمع می‌گذرد. آرام و سنجیده سخن می‌گوید. از بین حرف‌هایش چند جمله در ذهنم نقش می‌بندد «من از دوستداران، خصوصاً خانواده‌ی این دو عزیز تقاضا می‌کنم همین‌طور که امشب سعی کردند به جای مویه‌کردن یاد این عزیزان را گرامی بدارند به شیوه‌ی ایرانیان قدیم از این پس نیز سعی کنند روز مرگ و حادثه‌ی جانگداز این عزیزان را فراموش کرده و بعد از این تولد آن‌ها را جشن بگیرند.» نمی‌دانم در صدا و کلمات استاد پرویز شهریاری چه چیزی نهفته است؛ صداقت، صمیمیت، راستی، همدلی یا… هر چه هست بی‌آن‌که چیزی بگویم در سکوت به او قول می‌دهم تا بعد از این، حداقل دو روز از سال (روز تولد حمید و کارون عزیز) را به پاس احترام به وارستگی روح او به همه‌ی تلخی‌ها بخندم.

شب ۱۰/۱۱/۱۳۷۷ (تولد حمید) میز اتاق پذیرایی پر می‌شود از گل‌های سرخ، نرگس‌های شیراز که حمید دوست داشت، کیک، شمع سیاه و عکس حمید.

اعضای خانواده و تنی چند از فامیل جمع شده‌اند. صدای تارونِی که بلند می‌شود همه مویه می‌کنند، جز من که دور از جمعیت گوشه‌یی لبخند به لب نشسته‌ام و به قولی که در سکوت به پرویز شهریاری داده‌ام فکر می‌کنم تا چند ماه بعد، در خانه‌ی شاعر بزرگ احمد شاملو در دهکده‌ی پردیس کرج نگاهم از چهره‌های مختلف بگذرد و روی موهای نقره‌یی و چهره‌ی آرام پرویز شهریاری بنشیند. از کنار صندلی‌های خالی بگذرم و توی مبل بغل دست استاد فرو روم؛ لبخند بزنم و بگویم «می‌خوام پیش شما بشینم!»

زمستان ۱۳۷۸

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه