حسرت دیدار

مرا تن زورق است و ناخدا دل                                  در این کشور بود فرمانروا دل

به گفته‌ی فایزِ خوش‌سخن، به‌فرمان دلم قدم به بوشهر گذاشته‌ام. به‌طور خاص به دو دلیل.

نخست این‌که پر بودم از حسرت دیدارهای میسر نشده‌ام با «منوچهر آتشی» بزرگ و امروز از پی ۱۹ سال با تلنگر یادش آمده‌ام؛ هرچند دیدار میسر نخواهد شد؛ اما می‌توانم شاخ گلی گلرنگ بر تربتش بگذارم.

در پاییز- زمستان ۱۳۷۷ بود که صدایش در گوشی پیچید و نرم در گوشم نشست: «باید بیام دیدنت، ولی ناتوان شدم تو بیا!» نگفتم: «در این لحظه ناتوان‌ترینم.» گفتم: «چشم!» و نرفتم. نشد که بروم. مثل همیشه فاصله‌ای عمیق بین خواستنم و توانستن بود.

روزی دوباره صدای صمیمی و بی‌ادعایش گوش و دلم را گرم کرد؛ ولی آن‌قدر نپایید که گفت: «بیا منم مثل خودت بی‌برادر شدم»

گوشی را که گذاشت دختر زمستانی سردش شد و با خود گفت: «برادر بیچاره‌ام تو خواب بودی/ که آفتابت را دزدیدند/ و بیشه‌های سبزت را/ از نور خالی کردند/»

و حالا من اندوهی بسیار دارم از جنس افسوس کارهای نکرده و حسرت دیدارهای میسر نشده.

آمده‌ام که وام بگذارم؛ و در حوالی حس‌های او گام بردارم و بشنوم صدای بوشهریانی را که «عبدوی جط» و «اسب سفید وحشی»اش را می‌خوانند.

دو شعر درخشانِ حماسیِ او که بر تارک شعرهای حماسی نیمایی، اعلام موجودیت کردند و خوش درخشید‌ند.

من اما هرچند تأثیر آن جنون محتشم حماسی و حسیّت تصاویر آن دو شعر خاص را در ذهن دارم؛ و می‌دانم آتشی چنان به عبدوی جط، زندگی جاودانه بخشیده که یال زنده‌ی اسب سپیدش در باد تکان می‌خورد و مرا چون- یک شیهه‌ی کشیده/ ز آن‌سوی نخل‌های توارث/ آواز می‌دهد.

بااین‌همه دل در گرو حساسیت لحظه‌های شعری، تخیل نا ایستا و قدرت شگرف تصویرسازی‌های بیابانی، اصیل و غیرشهری آتشی دارم و دلم می‌خواهد گام‌به‌گام شعرهایش در حاشیه‌ی جهان سوت بزنم. در جهان شعرهایی ازاین‌دست: نامت/ در من افتاده است/ یا آمده بی‌هوا/ تا بنشیند کنارِ هر چه دلش خواست/ …/ نامت/ در من افتاده است/ – دشمنی ناپیدا -/ همین‌طور، بی‌هوا آمده است/ تا بنشیند کنار هر چه دلش خواست/ و ننشیند کنار هر چه دلم خواست/ – مثل دلم -/ «کنار هر چه دلم خواست» گنجشکی است/ که می‌نشیند بر سنگی، و نمی‌داند که برادری دارد – سنگ -/ …/ چه بگویم‏، چه گونه بگویم اما/ که من هلاک همین غریبۀ سربه‌هوا، همین ناخوانده مهمانم؟

و چنان نام این شعر آتشی افتاده درجانم و پژواک ذهنم شده که «با سایه‌اش یگانه» می‌شوم.

کنار عکس پیری من/ عکس جوانیِ پدرم افتاده/ – از اتفاق -/ این دلپذیرترین مصراعی است/ که خوانده‌ام، از آن‌همه خروارِ حرف/ …/ از اتفاق/ عکس جوانیِ پدرم/ کنار عکس پیریِ من افتاده/ و روی بی‌نهایت این مصراع نورانی/ دو عابر غریب/ با سایه‌ای بلند و یگانه/ آرام دور می‌شوند

و من نزدیک می‌شوم به تشخص تصویرهای ناب شعر آتشی با تکه‌تکه‌های خاص درخشان. چون می‌دانم یک دل در این حوالی/ باید باشد. دلی تفته چون دل آتشی که از جغرافیای خاص محیط‌زیستی‌اش الگو می‌گیرد.

خانه‌ات سرد است؟/ خورشیدی در پاکت می‌گذارم و برایت پست می‌کنم/ ستارۀ کوچکی در کلمه‌ای بگذار و به آسمانم روانه کن/ – بسیار تاریکم-/ … ای دختر تابستانی/ هنوز آیا به‌راستی سردت است؟/ و ستارۀ کوچک را آیا/ به آسمانم روانه خواهی کرد؟/ بسیار تاریکم/ … ای ماه/ وقتی‌که من کودک بودم/ تو ماه بودی/ …

و اینک خوشا به حال دلم / و اینک افسوس که جای او خالیست؛ والا می‌شد کنارش بنشینم و بگویم: چنین که می‌گذرد روزگار/ تمام مردم/ با جیب‌های پر از گریه / از کارخانه به خانه برمی‌گردند… اما، بی‌شک. ما نقطه‌ها، سرانجام/ در گودنای انحنایی پر سایه یکدیگر را/ یگانه، بازخواهیم یافت/ با مشعلی در دست و اندیشه‌ای در صدا/، (هرچند) امروز نیز/ با هر فشار ماشه/ حلاج‌ها و عین القضات‌ها و نسیمی‌ها/ مانند برگ‌ پاییزی/ از شاخسار مصراع/ می‌افتند/ (اما) افسون باطلی است/ دریادلان در آب نخواهند مرد/ طوفانیان به باد نخواهند رفت. (و ما) مشت خاکی می‌گیریم/ – از گلدانی گمنام-/ که بوی مرگ/ – بوی دروغ-/ در آن رسوب نکرده باشد.

– دوم این‌که سال‌هاست با پری‌های «فایز»؛ «آتشی» و «باباچاهی» دمخور بوده‌ام

پری‌پیکر بتِ عیسی پرستُم/ به یک نظاره دل بردی زدستُم/ پری برگرد، با ما مهربان شو/ که من دین مسلمانی شکستُم

و لب جفره همراه دریائیان منیرو سر از آب درآورده‌ام و میل حضور در مکانی داشته‌ام که مدرسه‌ای به نام «سعادت» دارد و ادیبانی چون علی دشتی، صادق چوبک، رسول پرویزی، محمدرضا نعمتی‌زاده، منوچهر آتشی، پرویز پروین، محمد بیابانی، علی باباچاهی، محسن شریف، خورشید فقیه، منیرو روانی پور، رحمان کریمی، محمد آذری، مجید زنگویی، جعفر حمیدی، حسن آرش‌نیا و ابوالقاسم ایرانی که شاعر- برادر می‌دانمش.

موخره

بارها فکر کرده بودم که بوشهریان بااین‌همه همت و غیرت که برای زنده نگه‌داشتن یاد آتشیِ گرامی دارند؛ از بزرگان دیگرشان به‌ویژه «صادق چوبک» یاد نمی‌کنند؟ یا من چنان در روزمرگی احاطه‌ام که بی‌خبر مانده‌ام. ازقضا لحظه‌ی نوشتن این یادداشت بار دیگر چوبک به خاطرم آمد؛ شاید باور نکنید برای نوشتن شماره‌ی تلفنی کاغذی را از وسط مجله‌ی «بایا»ی رو میزم کشیدم بیرون. صفحه‌ای باز شد با عکس آتشی و تیتر- یادی از دو همشهری، دو نویسنده مظلوم رسول پرویزی و صادق چوبک.- مطلب را با دقت خواندم و فکر کردم آتشی پیغامش داده که به شما برسانم. این است پیام آتشی:

«صادق چوبک به گمان من دلیرترین و عمیق‌ترین نویسنده‌ای بود که با نگاهی به ژرفای آثار هدایت، راه دیگری در پیش گرفت و مستقل حرکت کرد و تا آخر خودش ماند» آتشی چوبک را همتای هدایت می‌دانست که ساده و کم‌ژرفا نمی‌نوشت. او نقاش اعماق جامعه‌ی خود بود. اعماقی که بوی لای و لجن می‌داد ولی واقعی بود.

آتشی معتقد بود که چوبک عمیق بود و مظلوم واقع شد. چون به قول حافظ صراحی پنهان می‌برند؛ او با شعوری پیش‌بین گفته بی‌شک با نقش اینترنت آثار چوبک مخفی نخواهند ماند. پس بوشهریان عزیز حالا شما و دست همت!

۱- در نگارش این یادداشت از اشعار زنده‌یادان «فایز» و «آتشی» استفاده کرده‌ام (به‌ویژه از شعرهای آتشی)

۲- مجله بایا شماره ۴- ۵ سال ۱۳۷۸

۳- بوشهر ادیبان بسیار دارد اما من هنگام نوشتن این یادداشت از کسانی که نام‌شان به خاطرم آمد اسم برده‌ام. این نوشته جنبه تحقیقی ندارد.

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه