دوست- خواهر
عبدالله کیخسروی
لازم نیست «مصیبت کرد بودن» را خوانده باشی، گوش به قصههای کوتاهش سپرده باشی و یا در لذت خواندن مقالههای تحلیلی کیخسروی شریک شده باشی. کافی است دوست- خواهروار زانو به زانویش نشسته و گوش خوابانده باشی به روایتهای راوی- نقالِ روایتگری که بیشتاب با لهجهی شیرین کردی- فارسی از آستیم میگوید، از پرواز شاهینهای تندر کیا، از کافه فیروز، کافه نادری، آلاحمد، گلستان، شاملو، براهنی، رادی، بیضایی و… چنان با لذت و شعف میگوید که آرزو میکنی زمان به عقب برمیگشت و تو پیشتر از زهدان مادر به بیرون و درون آن فضای افسونگر پرتاب میشدی.
و وقت گفتن چنان با تأکید روی کلمات تکیه میکند که انگار نه شتابی برای بیان روایتش دارد و نه ترسی از پایان زمان. میگوید. میگوید، با مکث و تکیهی روی کلمات. طوری که انگار کلمات را به احترام نفسِ کلمه بیان میکند؛ گویا راوی هستی بیسرانجامی است که قرار است از آغاز تا پایان جهان را به روایت بنشیند. به حرمت روایت، نه جلوههای صوری، بازیگری، استاد نمایی و یا هیچچیز دیگری. میگوید. میگوید. آنقدر که فکر میکنی چقدر زندگی کرده! نکند رفتهرفته برسد به جنگ هابیل و قابیل و روزی که آنیکی قصد جان آن دیگری کرد و کمکم برسد به رستاخیز جهان.
ناگاه ساعتش را نگاه میکند. برمیخیزد. انگار به قامت کلمه میایستد و میگوید دیر شد؛ و قبل از آنکه بتوانی بگویی، اگر تو روایت کشته شدن هابیل یا قابیل را به خاطر داری من هاجری هستم که فرزندانش را به قربانگاه بردند تا اسماعیلوار قربانیشان کنند. نمیگویی چون از سکوتش میشنوی که وقت رفتن رسیده است.
سکوتی آشنا که سالهاست به آن خوکردهای. از همان روز که در زیرزمین خانهای در خیابان پاسداران صاحب این سکوت چهارشانه و قویهیکل بر درگاه ظاهر شد. نگاهی به اطراف چرخاند. باصلابت سلام کرد و با لهجهای شیرین گفت کیخسروی هستم! و گوشهای دنج از کلاس۱ را برای نشستن انتخاب کرد. نشست و از همان لحظه توجه همه را به خود جلب کرد. هرچند بهندرت سخن میگفت و فقط دو بار، یکبار قصهای کوتاه که لبخند زیبای پرستاری شیرینش میکرد و یکبار بخشی از رمان در حال نگارشش را در کلاس چیزی نخواند و جز با اظهارنظرهای دقیق و بهجا هر گز چیزی نگفت. اما آنها که توانائیش را داشتند صدای سکوتهایش را میشنیدند و نگفتههایش را میفهمیدند و در کلمات مقطع و دقیقش پی معناهای دیگر میگشتند. اظهارنظرهایی چنان دقیق که ذهن بازیگوش چون منی را که هرازگاه از کلاس تا دوردستها پر میکشید برمیگرداند و میخکوب درس و کلاس میکرد. حضور عبدالله کیخسروی غنیمتی است بر جریدهی هستی و عرصهی ادبیات. که او را دغدغهای جز انسان و سرنوشت انسان نیست. پس بگوییم عمرت دراز باد دوست! و بدان، که زیادم نمیروی.
۱- منظور از کلاس کارگاه شعر و قصه دکتر رضا براهنی است.
فرخنده حاجیزاده
۱۳۹۵/۱/۶
بدون دیدگاه