نگران
از من خواسته شده تا از منظر کسی که خود دغدغهی نوشتن دارد گزارشی از وضعیت نویسندگی، چاپ و نشر کتاب و نشریات ادبی در کشورم ارائه کنم. آنچه تقدیم میشود به دلیل حس و فضای لحظهی نگارش با گزارشهای متداول فرق دارد. شکلی از نوشته است که گزارش قصهاش مینامم. امید که مورد قبول افتد.
پزشک دستش را روی شانهام میگذارد: «نگران نباش عزیزم.» و با مهربانی لبخند میزند و تکرار میکند: «چیزی نیست، نگران نباش.» میگوید؛ اما نگرانی توی چشمهای خودش موج میزند. خندهام میگیرد. نگرانم. نگرانی من اما با نگرانی پزشک معالجم فرق میکند. با نگرانی مادرم، مادربزرگم و خیلی از زنهای اطرافم هم، وقتی که توی ایستگاه مرگ ایستادهاند. من نگران چیزهای دیگری هستم. نگران انبوه کتابهای ناخواندهای که کنار تختم قد کشیدهاند. نگران دهن کجیِ صفحههای حروف چینی شدهی آخرین شمارهی مجلهی۱ نیمه تعطیل که برای اجازه ورودش به صحنهی مطبوعات شش سال تمام پلههای ادارهی مطبوعات داخلی را پایین و بالا رفتهام. و دو سال، سردبیر، هیئت تحریریه و من، وقت و هزینه صرف کرده و دلهره چاپ هر مطلب و فشار اقتصادیی را تحمل کردیم و تن به ابتذال ندادیم و حالا روی دستمان مانده تا تمهیدی بیندیشیم. نگران قولی هستم که به سرور کسمایی برای شرکت در کنفرانس ادبیات معاصر در تأتر ادئون و ارائه گزارشی از وضعیت نگارش، چاپ و نشر آثار ادبی دادهام. نگران بحران جدی حرفهی نشر در کشورم هستم که اگر ادامه پیدا کند مؤسسههای انتشاراتی بسیاری از جمله مؤسسهی انتشاراتی «ویستار» را که من مسئولش هستم تعطیل، یا مجبور خواهد کرد تا حوزهی فعالیتمان را تغییر داده و به سمت چاپ آثار بیخطر یا کمخطر روی آوریم و باز بیچاره هنر و ادبیات. نگران تیراژ دو، سه و گاه هزارتایی برای یک اثر ادبی جدی در برابر جمعیت هشتاد میلیونی کشورم هستم و میدانم که از این تیراژ اندک نیز بخشی را ناشر و نویسنده با پرداخت هزینهی پست برای منتقدان، صاحبنظران و بخش معرفی نشریات میفرستند و منتظر، هر روز صفحههای نشریات را ورق میزنند تا نشانی از کتاب ارسالی پیدا کنند. آن قدر ورق میزنند تا دریابد که این کتاب هم کنار کتابهای دیگر بغل تخت، میز یا گوشهی کتابخانهی فلان منتقد یا صاحب نظر یا آرشیو فلان مجله خاک میخورد تا در آینده شاید نسلی دیگر فارغ از غم نان و تلاش معاش، دور از هر نوع سیاستزدگی و حب و بغض به کتاب نظر کند. نگران سرنوشت «سهراووش»۲ در وزارت ارشاد هستم. «سهراووش» را تازه راهی کردهام. حتماً حالا توی هیئت بررسی است. راستی آیا اجازه میگیرد؟ ناشناس بودن نام نویسنده برای دریافت اجازهی نشر شانس بزرگی است. این نام فعلاً حساسیت کسی را برنمیانگیزد. گرچه همین ناشناس بودن در مرحله توزیع بدون در نظر گرفته شدن کیفیت اثر دست ردی میشود که از طرف کتابفروش بر سینهی «سهراووش» خواهد خورد.
پزشک ساعتی است اطاقم را ترک کرده. اما کلمهی نگران را توی ذهنم جا گذاشته. مادر، نوزده سال پیش که اولین بچهی آخرین برادرم دنیا آمد گفت: «حالا اگر بمیرم سرم را آسوده زمین میگذارم. بچههایم سامان گرفتهاند.» اگر ازدواج کردن به قول مادر سامان گرفتن باشد، من بچههای خونیم را سامان دادهام. این فرزندان کاغذیم هستند که نمیگذارند سرم را آسوده زمین بگذارم. قصههای نانوشتهای که توی ذهنم انبار شدهاند و قصههای نیمه نوشتهی لای دفترهایم که بیسرانجام ماندهاند. خصوصاً آخرین قصهام که کودکی را میماند که دوران شیرخوارگی را میگذراند و تنها پستان مادر خودش را میخواهد.
من اسیر واژهها هستم و چنان آغشتهام که زنجیری را که کلمات به دورم کشیدهاند هیچ پزشکی نمیتواند قیچی کند. و حالا، روی تخت بیمارستان بیش از هر چیز نگران حقالتألیف مؤلفین، چکهای کشیده شده در وجه لیتوگراف، صحاف و چاپچی هستم. و کتابهای توزیع نشدهای که روی دستم مانده. و میدانم با راهی که انتخاب کردهام بیست سال دیگر هم اگر به این روزها اضافه کنند در آخرین لحظه باز هم نگران خواهم بود. زنگ تلفن به جای نگرانی، توی ذهنم مینشیند. صدایی از آن طرف سیم بعد از سلام و احوالپرسی میپرسد: «ساعت چند میری اتاق عمل؟»
«ساعت سه، چطور مگه؟»
«هیچی. ما قبل از سه آنجاییم.»
«لازم نیست. برای چی؟»
«لازمه. باید اساسنامه را امضاء کنی.»
گوشی را میگذارم و به خودم میگویم: «کارشان را خوب بلدند. لحظهها را شکار میکنند.» و زیر لب زمزمه میکنم: اساسنامه «مرکز فرهنگی زنان». زنان که طی این سالها از دل شرایط سخت اجتماعی خوب زیر و بم کار را یاد گرفتهاند و جوش و خروشی آغاز کردهاند که بیشک بیتکیه بر حضور فرد یا افرادی خاص میرود تا تبدیل به جریانی شود که از دل آن حضور جدی زنان از بخشهای نانوشته یا کمرنگ نوشته شدهی تاریخ سر بزند. تا دیگر، زن، نه به عنوان موجودی دلفریب، لذتبخش و گناهپرور، بلکه به عنوان نیرویی خلاق، پرتوان، با اندیشهی آزاد انسانی حضورش را بر صفحههای پربرگ تاریخ حک کند. گواه این ادعا حضور پربار، بیوقفه و فراگیر زن ایرانی است در صحنههای مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، علیرغم مشکلات موجود؛ و درخشش تابناک نامش بر ویترین کتابفروشیها گویای این امید است که به زودی در کلیه عرصههای فرهنگی خصوصاً ادبیات به جایگاهی ویژه دست خواهد یافت و صدای در گلو مانده و نادیده انگاشته شدهی زن ایرانی را فریاد خواهد کرد. و همراه و همپای مرد کشورش میرود تا با کار فرهنگی دراز مدت دور از جنجالها و هیجانهای سیاسی و باورهای تحمیلی نشان دهد که فرزند سرزمین پیچیدهای است که ویژگیهای خود را داراست و در هیچ کلیشه و قالب از قبل تعیینشدهای نمیگنجد. فرزند سرزمین ناموزونی که گرچه به دلایل اقتصادی، اجتماعی، روانی، سیاسی و سیر پرشتاب و شوکآور حوادث، کتابخوانی عادت غالبش نیست. اما همچنان با اشتیاق پشت ویترین کتابفروشیها پا سست میکند و به انبوه تازههای کتابی که در این دو، سه سال پشت ویترین کتابفروشیها سبز شده است خیره میشود و در آرزوی فردایی بهتر و بهبود اوضاع اقتصادی، در رؤیا، گلچینی از آنها را برمیگزیند تا کنار قفسه کتابخانهاش گام بر میدارد و در موقع لزوم پشت دکه روزنامهفروشیها صف میکشد و گاه چند روزه کتابی را به چاپ دوم میرساند.
پزشکم که برمیگردد میگویم: «بیهوده تلاش میکنید. توی ریهی من، نه سرطان (Cancer) پیدا میکنید و نه سارکای دوز (Sarcoidosis)» میخندد: «به نظر تو چی پیدا میکنیم.» میخواهم بگویم انبوه قصههای نانوشتهای که هرگز جسارت نوشتن پیدا نخواهند کرد. قصههای درونی شدهای که از ذهن و قلم نویسنده سُر خوردهاند توی سینه و از آنجا غلتیدهاند تا بغل ناف ریه. نمیگویم. میترسم اگر این حرفها را بزنم بعد از تشخیص بیماری ریه بنا به وظیفه پزشکی دستم را بگیرد، ببرد بگذاریم وسط بیمارستان روانی امینالدوله. میگویم: «همه که از روی کتابهای پزشکی بیمار نمیشوند. خیلیها به شیوهی خاص خودشان بیمار میشوند.» میگوید: «معلوم است. پزشکی که مثل ریاضیات همیشه دو، دوتا چهارتا نیست.» میگویم: «فکر میکنم توی ریاضی هم از دو، دوتا با کمی دست بردن توی صورت مسئله بشود پنجتا درآورد.» نگاهم میکند از نوع همان نگاههایی که عاقلان به دیوانههای اطرافشان میکنند و میگوید: «نویسندهها فکر میکنند باید واقعیت جهان را تغییر دهند.»
میرود و من فکر میکنم واقعیت جهان روزی به شکل واژه، کلام و کلمه، نه اصلاً به شکل نوشتههای زیبا درخواهد آمد. و در دستهای توانای قلم ماندگار خواهد شد؛ و تا آن روز به واقعیت متن و واقعیت ذهن خودم میاندیشم. هرچند واقعیت بیرون مدام به من میگوید که شیفتگی بگذار. حرفه مطبوعاتی کاری است تولیدی، تنها تفاوتش این است که فرهنگ تولید میکند و بدان که تا آن زمان که بنگاههای مطبوعاتی و انتشاراتی از امنیت و حمایت برخوردار نباشد، ویترین کتابفروشی جای جدی برای جولان اندیشههای جوان نشود، توزیعکننده به قطر کتاب بیش از کیفیت اثر اهمیت دهد، تیراژ کتابها و مجلات جدی اندک باشد، نویسنده مجبور باشد برای امرار معاش در چند جای مختلف کار کند و زنهای جوان اتاقکهای ورودی سازمانها فکر و ذکرشان متوجه رنگ پلک امثال تو باشد و چشم پزشک محله بگوید: «کمپرس آب گرم. التهاب ساده است.» و مردم کشور تو هر شب با یک شوک خبری از خواب بپرند و فضایی مناسب برای مطالعه نداشته باشند، سرنوشت تو، مؤسسات مطبوعاتی و امثالهم، این است. اما واقعیت ذهنم میگوید: چنین نخواهد ماند. به زودی زن جوان اتاقک سازمان دولتی درخواهد یافت که به مسائل عمیقتر و انسانیتر نگاه کند تا کبودی پلک من و فراموش خواهد کرد که هر از گاه من و امثال من را مجبور کرده تا دستمال پشت پلک متورممان بکشیم. واقعیت ذهنم از حضور روزافزون مؤسسههای فرهنگی، موج پرشور نویسندگان، مترجمان، شاعران و پژوهشگران جدی، تیراژ بالای آثار ادبی و نوید فردایی روشن حرف میزند و چند روز دیگر که نگرانی توی چشمهای پزشک معالج گم میشود تا بیمار بعدی. هرچند نگرانی هزینهی سنگین بیمارستان و اعتراض شرکتکنندگان کنفرانس ادبی تأتر ادئون به شیوه گزارش نویسی من توی ذهنم میماند.»
۱- مجلهی بایا
۲- سهراووش، نام رمانی است به قلم علی اکبر نگهبان
این مطلب برای ارائه در کنفرانس ادبیات و موسیقی «تاترادئون پاریس» نوشته شده و در جلد نهم «جنس دوم؟» (مجموعه مقالات) به چاپ رسیده است.
بدون دیدگاه