نقد و بررسی «کتاب تقدیم به کسی که قاتلم نبود»

بخش اول

ناجی اسطوره‌ها

شهرزاد توتونچی

در این مجموعه داستانی با نگرشی تازه از ماجراهای پیرامونمان روبه‌رو می‌شویم حوادثی که واقعاً اتفاق می‌افتند و تخیل قوی که آن‌ها را شکل می‌دهد و آمیزه‌ای که این، داستان‌ها را از خاطره‌نویسی صرف جدا می‌کند و حوادث را دست‌مایه قرار می‌دهد تا نویسنده بتواند دنیای ایده‌هایش را بسازد. کتاب حاضر توانسته با نگاهی زنانه به مسائل و مشکلات جامعه امروز ما نگاه کند. همواره زنی در مرکز حوادث قرار دارد و با بازنگری به آن‌ها راه خود را پیدا می‌کند. درونی شدن حادثه‌ها و بروز آن به شکل داستان نکته قابل‌توجه این مجموعه است، انتخاب راوی نویسنده نیز دست حاجی‌زاده را باز گذاشته است تا با تخیل خود داستان‌ها را پیش ببرد نویسنده‌ای که هم دغدغه زندگی و هم دغدغه نوشتن دارد. داستان‌هایی که پیرامون مسائل سیاسی می‌گذرد به لحاظ مضمون تازه‌تر و حسی‌تر بیان‌شده‌اند. هرچند درکلِ مجموعه فضاهای حسی در غالب داستان‌ها موفق‌اند و می‌توان حاصل تجربه‌ها و رنج‌های نویسنده را از لابه‌لای همین کلمات دید و خواند. داستان «والدالزنا» بر اساس دیالوگ‌ها و در بین زبان‌ها و زمان‌های مختلف به وجود می‌آید و ما را از لابه‌لای زمان‌های حسی و تقویمی عبور می‌دهد. مثلاً گفت‌وگوی راوی با فلق به زمان گذشته برمی‌گردد و در همان حال راوی با بچه‌ای که در شکم دارد حرف می‌زند و گفت‌وگوی دکتر و پرستارها در اتاق عمل همراه با گفت‌وگوهای درونی او با بچه‌اش صورت می‌گیرد. بی‌تابی زبان مادر در گفت‌وگو با کودک همراه با دیالوگ کارکنان بیمارستان که بیانگر زمان تقویمی داستان است و درهم‌آمیزی زمان‌ها نشان می‌دهد داستان، داستان زنی است که با عدم حضور پدر بچه‌اش روبه‌روست و برای نگهداری بچه‌ای که در شکم دارد به هر دری می‌زند. حتی موقع سونوگرافی به بچه‌اش می‌گوید که قایم شود تا دیده نشود صفحه ۱۵: برو پشت سر رفیقت که به بند آویزونه پشت سرش قایم شو!

– باشه کدوم بند؟

– همون بند جفتت دیگه، بند نافو می‌گم

و ما را با دنیای عاطفی وبی گناه زن آشنا می‌کند. آیا مانا بازی‌خورده‌ای معصوم است؟ یا به دلایلی دیگر پی‌درپی با فرزندش در مورد پیدا کردن فلق صحبت می‌کند. با او از آبادی‌ها و چشمه‌ها می‌گذرد. فلق رمز پایداری عشق و ماندن در کنار مانا را بیداری عنوان کرده صفحه ۱۹:

ـ دوست داری بمونم

ـ آره. آره؟

ـ باید بیدار بمونی.

ـ تا کی؟ تا همیشه.

حال‌آنکه خود فریبکارانه او را تشویق به خواب می‌کند صفحه ۱۵: «بازم که چشمات سرخه؟ لجن نکن عزیزم تا کی می‌خوای…» و فریب می‌دهد و با قهوه و نوشیدنی او را خواب می‌کند. صفحه ۲۳: «عزیز من به چی فکر می‌کنه؟ چیزی نیست قهوه است. بخور دیگه. در رابطه با بیداری کمکت می‌کنه.»

مانا به فرزندش می‌گوید که ما فلق را پیدا می‌کنیم و در پی یافتن او به سراپرده سبز شیر نشان می‌رسد که جایگاه رستم است. فلق نمادی اسطوره‌ای است. رستم نیز تهمینه را در همان حال رها کرده است. کودک مانا که در خیال او دختر است مقابل شیخ ابوالقاسم فردوسی می‌نشیند و با او شطرنج بازی می‌کند. شیخ ابوالقاسم مات می‌شود.

با نگاه فردوسی به پوستر و نقاشی روی دیوار که مردی چپق به دست را نشان می‌دهد و فردوسی با دیدن آن از شاهرخ که همان شاهرخ مسکوب است می‌خواهد که به میرجلال کزازی بگوید چپق کمال آقا را بگیرد؛ با بیان خاص کزازی که می‌گوید: بهروزی شما را باد، انگار نویسنده چسبیدن به سنت و رئالیته را به سخره می‌گیرد.

مانا می‌خواهد فرزندش رویین‌تن شود و هیچ نقطه‌ضعفی نداشته باشد. با چشم‌باز در آب شنا کردن، فروکردن پاشنه پا در آب و انار سرخ در دست داشتن نمادهای رویین شدن است. در این داستان با چرخش‌های زمانی و زبانی متعددی روبه‌رو می‌شویم که یکی از زیباترین آن‌ها در صفحه ۲۰ کتاب است: سراپرده‌های رنگ‌ووارنگ نمایان شد بیدار که شدیم سراپرده‌ها رو برچیده بودن و ما رو آورده بودن توی یه اتاق سفید که یکی به دیگری می‌گفت من نگرانشم دکتر.

فلق نماد، ناجی اسطوره‌ای است در باور مانا که رفته پادزهر رتیلا را بیاورد (این قسمت اشاره به پرتاب تیرگز به چشم اسفندیار به‌وسیله رستم دارد) درحالی‌که کودک با زبان خود به مادرش می‌گوید (صفحه ۲۵): ماما مامانی میوه گز، کفشی آهنی نمیخوام بگو بابا نزنه. مانا در مقابل کورتاژ فرزندش مقاومت می‌کند و با پرستارها درگیری لفظی پیدا می‌کند که تضاد دنیای درون او و محیط پیرامونش را نشان می‌دهد.

تداعی‌ها یی ذهنش را پر می‌کند از ترکیب سفید و قرمز و از لباس سفید دکتر و پرستاران به لباس سفید جواد آقا قصاب می‌رسد و گوشتی که در دستان قصاب است و جراحی شدن خودش توسط دکتر که تداعی خون است. بچه تکه‌تکه بیرون می‌آید و شروع به حرف زدن می‌کند و با پنج زبان از پزشک می‌پرسد اسمت چیست؟ پزشک که تا زبان باز کردن سرهای متعدد کودک با مانا به نرمی و مهربانی رفتار می‌کرده ،از این تغییر و دگرگونی حالش به هم می‌خورد و می‌خواهد که دستگاه‌ها را ثابت کنند و از کار بیندازند. صفحه ۲۵: خفه شون کنین. دارن حرکت میکنن. نباید این‌جوری باشه. جلوی حرکت شون رو بگیرین. همه‌چیز باید ثابت باشه. دکتر نماد ایستادگی در مقابل تحول و حرکت است و با هر تغییری مخالف است. به‌هرحال مشکل اساسی راوی سرمایه‌گذاری عاطفی و از دست رفتن بچه‌اش است ولی باید بپذیرد که تمامی تلاش‌ها و احساساتش نابجا به کار گرفته‌شده و علاقه و وابستگی‌ها نمی‌تواند هیچ‌گونه خدمتی به او بکند و در دنیا او و افکارش تنها باقی می‌مانند.

در داستان «مانع» که حاکی از شکاف موجود بین نسل‌ها است عدم درک متقابل آن‌ها به تصویر کشیده می‌شود محبتی که نشان داده می‌شود و علایقی که پوشیده می‌ماند درواقع مانع حضور آدم‌هاست که وقتی هستند درک نشده رها می‌شوند تا به سراغ سنگ‌قبرشان برویم و با سنگ‌ریزه‌ای که روی قبر می‌کوبیم صدایمان را بشنوند و گوش کنیم به صدایشان. احساس و عاطفه مادر در این داستان با نشستن روی پله‌های آپارتمان و منتظر ماندن توی سرما، گوش کردن به گوش‌های بدون گوشواره زن به‌خوبی نشان داده می‌شود و فضای داستان را می‌سازد. داستان نگاهی دوباره به عاطفه‌های ازیادرفته، درک نشده و عمیق است. وجود مادر و دل‌شوره‌هایش در زندگی زن نماد زندگی و حیات است که هرروز بااحساسش زن را یاری می‌کند و اختلاف‌هایی که به وجود می‌آید نه‌تنها پایدار نیستند بلکه از یادآوری آن‌ها نیز غمگین می‌شود و حالا زن با فرزندانش نیز همین مسائل را به‌نوعی دیگر دارد و ماجرایی بر سر کلید طلایی به وجود می‌آید و کلید توی سینه‌زن مفهومی است و ارتباط عاطفی پسرش را به زن نشان می‌دهد. استفاده از ساعت‌های مختلف در داستان گویای زمانی است که می‌گذرد. صفحه ۳۶: بچه‌ها خط‌های رنگی و درشت را انتخاب کرده بودند تا راحت خط‌های ساعت را ببینند که نشانه جای پای زمان است و زمان با عقب‌گردهای مناسب و یادآوری خاطرات و بازگشت دوباره به زمان حال توانسته است خواننده را با پشتوانه‌ی فکری که راوی در مورد اتفاقات دارد آشنا کند و کلید طلایی توی سینه‌زن مفهومی عاطفی لازم را به خواننده القا کند. در این داستان نیز گاه زمان با یک جمله تغییر می‌کند. در صفحه ۳۳ کتاب: بی‌آنکه تدارک پختن آش را ببیند از پشت پنجره چرخید طرف میز آرایش.

بخش دوم

مهربانی آلوده به زهر

داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» حاکی از فشارهای روحی متعددی است که بعد از قتل‌های زنجیره‌ای دامن‌گیر خانواده‌های نویسندگان شده. در این داستان بازتاب افکار و تصورات راوی نویسنده را در طول داستان می‌بینیم. راوی زن نویسنده‌ای است که برادر و پسر ده ساله‌اش را به طرز وحشتناکی کشته‌اند و اینک او صدای پای مرگ را در چند قدمی خود حس می‌کند. می‌ترسد ولی ریسک می‌کند و قرار ملاقاتی که با سرهنگ یکی از تولیدکنندگان صدا و سیما گذاشته است را در ذهن خود می‌کاود و از زاویه‌های مختلف به آن نگاه می‌کند و با تردید به این قرار می‌اندیشد اما این شک و تردید مانع حرکت و پویایی او نمی‌شود و داستان ایستا نیست و نویسنده لحظاتی را خلق می‌کند که در تب و تاب تعلیق داستان، خواننده را با خود همراه می‌سازد. در این داستان نیز بی‌گناهی در معرض تهدید قرار گرفته و ترس و اضطراب محیط پیرامون با توجه به زمان داستان به تصویر کشیده می‌شود. همان‌طور که نویسنده قید کرده است جا دارد که این داستان به صورت رمان منتشر شود چون ما چند داستان را با هم می‌خوانیم. داستان مادربزرگ، داستان جوانی راوی، داستان شیمی درمانی و بالاخره قرار با سرهنگ که هسته اصلی داستان را تشکیل می‌دهد و داستان را به بافت پیچیده رمان نزدیک می‌کند. ما با دو وجه از راوی روبه‌رو هستیم در نگاه اول زن نویسنده‌ای که برادر و برادرزاده‌اش را کشته‌اند و او خواهر داغدیده‌ای است که داستان از ذهن او روایت می‌شود و دیگر مورد تهدید واقع‌شدن خود نویسنده است که می‌تواند در مسیر آدم‌کشی‌ها قرار بگیرد و شاید نفر بعدی لیست باشد. همین‌جا است که درباره داوری‌های خود، طرح و برنامه‌هایش دچار شک و تردید می‌شود ولی ریسک می‌کند و مانند ترسوها رفتار نمی‌کند در صورتی که اگر ترس خود را به صورت واپس‌زدن حقایق نشان می‌داد چه بسا زندگی راوی عکس‌العمل حوادثی می‌شد که روزگار بر سر راهش قرار داده و همه نیروهایش صرف دفاع از خود می‌شد در حالی که او پیش می‌رود و بحران و فشارها را پشت سر می‌گذارد.

در داستان «حکومت نام خانوادگی» زهرآلودشدن ارزش‌ها و خوبی‌ها، زندگی را هر روز محدود و محدودتر می‌سازد و انسان‌ها به تبع آن دچار ترس و توهمی ویران‌کننده و آرزوهایی بربادرفته می‌شوند. در حکومت نام خانوادگی ترس و اضطراب راوی توهمی را در او ایجاد می‌کند که عده‌ای ناشناس می‌خواهند او را بکشند. راوی آنچه را که می‌بیند در فضای ذهنی خود طور دیگری پرورش می‌‌دهد و فضای رعب‌انگیزی برای خود می‌سازد و این تأثیرات بر تمامی رفتارش ظاهر می‌شود. میزبان آنقدر مهربان است که در دنیای پرمخاطره امروز غیرطبیعی جلوه می‌کند. در حالی که در جای‌جای داستان نشان داده می‌شود که عشق به ادبیات ایران در خارج از مرزها بسیار گرم است و نویسنده مخاطبش را در نیویورک نیز پیدا می‌کند. نویسنده حس‌های مختلف پیرامون سفرش به نیویورک را برای خواننده بیان می‌کند. حس آشنای حضور هم‌وطنان، دیدن شهر پیچیده‌ای مثل نیویورک که انگیزه قوی برای رفتن راوی نیست. صفحه ۸۲: بهتر بود این دو روز می‌رفتم توی دل دشتای کویر تا چشم به آسمونش که می‌دوزم شب خوشه خوشه ستاره بریزه تو دستام… و حس حضور عزیز ازدست‌رفته‌اش در کنار میدان‌های لاله. صفحه ۸۲: و حسرت به دلم می‌ماند که دسته‌ای لاله برای حمید ببرم. راوی روحش مکرر از این رویدادها شلاق‌خورده است. تمامی سئوال و جواب‌هایی که در مورد میزبان به ذهن راوی می‌آید فشارهای زیادی را نشان می‌دهد که لحظه به لحظه او را در تنگنا قرار داده. دیگر واکنش منطقی و روشنی نسبت به مسائل ندارد و در پشت هر رویدادی توطئه‌ای می‌بیند. پیچیدگی‌های قتل‌ها زنجیره‌ای و ترس از ادامه آن تا نیویورک نیز او را همراهی می‌کند و توهم پیگیری ماجرا را در سر می‌پروراند. راوی به نوعی مرز آگاهی و شناخت با تصوراتش درهم‌آمیخته است و وضع موجود را نمی‌تواند درست ارزیابی کند و پشت هر مهربانی خنجری آلوده به زهر را می‌بیند که او را نشانه گرفته است. تلقی درست نداشتن از اوضاع برفشارهای روحی او می‌افزاید اما لحظه‌ای که می‌شنود «نشاط» دعوت میزبانش را به خاطر خستگی رد کرده تمام توهماتش مثل‌آوار روی سرش خراب می‌شود.

«PIR» داستانی است که هم ما را با موقعیت افغانی‌هایی که در ایران کار می‌کنند آشنا می‌سازد و هم نزدیکی ایران و افغانستان را به لحاظ هم‌زبانی نشان می‌دهد بعد عاطفی که در داستان نشان داده می‌شود کمتر از آنی است که انتظار داریم. رابطه‌ی عاطفی که بین عاطف و پروانه شکل می‌گیرد در سطح روابط حرکت می‌کند و داستان تعمداً نشان می‌دهد که عشقی به‌وجود نیامده است در حالی که ما در داستان با یک دبیر ادبیات آواره از وطن و مستعد عشق‌ورزی و کارمندی عاشق ادبیات روبه‌رو هستیم و عشق این دو می‌تواند از نقاط مشترک داستان شود و در عمق بیشتری حرکت کند. «دست‌های تنهایی» داستانی است که در حجم کم آنچه را که باید گفته است. این داستان به صورت نمادین از تنهایی انسان سخن می‌گوید. جست‌وجوی آدم‌هایی را نشان می‌دهد که می‌خواهند از تنهایی به‌درآیند و راه‌حل پیش رویشان تنها خرید لباس متقال سفیدی است که مرگ را تداعی می‌کند.

بخش اول این مطلب در روزنامه شرق، شماره ۳۴، دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۲ به چاپ رسیده است.

بخش دوم این مطلب در روزنامه شرق، شماره ۳۶، چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۲ به چاپ رسیده است.

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه