مخاطب امروز
حالا نشستهام روبهروی مخاطبی که تو باشی تا طلسم سکوتم را که فریبا را به حیرت واداشته بشکنم. نمیدانم فریبا بهانه است برای کمکردن اندوهم یا پاسخی است به پرسشی که به حیرتاش کشانده. فریبا صدیقیم را میگویم. چند روز پیش مطلبی درباره کارگاهمان، شیوه تدریسات و دلتنگیاش نوشته بود. لابد برای چاپ درجایی. خواندم و پیام فرستادم: فریباجان شیوه تدریس کارگاه و فضای عاطفیاش را چه خوب بیان کردهای! اشکم را درآوردی. به سرعت جواب داد. در حیرتم که چرا تو سکوت کردهای. چرا درمورد قلب تپندهی آن کلاس چیزی نمینویسی و هیچ نمیگویی؟ وقت نداری یا…
مخاطب امروز من تو هستی. رضا براهنی عزیز، استاد بینظیرم! حالا که میشود استاد خطابت کرد. خطاب میکنم! صدایم را که نمیشنویی، بشنویی هم که نمیشناسی. شناختن لحظهای سه سال پیش اتفاق نادری بود که اتفاق افتاد. والا اگر میشناختی به یادت میآوردم زندهیاد «احمد نادعلی» را که مودب مثل شاگرد مدرسهها دستش را بالا میبرد و میگفت «استاد!» و تو جواب میدادی «لطفا به من نگین استاد، نگین آقای دکتر، رضا صدام کنین.» و احمد سرخ میشد و سربهزیر میگفت «چشم استاد!» ولی حالا میتوان گفت. همانطور که من میتوانم «تو» خطابت کنم چون دیگر یاوه گویان یاوههایشان را گفتهاند. به قول خودت از ادبداران معاصر تا… و اینکه من ترهای برای یاوههای دیگری که ممکن است بگویند خرد نمیکنم و سعی میکنم مصلحت اندیشیهای ابلهانه و حجب شهرستانیم را دور بزنم. ادبدارانی که همواره چندین و چند قامت ادبی از تو کم داشتند و حتی در روزهایی که فراموشی حافظهات را به یغما برد جسارت این را پیدا نکردند که به قولی با خودت مچ بیندازند بلکه عقدههای تمام اختلافهای حزبی، ادبی و شخصیشان را از ما گرفتند. شرحش بماند تا وقت دگر. گفته بودییم وقت نوشتن به مخاطبی فرضی فکر کن و حالا تو مخاطبم هستی، نه فرضی. مخاطبی واقعی به واقعیت حضورت در ذهن و دلم. پس میگویمت سالهاست وقتی فرزندی از فرزندان کاغذیم خودش را به منصهی ظهور میرساند و نامش را به ثبت. اول ذوق میکنم، بعد آرام آرام حزنی ته دلم ته نشین میشود. چون میدانم که خبر را نمیشنوی تا بیشتر از خودم از چاپ کار جدیدم خوشحال شوی. به یاد ندارم هیچکس به اندازه تو از موفقیتهای ادبیم خوشحال شده باشد، حتی خودم. سه جمله محوری اول هر گفتگویمان را فراموش نکردهام. ۱- سلام -۲ حال و احوال چطوره؟ ۳- کار تازه چی؟ و به یاد دارم نیمهشبی از شبهایی که تازه کتاب «اعلام میکنم!» منتشر شده بود زنگ که زدی و رسیدی به جمله معروفت «کار تازه چی؟» گفتم «کتاب شعرم چاپ شد.» گفتی «بخونین» مکث کردم «آخه» ادامه دادی «بخونین!» و من شعر بلند «آقای رییس جمهور» را شروع کردم و تو که آلزایمر تا حدی بر ذهنت خیمهزده بود چند بار تکرار کردی «بفرستین بدم شهروند چاپش کنه» گفتم منتشر شده گفتی «مبارکه» و چند ثانیه بعد دوباره گفتی «بدین برای چاپ توی شهروند» و من گفتم «کتاب شده.» خندیدی «پس مانیفستتت رو به چاپ رسوندی!» و ادامه دادی «بازم بخونین» خواندم و تعجب کردم وقتی شروع کردی به مقایسهکردن با شعرهایی که از کتاب «طلعت منم!» به خاطر داشتی. یا زمانی را که پاسی گذشته از شب ساناز زنگ زد و پس از حال و احوال گفت «گوشی رو میدم رضا میخواد چیزی برات بخونه. میگه برای اون خانمی نوشته که پایاننامهشو روی کارات گرفته و از رضا راجع به تو مطلب خواسته. بهنظرم ولی مطلب تازه نیست. گوش کن ببین میشناسی!» گفتم «سانازجان اون خانم دفاع کرد، ازدواج کرده، رفته سوئد» جواب داد «میدونم گوشی» و تو خواندی، خواندی، تو نوشته زیبایت را میخواندی و من فکر میکردم این را قبلا کجا خواندهام. یادم نمیآمد. تو میخواندی، صدای ورقزدن کاغذها میآمد و صورت من غرق اشک بود. تمام که شد «پرسیدی چطور بود؟» جواب دادم «عالی!» گفتی «پس لطفا بفرستین براش! معطله.»
دیشب «جهنمِ آسیه » انتشارش را اعلام کرد و تو حضورت را در ذهن من. آمدی تا نگذاری چشم برهم بگذارم. این قصه را با نامی دیگر در سال ۱۳۷۱ در چهارشنبهای از چهارشنبههای کارگاه خوانده بودم. بهرسم همیشهی کلاس کپی قصه یا شعر توزیع میشد و نسخه اصل میماند دست نویسنده. قصه کل وقت جلسه آن روز را گرفت. روز بعد در کلاس تئوری از راه نرسیده نسخهای را که دستت مانده بود با پشتنویسی دادی دستم و تاکید کردی«حیفه، روش کار کنین، هر بار هم که خواستین بدین من ببینم.» قصه رفت توی کشوی میز مثل خیلی از قصههایی که رفتند توی کشوی ذهن و باز نگشتند. سالها گذشت تو رفتی و مصیبتهای بیشمار ردیف شدند. دیشب اما قصهی ما به ثبت رسید. گرچه دیگر نه من آن هستم که بودم. نه تو و نه این قصه، قصهای بود که در چهارشنبه روزی در سال ۱۳۷۱خوانده شده بود. کاش میتوانستی بخوانی و بگویییم که خمیر نان شده، برشته شده؟ نقشها دقیقا ترسیم شدهاند؟ یا اجزای ارکستر این قصه توانستهاند سمفونی را درست اجرا کنند؟ نمیتوانی و همین میشود که چراغ مطالعهام را روشن میکنم «خطاب به پروانهها» را از قفسه کنار تختم برمیدارم توی شعرهایش میچرخم ولی دلتنگی رهایم نمیکند. بلند میشوم میروم سراغ کشوهای کتابخانهام با چند نوار کاست و واکمنی کوچک برمیگردم نوارهای کاست را یکییکی گوش میکنم. همان کاستهایی که چند ماه قبل از رفتنات دادی و سفارش کردی به کسی ندهم. ندادم هرچند برخی از آن شعرها سالها بعد در فضای مجازی منتشر شد. با شنیدن شعرها یادم به یاداشتی افتاد که بر نگارش اول این قصه نوشته بودی. رفتم سراغ یاداشتها و نامههایت. همانها که دوسال پیش به ساناز گفتم چاپشان میکنم. اما اسم افراد را لاک میگیرم و ساناز گفت «یا چاپشان نکن یا بدون سانسور!» حق با ساناز بود. رفتم و از بینشان یادداشت مورد نظرم را پیدا کردم. نشستم خواندمش و بار دیگر قصه جهنمِ آسیه را تا ببینم خمیر قصهام نان شده، برشته شده، جملات دقیقا اداشدهاند. قصه بیانشده است.
و حالا نشستهام روبهروی مخاطبی که تو باشی تا طلسم سکوتم را که فریبا را به حیرت واداشته بشکنم.
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
بدون دیدگاه