عصر شوم خداحافظی
فرخنده حاجیزاده
اوکتای که گفت: «من پدرمو بر میگردونم و اگه قرار باشه میذارم رو دوشم میبرم توی بیابون دفنش میکنم ولی…»، ارسلان پیش چشمم جان گرفت. توی پاگرد پلههای طبقه بالا ایستاده بود و میگفت: «باورتون میشه؟ پنجاه بار در اتاقمو زد و گفت پاسمو بده؛ میخوام برگردم ایران. کلافه شدم. پاسِ تاریخ گذشته شو دادم دستش. فکر نمیکردم بتونه قفلو بازکنه. دیدین که برعکسش کردیم. یه دفعه هول کردم پریدم. اون راه میرفت و من میدویدم. روز هولناکی بود، کم آورده بودم. قلبم داشت در میاومد. انتهای بیابون رسیدم بهش.» ارسلان رفت کنار. به اوکتای گفتم: «مگه پدرت رفته؟» اوکتای سکوت کرد. دوبار صدای نفسش آمد. بعد گفت: «متوجه منظورتون نمیشم.» گفتم: «منظوری ندارم. حرف پدرته.» پرسید: «حرف پدرم؟ کجا گفته که من نشنیدم؟» جواب دادم: «نگفته، نوشته. سند دارم. بفرستم؟»
گفت: «قبول. بگین!» گفتم: «مینویسم و نوشتم»
من اگر میتوانستم با شما خداحافظی کنم، پس شماها اینجا چکارمیکنید. صورتها همه جلو چشم مناند. در باز است. سایهها از روشنایی وارد پارکینگ میشوند و زیرزمین حضور پیدا میکنند. ما همه با همیم. آن غوریِ حسی زیرزمین باماست. تجربه ما با تجربه همه در دنیا و در ایران فرق دارد. وقتی که موقعیت دشوار زیرزمین را به ژولیا کریستوا که چند ماه پیش در تورنتو دیدمش گفتم، گفت: «حادثه مهمی است» به پل ویلسونِ مترجم و اسلاو هاول که در جشنواره بینالمللی نویسندگان با من مصاحبه کرد؛ جریان زیرزمین را گفتم، او که مدتی در پراگ زندگی کرده، گفت: شبیه زیرزمینهای نویسندهها در پراگ است. حالا چطور من با شما و تجربه شما خداحافظی کنم؟ آیا روزی خواهد رسید که ما همه صدای خودمان را به هم بتنیم و شعر و قصه زیرزمین را همه با هم و روی زمین، در فضای باز بخوانیم؟ شعرخوانی و قصهخوانیهای مختلف داشتهام، ولی هیچچیز قانعم نمیکند. انجمن قلم کانادا در روزهای ورودم به اینجا از من دعوت کرد شعر بخوانم. برای هزار و دویست شاعر، روشنفکر، نویسنده و محقق شعر خواندم، به انگلیسی و تکهای از شعر «دف» به عنوان نمونه. تاثیر فوقالعاده بود ولی زیرزمین خون مرا به جوش میآورد. من نرفتهام، نیامدهام. آنجایم، اینجایید.
اوکتای پرسید: «چکارکنم؟»
«رضایت بده اوکتای. بذار اونجا بمونه، برای حفظ سلامت دیگران و حرمت خودش. اینجاست. همیشه اینجا بوده؛ هرگز نرفته، حتی لحظهای. شک نکن. بوده به استناد آثارش و تکثّر هوادارنش.»
اوکتای رضایت میدهد و من مینشینم برابر مخاطبی که شما باشید استاد اندیشمندم!
گفته بودید وقت نوشتن به مخاطبی فرضی فکر کن و حالا شما مخاطبم هستید. نه فرضی، واقعی. به واقعیت حضورتان در ذهن و دلم. شما. شما که با مهابت مرگتان از وزن جهان کاستهاید تا خیمه بزنید بر ذهنِ تک تک ما. شما که چون مادری مهربان، نسل ما، نسلهای بعد و بعدتر را پرواندید و میپرورانید. حتی نسلهای بیسنِّ فردا را.
گفتم چون مادری مهربان. گزاف نگفتم که همیشه حواستان به تک تکمان بود. نه فقط به شعرها و قصههایمان. به حضورمان، به اندوهمان، به غم نهفته در صدایمان، به خانوادههایمان و میپرسیدید. میپرسیدید و پیگیرمان بودید. حضور فیزیکیمان برایتان کافی نبود. نگران آینده ادبیمان بودید. این را از اولین روزی که ذهن بازیگوشم از کلاستان پر زد فهمیدم. وقتی که آرام، مشتتان را کوبیدید روی میز و گفتید: «خانم حاجیزاده! این مبحث مورد علاقه شماست» و روی وایتبُرد نوشتید: «هرچیز متفاوتی مترقی نیست. صائب نسبت به حافظ متفاوت است؛ اما مترقیتر از حافظ نیست.» و ذهن بازیگوشم را که ویرانههای رو به گسترشش را رصد میکرد باز گرداندید و من مانده بودم میان حرف نیچه (ویران گسترش مییابد، وای برکسی که ویرانههای درون را مخفی کند.) چطور یاد حافظ و صائب، دو شاعر محبوب من افتاده بودید و بعدِ آن، این شگرد همیشگیتان شد برای رفع بازیگوشیهای ذهنِ من که گاه چشمم به نوشتههای روی وایت بُرد و شما بود اما جای دیگری سیر میکردم. یا آن روز که بر افروخته شدید وقتی در پاسخ پرسشتان که درس تمام شد؟ ذوقزده گفتم بله دارم برای فوقلیسانس ثبت نام… حرفم تمام نشده کپی دستنویس خاله سرگردان چشمها را از کشوی میزتان کشیدید بیرون؛ کوبیدید روی میز و گفتید: «کسی که هشتاد نود صفحه قصه موفق نوشته باشه و تنگنای زمان داره نمیره دنبال مدارج تحصیلی که در آینده روی سنگ قبرش بنویسن دکتر…» و بعد برای تلطیف فضا ادامه دادید: «اگر شرایطتون فرق میکرد، عالی بود. عالی. ولی با شرایطی که شما دارید اولویت با نوشتههاتونه. فراموش نکنید که فروغ با دو کتاب آخرش جاودانه شد!» و من فراموش نکردم حرفهایی را که حالا حتما فراموش کردهاید. حرفهایی از این قبیل: پروشات حیفه، کاش نمیرفت! به نظرم فریبا توی نقد موفقتره. مگه نه؟ سکوت که میکنم تکرار میکنید تا بگویم: «یه قصه خوب نوشته.» و بشنوم پس چرا نمیگین بیاره؟ آقای معصومی خیلی دقیقه. درسته؟ شمس شعراشو خوب ارائه میکنه؟ پیمان چرا اینقدر ساکته؟ آقای محمدی حتماً بازم موتورش خراب شده. راهش دوره، کاش میشد کاری کرد. امروز قراره قصه بیاره؟
حرفتان تمام نشده که جمشید محمدی وارد پارکینک میشود؛ بی موتور و با همسرش. به قول خودش با دلبر. خانمهای کارگاه به احترامِ دلبر بلند میشوند و جای مناسبی را برایش خالی میکنند. آقای محمدی نسخههای قصه را تقسیم میکند. نسخهای هم به دلبر میدهد. نسخه آخر را هم میگذارد روی میز جلو شما. نگاه ما روی خطوط ریز دستنوشته محمدی میدود. به هم نگاه میکنیم و صدای جیرنیگ جیرنیگ النگوهای دلبر را که تندتند صفحاتِ قصه را ورق میزند میشنویم. خواندن محمدی تمام و سکوت میشود. سکوت را شما میشکنید: «کی شروع میکنه؟»
قبل از اینکه کسی شروع کند دلبر بلند میشود و ماهم که فهمیدهایم چه خبر است بلند میشویم و سعی میکنیم هر طور شده آرامش کنیم. آرام نمیشود. از پدرش دفاع میکند و از اینکه خانهشان اجارهای نیست و طلا و لباس هم کم ندارد. میگوید. میگوید تا عروسی علی نگهبان و پری دوست یادم بیفتد که ما حواس پرتها از کارگاه پریده، شیک و پیک کرده و آمده بودیم عروسی؛ بیآنکه هدیه کوچکی از طرف جمع برای عروس خانم بخریم. جز یک دسته گل که من با خود داشتم هیچ نخریده بودیم. دست خالی رفته بودیم عروسی. هدایا که ردیف شدند به هم نگاه کردیم و یکیمان گفت: «واااای آبرو ریزی!» و فکری در ذهنمان جرقه زد؛ اگر طلایی با خود داریم برای خالینبودن عریضه به عنوان هدیه به عروس بدهیم و بعد جایگزین کنیم. از مجموع دوستان کارگاهی حاضر در عروسی فقط انگشتر طلای سادهای در انگشت رویا بود؛ آن هم از انگشتش خارج نمیشد و حالا محمدی رنگ پریده و سر به زیر در جواب اعتراض آرام زالی: «مرد حسابی امروز باید میآوردیش؟» به ما چشم میدوزد و نگاه حیران ما به شماست. بلند میشوید؛ میآیید و رو به همسر محمدی میگویید: «خانم لطفا تشریف داشته باشین من موضوعی رو خدمتتان عرض کنم.» مینشینید روبروی همسر محمدی و ما گوش میخوابانیم تا با جریان سیال ذهن، قدرت تخیل، موتیف و موتیفیهکردن و… چنان وارد فضای قصه محمدی شوید و گیجش کنید تا ساعت کلاس به پایان برسد. اما در اوج ناباوری ما خطاب به او میگویید: «دوستان درکارگاه لطف میکنن وظایفی را به عهده میگیرن. از قضا آقای محمدی به عهده گرفتن زندگی منو بنویسن و انصافا از عهدهش خوب براومدن. خواهش میکنم تشریف داشته باشید و در بحث شرکت کنید تا ببینید نویسندگان چه روزگار سختی را تجربه میکنند.»
دلبر آرام میگیرد. مینشیند و ما همه سکوت شدهایم و شما ابعاد قصه محمدی را با پلزدن به زندگی خودتان ختم بخیر میکنید.
و حالا به ما که از گوشه و کنار جهان یکدیگر را باز یافتهایم تا سوگتان را با هم به اشتراک بگذاریم گفتهاند شما با شهادتِ تدریجی، ظاهراً مردهاید. میدانیم اشتباه میکنند و نمیدانند که از همیشه زندهترید، زندهتر شدهاید. فقط اینکه مرگ اجازه نمیدهد بدانید در مرگتان چه میگذرد بر ما! بر ما که حالا دور شما حلقه زدهایم تا در دامنِ پُرمهرتان، تواضع، معصومیت و پرواز رویا را تجربه کنیم و کنار گوشتان بگوییم: خسته بودهاید که برای استراحتی طولانی در این زمین زیبای بیگانه خفتهاید. خفتهاید تا باز کاری کنید کارستان. یعنی که خاک این وطن جدید را هم کیمیا کنید! که آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد. بد نیست اما بدانید ما نیامدهایم شما را برگردانیم به آغوشِ «ایرانه خانم زیبا»یتان. چون که نرفته بودید. بودهاید! همیشه بودهاید و ما که باشیم که بگوییم به شاگردی شما برگزیده شده بودیم در زیر زمینِ پلاک ۱۶، کوچه فرید، گلستان پنجمِ خیابان پاسدارن تا خونتان بجوشد و شطح خوانِ رنجِ روانتان شوید. نمیگوییم، چون که چنان تکثیر شدهاید در بین نسلهای پیدرپی که ما گم شدهایم. گم شدهایم. اما آمدهایم کنار حضورِ به شدت زندهتان بگوییم: وقتی شما را تشییع میکردند ما با شما در زیر خاک سفر کردیم. کوتاهقامتان که هیچ، بگذارید متوسطها هم ببینند صفای جنون، چشمِ تماشا میخواهد. چرا که چهرههای رنج کشیده اصالت دارند و به ذات انسان نزدیکترند و شما نزدیک بودید، هرچند فرمانبرانِ احزاب و ایدئولوژیهای مسلط، تفرقه سیاسی را به تفرقه ادبی تبدیل کردهاند و میکنند تا جایی که در آثار تحقیقیشان هم اسقلال ادبیات را قربانی فرمانهای ایدئولوژیکشان میکنند و چوب تکفیر میزنند بر شمایی که تند آمده بودید و تعارفها و مناسبات را کنار گذاشته بودید، و آنها که چند مقصد پیاده بودند باور نمینکردند که اگر لازم باشد، از خودتان هم عبور میکنید و کردید و گفتید اینها حرفهای براهنیِ سالها پیش است نه براهنیِ این نقطه و این زمان که روبروی شماست و نقد خودتان برخودتان را هم باور داشتید و جسارت داشتید پشت پا بزنید به بنبستهای ادبی موجود؛ چون بر سر حقیقت معامله نمیکردید و اراده کردهبودید بباورانید اثر ادبی هستیِ مستقل دارد. جدا از نویسنده، ایدئولوژی، تاریخ، جغرافیا، مناسبات فردی، شجره خانوادگی و خوش و بشها و مهمانیها و همین بود که خارِچشم مستبدان ادبیات شدید و تلاش کردید با نظریههای جدیدی که ارائه میکردید به نوعی تذکار ادبی برسید. مگر به قول دوستی وقتی بحث فرمالیسم را مطرح کردید در جامعه ادبی ایران فرمالیسم آن هم از نوع روسیاش، هدف استهزا نبود؟ با این همه هرگز از آنچه در جامعه میگذشت غافل نماندید چون که از این جهان نمک نشناس جز یک نیم گز سپیده و آزادی چیزی طلب نمیکردید. دریغ که با هر قدم هزار گز از آن نیم گزِ آزادی مهجور ماندید و تنها. بیشک میشود در جاهایی با شما مخالف بود و قبول کرد که گاه اشتباه کردهاید. چیزی که خودتان هم اذعان میداشتید. طبیعی است آن کس که دیکته ننویسد اشتباه هم نمینویسد. نهایت اینکه میشود با شما حتی به شدت مخالف بود؛ اما انکارتان نمیشود کرد. چون که شما کاتب شدید، کتاب شدید، مکتوب در کتابتان شدید و پنهان شدید و ای کاش پنهان نمیشدید و برمیخاستید و میگفتید امروز روز چندم بیمهریست! و ندا سر میدادید که آلزایمرِ شما را همانهایی رقم زدند که اسمتان را در فهرست مرگ در ردیف اول آوردند و آنهایی که امضایشان را گذاشتند پای حکم اخراجتان از دانشگاه تهران، همانها که زیبایی، مهر و انتخاب ساناز شد مایه رشکشان تا عروسیتان بشود سرمنشاء گفتگوها در سالن غذاخوری دانشگاه تا محافل ادبی و تیتر خبری روزی نامهها. همان سانازی که سالهای سال، ترس، غربت، تبعید و فشارهای اقتصادی را درکنارتان تحمل کرد و از همان ابتدا، با فرزندی که در شکم داشت برای آزادیتان تلاش کرد تا سرانجام از ساواک بشنود: «لجباز و پرخاشگرید و چیزی را که میخواستند ننوشتید.» سانازی که سالها دور از هیاهو، سایه مهربانش را در برگ برگ شعرها، نوشتهها و در بدریهایتان پیچید و شکوه عزایتان بیش از آنکه در تاج گلهای اهدایی و حضور پررنگ جمعیتِ در غربت باشد، در صلابت هِق هِق او و اشکهایش بود. حیلهورزی روزی نامهها منحصر به ایام عروسیتان نبود، ادامه داشت در توطئه سکوتشان و تخریبتان. در حذفتان پا به پای منابع تحقیقی ایدئولوژی زده و نارفیقانی که شما در کلاس، بخشی از وقتتان راگذاشته بودید برای بررسی آثارشان و هر جا که لازم بود جانانه از آثارشان دفاع میکردید؛ همانطور که هرجا لازم میدانستید به اقتضای ادبیات یا شرایط تاریخی- سیاسی-اجتماعی تذکر میدادید و در این مورد نگاهتان به دوست و بیگانه یکسان بود که به اصل تذکر باور داشتید و نیت کرده بودید که آن حقیقت ناگفتنی را بگویید که گفته بودید: «یک عده آن حقیقت روشن را میگویند/ یک عده آن حقیقت ناگفته را میگویند/ من آن حقیقت ناگفتنی را میگویم.»
پس بگذارید برای گفتن آن حقایق مصلحت را کنار بگذاریم که شاهد بودیم در کلاس درستان چگونه متعهدانه از معصوم پنجم گلشیری دفاع میکردید و چقدر ذکر شازده احتجاباش بود و برای دست تاریک دست روشناش جلسه گذاشتید و بررسی آیینههای دردار را به رای و آنگاه که شاگردان آقای گلشیری درخواست بررسی کتابها و قصههایشان را در کارگاه شما میکردند، شما و بچههای کارگاه از دل و جان وقت میگذاشتید و با عشق به آموختن و احترام به گلشیری دقیق بررسی میکردید. یادمان نرفته است چطور با تحسین از جای خالی سلوچ حرف میزدید و روزی را به خاطر داریم که درکارگاهمان یکی از ما در مورد آقای دولت آبادی چیزی گفت و شما برافروخته شدید و با عصبیت برخاستید و اجازه ندادید آن کس ادامه دهد. این حرفها باید گفته شود و تفاسیر بماند برای دیگران. ما باید بگوییم؛ مایی که شاهدان عینی ماجرا بودیم و به یاد داریم که در جواب اصرار ما برای دعوت از آقای شاملو برای جلسات جمعه، پاسخ شما این بود: «اینجوری نه، اول باید چند نفر از ما به نمایندگی به دیدار آقای شاملو برویم و رسما دعوت کنیم» و از خاطر نمیبریم حالتان را غروبی که از بی.بی.سی. زنگ زدند و در باره شایعه مرگ شاملو پرسیدند. هر چند پس از تلفن به آقای اسپهبد و منزل شاملو خیالتان راحت شد؛ اما چنان منقلب بودید که کلاس را تعطیل کردید. چه کردند با شمایی که یک روز زنگ زدید و گفتید خواب دیدهاید که با شاملو طناب به گردن از خیابان قرنی به طرف پل کریمخان میکشیدندتان. حرامیان چه کردند که کابوسهایتان جمعی شد و پیش از کوچتان هم آرام آرام تبعیدی خود خواستهای شدید که با هر کسی سخن نمیگفتید. شمایی که در گرفتاریهای فرج سرکوهی و سعیدی سیرجانی پرپر میزدید و در مراسم زنده یاد احمد میرعلایی ما را به مراسم یادبودش در کوی نویسندگان بردید تا معنی قتلنویسندگان را از نزدیک لمس کنیم و بعد دامنگیرمان شود. شما که بارها گفتید چقدر دلم هوای «سایه» را کرده است و وقتی در آن سالهای سیاه اعلام کردند زندهیاد سیاوش کسرایی را به خاکِ خودش برمیگردانند به خطمان کردید و گفتید تماس بگیرید، خبرکنید، جمعیت باید زیاد باشد، مناسب شان کسرایی و ما ردیف شده بودیم جلوی مسجدی در خیابان سهروردی و خبری از هوادارن دست چندم کسرایی نبود. هوادارانی که نه به درستی کتابهای آقایان کسرایی و ابتهاج را خوانده بودند و نه حتی میتوانستند از حافظه عنوان یکی از کتابهای شما را بگویند و براساس اطاعتی کورکورانه، به تلافی چندجملهای که به «مربع مرگ» شهرت پیدا کرد؛ نه تنها شما را چوب تکفیر زدند؛ بلکه از دوستان و شاگردان وفادارتان هم نگذشتند و اگر میتوانستند؛ از کلیه کسانی که به زیرزمین خانهای درگلستان پنجم نزدیک شده بودند انتقام میگرفتند. لطفا نگویید بس است. «هرکس عمیقتر بزند زخم را گو بزن!/ این منم که دستش را میبوسم/ ما همه در عصر شوم خداحافظی برابر هم ایستادهایم/ و، این متن من است» چگونه باورکنیم که اینگونه میگذشتید از شادخوارانی که با شعر «دف»تان به استهزا میرقصیدند و نمیدانستند طربناکی آن سرخوشی نه از کرامات الکل که از ریتم دف است. «دَفْدَفْدَفَست که میکوبد» و شعرهای زیبای «از هوش می» و «گوینده مخفی» را تفسیر به رای میکردند و غش غش میزدند و شما باز هم در نوشتهها و رمانهایتان شخصیتهای زیبا از آنها میآفریدید. شما که دو حافظه برای شعر گفتن داشتید و در بیهمزبانی، پیش از آلزایمر بیانتان را از دست دادید و بعد فراموش کردید همه چیزهای خوب و بد را. هرچند همچنان دنبال رد پای بیان بودید. این را در آسایشگاه که دیگر جز لحظههای گذرا چیزی را به خاطر نمیآوردید فهمیدم وقتی که گفتید: «چقدر خوبه که کسی سرشو بگذاره روی…» و کلمه کم آوردید. گفتم: «شونه» و شما گفتید: «نه بابا، سرشو بذاره روی کلمات آدم.» حیرت کردم و معنی دقیق بلاغت را فهمیدم و حالا ما که در مرگتان از گوشه و کنار جهان، هم را باز یافتهایم در شعرهایمان، نوشتههایمان و هقهقهایمان، سرمان را گذاشتهایم روی کلمات شما که هی تازهتر میشوید تا دور از هم و با هم در سوگتان عزادار کلماتی باشیم که با ایجاد زمینه آلزایمرتان به یغما بردند. تا حالا من همراه با یاران کارگاهیام پروشات، سهیلا، اردلان، فریبا، پژمان، علی، علوی، فتاح، پیمان، روزبه، معصومی، ساعد، شیوا، کوروش، هوشیار، بابک، رویا، شمس، رضا، سیما، عفت و… و… نفرین زمانه بر سر مصلحت سر دهیم که چرا سکوت کردیم و نگفتیم چه کردند با شما. شمایی که برای آزادی بیان مبارزه کردید و بر سر «بی حصر و استثنا»یش پا فشردید و آنها چگونه پیامتان را در مراسم تدفین محمد مختاری، نزدیکترین رفیقتان، در امامزاده طاهر کرج سانسور کردند و اصرار مریم حسینزاده و ما به جایی نرسید. همانند پیامی که برای بزرگداشت شاملو فرستاده بودید و در امامزاده طاهر حسینعلی نوذری خواندش. در فیلمی که از ما بهتران گرفته بودند و از طریقی به دستمان رسید باز هم سانسور شده بودید و حدس زدیم رساننده که شیفته چشم و گوش بسته شاملو بود و لابد شما را دشمن شاملو تلقی میکرد سانسورتان کرده است. باز هم به مصلحت سکوت کردیم. سکوت کردیم و خسته شدیم وقتی چنان، شاگردان براهنی و گلشیری را تفکیک میکردند که گویی در جنگی نفسگیر از سربازان دو جبهه جنگ حرف میزنند. حال آنکه زیباترین پیام تسلیت را شما در مرگ گلشیری نوشتید. حالا ما، تک تک، هقهق میکنیم و خودمان را سرزنش که وقتی کسی نوشت براهنی ادبیات را پولی کرد. چرا نگفتیم شرمت باد! که کلاسش ترمی هزارتومان بود و بعدها به اصرار ما ترمی سه هزارتومان شد. آن هم آزاد که هرکس که دلش خواست بپردازد؛ و از آن لشکری که میآمدند و میرفتند عده قلیلی پرداخت میکردند و اینکه نگفتیم شرم! براهنی که با اخراج خودش و همسرش از استادی دانشگاه سخت روزگار میگذراند. کاغذ و کتاب و لوازم نگارش دوستانی را که ذوق داشتند و توان نداشتند فراهم میکرد. نگفتیم که شرم باد! که شنیدیم روزی خنده کنان گفت از آدینه زنگ زدند برای گرفتن چک حق التالیفتان تشریف بیاوردید. ذوق کردم. آژانس گرفتم و رفتم. توی مسیر چک را نگاه کردم، نهصد تومان بود و کفاف پول آژانس را نمیداد ناچار چک را نقد کردم و بقیه را از انتشارات مرغ آمین قرض گرفتم. نگفتیم که روزگاری که صاحبخانه جوابش کرده بود چون کمک هیچ کس را نمیپذیرفت هفده روز وسایلش را بالای کامیون نگه داشت که باور داشت نباید «فقر این مدادِ آزاد را/ و لبخند تلخ یک زن زندانی/ از پشت میلههای تجاوز را/ با سراسر این کائنات زرورقی داد و ستد کند.» دریغ که فراموشی از حافظه درخشانش تقاص گرفت و خاک غربت پذیرایش شد.
بدون دیدگاه