«جهنم آسیه» دستبردی ویرانگردر مغاک تاریخ شرقی‌ی ما!

مسعود میری

برای مردمی که اذاالشمس کورت را می‌فهمند، حس غافلگیرکننده‌ی «همه‌ی هستی‌ی من آیه‌ی تاریکی‌ست» ساده و درک شدنی‌ست. گذشته، برای نسلی که دور شده‌است، به حدی ساده است که خیال در برابر آن ‌دهان می‌بندد و وهم، سایه‌ی کوتاه روایت‌های آن نمی‌شود. پیچیدگی، سبکباری‌ی استعاره در روز و عصر ماست، جایی که استعاره لایه‌های زندگی نیست، همین داستان‌های روزگار ماست که واقعیت را برنمی‌تابد، و می‌خواهد واقعیتی دیگر، واقعیت باشد. وقتی به داستان‌هایی چون «صد سال تنهایی» یا قصه‌های «بورخس»، «داستان‌های مادران»، «هزار و یک‌شبی‌ها» نگاه می‌کنم، در می‌یابم که واقعیت همواره دست در مذاب تاریخ می‌برد و روزهایش را از بطن آن بیرون می‌کشد. «جهنم آسیه» یک دستبرد ویرانگر در مغاک تاریخ سوزان زندگی‌‌ی شرقی‌ی ماست.

اگر می‌توانستم، درباره‌ی این داستان چیزی نمی‌نوشتم. اما پیش از آنکه این کتاب کوچک به چاپ برسد، جهنم آسیه را خواندم. اولین توصیه‌ای که بعد از خواندن داستان به ذهنم رسید، که به خواننده‌ی محترم آینده‌ی کتاب بدهم این بود که اگر قلب ضعیفی دارید کتاب را به دیگران ببخشید. وقتی داستان به پایان رسید بسیار خوشوقت شدم که خیلی بلند نبود. همزادم می‌گفت اما رفیق! نه تاریخ و نه زندگی، هیچکدام آنقدر مهربان نیستند که روایت کوتاه کنند و توصیه بپذیرند. این تحذیر درستی‌ست.

داستانگو یا گوسان این روایتِ مجروح، نگارنده‌ی این الفاظ نامربوطِ تلخکام در جهنمِ آسیه‌گویی‌شم نویسندگی‌اش یله‌شده، قدرت بازدارندگی برای ایستادگی در برابر سیل کلمات را از دست داده است و نتوانسته خودش را سانسور کند. این است که گاه کلام چنان می‌ریزد که آتشی از دهان افشان می‌شود بی محابا. شاید به همین دلیل است که اهل مشرق، عقل را با حکمت عوض کرده‌اند. حکمت مستی‌ی عقل باید بوده باشد، که می‌تواند در لختی بی‌محاسبه به آتش بکشد کلمات را، و آرام گیرد. جهنمِ آسیه، آسیمه سر از بحر عقل به اقیانوس حکمت می‌افتد و از زندگی، نه صورتی که رو به ما دارد، بلکه از وجهی که در مغاک تاریخ می‌سوزد، از صورتی که در تاریخ رنجِ بشر برای جنگیدن به خاطر بقا، تا اعماق فرو می‌رود، از آن پرتوِ زیست، پرده برمی‌دارد.

حکمت مردم، آنچه که از دیرها به دور دست می‌رسد، تصویرهایی را افشا می‌کند که امروزه روز پسندیده نیست. تصویر رنج بی‌انتها و بی‌بخشش، در برابر سیمای زنی که رخ در رخ خدا می‌ایستد، و ایوبی است که مرد نیست، آن جنس دیگر است:

«خونه‌ت چر بگیره خدا که خونه‌مُ چر دادی» ص ۳۷

این صدای رنجی‌ست که از ایوب و تاریخِ رنج بزرگتر است. این بزرگی‌ی ویرانی را پیشتر در کلمات توده‌ها (ترانه‌ها و بیت‌خوانی‌های فولکلور توسط سیما بینا) شنیده بودم:

«برا جنگ با خدا لشکر می‌یارم»

صدای خش‌دار و خشمآر این جنگ‌ها زنانه است. مادران برای ترمیم زخم‌ها و تیمار داشت عشق‌های شکسته و از دست رفته با همه‌ی جهان می‌جنگند.

ایوب می‌توانست با رفقایش به محاجه بنشیند و در نهایت با خدا (مجاهده کند) بجنگد.

او- ایوب- که به قول «دورم» «زوزه‌ی درد» برمی‌آورد، در «مجاهده‌ی با یهوه» می‌شکند و تمام آن همه غزل غزل‌های بدبینی (به گفته‌ی دلیچ) را پس می‌زند و می‌گوید:

«از خویشتن کراهت دارم

و در خاک و خاکستر توبه می‌نمایم.»

اما مردان اهل ستیز و صلح‌اند، در دمی شمشیر به نیام در می‌کشند و زبان‌آور صلح می‌شوند:

«لیکن من به آنچه نفهمیدم تکلم کردم.»

داغ آنان جای مصالحه را باز می‌گذارد. مردان زخم‌های باز ندارند. اما زن، مادری که همیشه زخم باز رنج است، و هیچگاه باب سخن با دیگری را اجازت گفتار نیافته، مجروح و التیام نیافته، از میدان مغناطیسی و متحد ایوب می‌گذرد، از مرزهای ایوب‌شدن عبور می‌کند و می‌تواند آسیه بشود.

مرید صدایش پیچید: «بیا دیه! گفتم که به لحد رسیده.» ص ۱۹

«می‌خوای بوندمش؟ ئی جوری بهتره؛ دست بزن دومن خدا رو بگیر!» ص ۱۹

آمده بود؛ اما پاهایش یاری نمی‌کرد. از آتش جهنم ترسی نداشت، از گلسو شرم می‌کرد.

جهنم آسیه در همین حوالی رخ داده است. جالب است در تمام داستان هیچ صورت وهم‌آلودی اتفاق نمی‌افتد. داستان در سطح یک جهان بسته، در دیهه‌ای ایرانی، دهکده‌ای در سیاره، اتفاق می‌افتد. یک بیماری‌ی عمومی، تاراج آدمی کرده، از همین جنس بیماری‌های همه‌گیر، مثل وبا، طاعون، کرونا. آدم در برابر طبیعت، خدا را واسطه می‌کند تا گره از زندگی باز شود و نفس از مرگ برهد. آسیه و شویش خسرو، گلسو خواهر خسرو و ندیم آسیه، یحیی برادر خسرو، قشنگ دختر خالوی خسرو و دو فرزندشان را از دست می‌دهند. پس از چندی در می‌یابیم که آسیه عشق‌ش خسرو را نیز از دست می‌دهد. در حول کانون اصلی داستان، رنج‌های زندگی ذره ذره چون سموم مرگ‌آور به کام ما چکانده می‌شود. انتظار اینکه گوسان دست از رنجگویی بردارد بیهوده است، زیرا داستان روزمره در لهیب آتشین بخت و سرگذشت، از حکایت وقایع روزمره پا پس نمی‌کشد. نه اینکه نخواهد، نمی‌تواند پا پس بکشد. واقعیت همواره بزرگتر از حقیقت است زیرا حقیقت تصور ماست و واقعیت بودن ما را رقم می‌زند.

ما به قهرمان نیاز داریم هنوز، برای گشودن گره داستان در زندگی‌‌ی شرقی. برای گشودن گره، روایت به کسی محتاج است که از زندگی بزرگتر باشد. قهرمان باید بکوشد در سفر زندگی اژدها بکشد. آسیه باید جهنم را پس بزند و به بهشت برسد.

«عشقه که جهنمو پس می‌زنه، زورش از جهنم بیشتره!» ص ۴۵

با این وصف‌، چه کسی اژدهای مرگ را کشته‌است؟ گیل‌گمش؟ ایوب؟ یعقوب؟ چه کسی؟ در این ادبیاتی که ما در آن تقلا می‌کنیم، و هنوز قهرمان معنا دارد، این اژدها را فقط باید رام کرد و مواظب بود بی‌وقت سر بر بالین زندگان نگذارد. آسیه برای اژدها کشی هیچ راهی در ذهن ندارد. حتی امیر که مرد امروزی‌ی قبیله است هم، او هم راهی در پیش رو ندارد. او (امیر) نشان و علامت دانایی‌ی متعارف است. او تنها می‌تواند به روح خمار و جسم دردآلوده، تریاکِ تسکین بدهد.

آسیه اما، برای به پس‌راندن اژدهای مرگ به سنت‌های قوم برمی‌گردد. برای به دور راندن گرگ اجل قربانی می‌کند، برای سیراب کردن زمین تشنه خون می‌ریزد، برای راست‌کردن دست کجِ گلسو، نبش قبر می‌کند، کفن را از میان پاهای گلسو بیرون می‌کشد، اما اژدهای مرگ دمان و وحشی‌ست. دو فرزندش را می برد و بعد خسرو را، و قهرمان ما ناچار می‌شود به جای اینکه با اژدها بجنگد، با چیزی عظیم‌تر و مهیب‌تر به جنگ درآید.

گورهای دسته‌جمعی یا گورهای شریکی، گورهای مردمان انکار شده است. مردمانی که بی‌شناسنامه‌اند، راوی‌ی زخم‌های دیده نشده و التیام نیافته‌اند، و نباید به خاطر و یاد قوم برگردند. زخم تازه مانده‌ی مادرانی که در مرگ‌های هولناک دسته‌جمعی‌ی فرزندان‌، شوهران، خواهران و برادران خود سوگوارند، هیچوقت بسته نمی‌شوند. اگر مرگ و مرگ‌آفرین، می‌تواند گور دسته‌جمعی‌ی بدون شناسنامه و سجل بیافریند، یک زن، یک «ایوب- زنِ» جنگاور که تن به مصالحه با یهوه هم نمی‌دهد، گور جمعی‌ای خلق می‌کند که شناسنامه دارد. آسیه جهنم را به جانب دامن کسانی پرت می‌کند که در نضج فاجعه، سیب تمتع از رنج دیگران می‌چینند و گندم عافیت در گوشه‌ی جامه گرد می‌آورند. «یادِ » درگور خفتگان بی‌سجل و گمنام، بیدار نگه داشتن چراغِ رنج، رنجی که بر او و قبیله‌اش رفته و دهان بستگان را می‌ترساند، رام کردن اژدهاست. آسیه از گورستان ده و گورستان قبیله دل می‌کند، به ناکجا می‌رود و به ظاهر از یاد می‌رود.

از کجا می‌دانیم که از یاد رفته است؟

از آنجا که وقتی دختر و پسر آسیه برمی‌گردند، ارابه‌ای که در آغاز کتاب حزقیال نبی علامت ظهور و تنبیه است، مقتولان دیگری را به گورستان جامعه می‌آورد. کر وفر ارابه‌ی ملکوتی‌ی حزقیال در هجوم و غوغای گرگان در هم می‌آمیزد. ما نمی‌دانیم گرگان کشتگان را خواهند درید یا آنکه مردمان (گورستان وسیع‌تری به نام) قبیله را خواهند کشت.

«گور شریکی مصیبت میاره!» ص ۴۶

مرید- مرده‌شور ده و مهاجر از روستایی دیگر به دهکده- که در میانه‌ی داستان، با نبش قبر گلسو فهمیده بود که به این خاک تعلق ندارد- سال‌ها پس از این واقعه اما، هنوز ساکن دهکده است. آن ارابه و آن گرگان، حضور دوباره‌ی آسیه و گورهای شریکی، او را از این دیار می‌ترساند.

«روز بعد نشانی از نگار و مرید توی آبادی نبود.»

عذاب در راه است. آنکه دست در مذاب ظلمات فرو می‌برد به زندگی باز نمی‌آید، او راز مرگ را دریافته است. اینک مرید و نگار همسر او و فرزندانش از عذاب گریخته‌اند؟

مهاجران، نسل‌ها عذاب آباء خود را بر دوش می‌کشند. گویی این سخن یهوه درست می‌آید که گناه پدران تا چهار نسل، به فرزندان آسیب می‌رساند. یهوه تا چهار نسل گناه پدران و مادران را به حساب فرزندان می‌گذارد. تا جهنمِ آسیه تکرار می‌شود، مرید‌ها و نگار‌ها و فرزندانشان بی‌درکجا خواهند بود، زندگی در دوزخی سهمگین در وسط بهشت!

گوسان در اواخر داستان مُهر نهایی را بر کاغذ سرنوشت زده، که می‌گوید:

«هر کی بخواد برگ ظلماتُ بچینه، گرگا پارَش میکنن.»

من این داستان‌ها را رها از تکنیک‌های داستان‌نویسی می‌دانم. زیرا آنکه رنج می‌نویسد کاتبِ غیبِ جانِ خود است، نه نقال نقل دیگران. در این زخوخوانی‌ها تنها باید مذاب‌ها و ظلمات را مدام رصد کرد.

۱۴۰۰/۶/۸

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه