شعری از حمیدرضا اکبری شروه
آفتاب گریه شد
کتابخانه گیسوی تو میشود
عشق امانتت
خیانت خواندم
دستم که پیچید لای تقاطعاش / رسیدم به فلسفه!
آفتاب گریه شد
درختی ورق نخورد
خودم با تمام نوشتههای مرگ / فصلی شدیم
تعریف کردی:
ماه لب بوم همین مو / برخواستن نمیداند
کتابخانهی من / رگانش روشن
تا دیروز و همیشه / حتی در وقت اضافه!
کلاغ قصه گویش روی دود سیمی سیگار
دلش خوش میشود
تا در دهانی بیآغاز بمیرد…
اهواز، اردیبهشت ۱۳۹۱
That’s the best answer by far! Thanks for conrtitbuing.