فرخنده رقصان میانهی میدان
زنگ به صدا درمیآید:
– الو؟
و این بود تمام آشنایی من و فرخنده.
نوایی که بوی شور و ماهور میداد. ابتدا چرایش را نمیفهمیدم و در میانه راه بود که شورابهی کرمان اشک بر گونه افشاند و آرمآرام مرا به کویری برد که در نوای آن بانویی نشسته در گودالی و ماهور مینواخت. البته تمامی ماجرا در پیکرای «بایا» رقصی مدام را پی میگرفت. زنی سنجیده که غوغای درونش سووشانی حیرتآور بود و یادآور زیور کلیدر. آرام سخن میگفت و در نوای حنجرهاش آرامشی به یاد ماندنی بود که هنوزاهنوز در جانم نشسته است باری در بایا نزدیکتر شدم. دلشورههای مدام او همراه با قلمی که رنجوریو ناز طبیبان را میگفت و تمامی تمامیِ خونابهای که از تن برادر میگرفت. یادم هست که همیشه او را در آن حمام فین به خاطر دارم. چرایش را خود و تاریخ نیک میداند و سهم من البته همین نفسیست که به شور و ماهور او میدمد. در «بایا» قدم به قدم و در کتابهایی که گاه سخت بود و گاه سخت دلنواز با او راهپیمایی گرماگرمی داشتم. کوتاه سخن میگفت و در خلال کلماتش رنج دوران بود. اما در آثارش صورتش سرخ تا همگان را به طاقتی که نداشت پیام دهد. قلمی شیوا و گاه سرکش داشت. درست همچون درون و برونش؛ درونی سرکش و برونی آرام و خونآلود.
باری!
«بایا» بسته شد.
کتابخانه بسته شد.
کانون بسته شد.
اما فرخنده رقصان میانهی میدان بود و قلمی که از رنج آدمی و گلستان فردا سخن میگفت.
شیراز، ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ایرج صف شکن
بدون دیدگاه