«که شکستند پَرِرفتنم این پَرشکنان»

مسعود نقره کار

همۀ قصه‌ها پرونده دارند، قصۀ «چشم عسلی» هم پرونده دارد. این پرونده با شماره ۶- ۶۳۵- ۴- ۲۹- ۱۷۰۱ ثبت‌شده، و پرونده‌ای بازاست.

قصه، قصۀ چشم‌هاست، چشم‌های نویسنده‌ای که «بچه‌های کاغذی‌اش را هم به اندازه بچه‌های خونی‌اش دوست دارد»، و اگر قصه «چشم عسلی‌اش را نمی‌نوشت، دق می‌کرد». قصه، قصه «وهم سبز» چشم‌هائی‌ست با نگاهی سبز و صدائی که می‌خواهد «با کوله‌ای از نورجلوی کسوف بی‌سابقه‌ای را بگیرد.»

قصه، قصۀ نویسنده‌ای‌ست که فریاد جان‌خراشِ «چشم عسلی»های روزگارِ تلخ ماست، نویسنده‌ای که باید به احترام‌اش کلاه از سربرداشت و با مهر برابر این شجاع بانوی نویسنده و شاعرسرخم کرد و دست‌اش را بوسید، دست‌های نویسنده و شاعری که «در برابر آن‌ها که اشک‌اش را می‌خواهند، لبخند می‌زند و به قاعده‌ی قبله‌ی هیچ کس نمی‌خوابد، حتی اگر گرد روی خودش در تشییعی بی‌پایان دور بزند».

«… گفتم از جنوب می‌آیم از سومین جهان، از تلاقی ثروت و فقر. انقلابی را از سر گذرانده‌ام. هشت‌سال جنگ، موشک، انفجار، وحشت برمن گذشته، زندان، اعدام، سنگسار، تعقیب، تهدید، زلزله، طوفان همه را درعین یا درذهن تجربه کرده‌ام و هربار چون ققنوس از میان خاکستر خود پر کشیده‌ام. و هنگام نوشتن یا نوشته‌شدن همه‌ٌ این‌ها را در خود داشته‌ام. و یک عمر با دیدن صفحهٌ حوادث روزنامه روی برگردانده‌ام و ناگهان نام خانوادگی خودم را با تیتر درشت در میان صفحه حوادث روزنامه‌ها دیده‌ام. زوال آرزوهایم را به سوگ نشسته‌ام. پیکر پاره‌‌پاره‌ی برادرم، جسم ازهم دریده‌ی کارونم را بر بال‌های روح و روانم تشییع کرده‌ام و در دورترین نقطه‌ٌ گورستان دست روی گوش‌هایم فشرده‌ام و از صدای جیغ‌های کودکان جهان کر شده‌ام، از نگاه پُرسان مادرم گریخته‌ام و مهربانی بی‌دریغ ملتی را در روزهای فاجعه دیده‌ام و زهر طعنه‌ها چشیده‌ام و با این همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه ته‌نشین شود و سفیدی هولناک کاغذ بخواندم…» ۱

«… و هیچ‌ کس نگفت درآن دل تاریکی دست‌های چه کسی را صدا کردی تا دست کوچک و نازنین کارون پیش بیاید و من هر شب به امید آمدن تو بخوابم و تو هیچ نیائی و هیچ نگوئی تا من روزها بنشینم و فکر کنم که تو باز هم از راه مدرسه با یک بغل شقایق از راه می‌رسی و با شیطنت شقایق‌ها را طوری به طرف من دراز می‌کنی که گُل‌ها به دست من که رسید زمین از خون گلبرگ‌های شقایق رنگین شود و من داد بزنم، پا بکوبم و گاه سرم را به دیوار کاهگلی حیاط که: «ببین پَرپَرشون کردی»، بگویم، بگویم تا دلت بسوزد، سرم را روی شانه‌ات بگذاری و بگوئی: «خب فردا غنچه‌هاشو برات می‌آرم که پَرپَر نشن» و ندانی شبی که بی‌رحمی اوج می‌گیرد و چهره‌ی انسانیت در وجود قاتلانت رنگ می‌بازد، غنچه‌ها هم پَرپَر می‌شوند تا تراژدی غمبار مرگ پدر و پسری را در دوقدمی هم رقم بزند، تا در دل سیاهی شب خون «سحر» جاری شود، «کارون» بخُروشد و دستی با شقاوت سینه‌اش را بشکافد تا رنگ عسلی چشم‌هایش در سبزی چشم‌های تو در خون بغلطد تا کودکان قوم خواب ببینند که تو آمده‌ای و می‌گویی: «خون رنگ زعفران است» و بچه‌های شهر سرمشق‌های کلاس خوش‌نویسی‌شان را از شعرهای تو بگیرند و نام «کارون» بر زبان کودکان فردا جاری شود». ۲

آری، همین دو پاراگراف صدای آوازِ شجاعت و صداقتِ قلم است، صدای بانوئی که «وهم سبز» درون چشم خانه‌اش واقعیتِ رنجِ آدمی‌ست، وهم و خیال و واقعیتِ زندگی یک زن نویسنده و شاعر و ناشر، یک زن فعال فرهنگی و اجتماعی است که دادخواهی کارش شده است، بانوئی که درانتطار ته‌نشین‌شدن فاجعه‌ای‌ست که بر زندگی او و خانواده‌اش آوار کرده‌اند. شجاع بانوئی که می‌نویسد، می‌نویسد، می‌نویسد، می‌گوید و فریاد می‌زند: چرا برادر شاعرِ من و فرزند نه ساله‌اش کارد آجین شدند، چرا و چه کسانی این فاجعه را بارآورده‌اند؟ چرا سکوت کرده‌اید، مگر نمی‌دانید پذیرش ظلم یعنی همکاری با ظالم؟

نویسنده و شاعر باشی، زن و خواهر باشی، یعنی جهانِ حس و عاطفه و عشق باشی، و آنگاه هر شب عزیزترین گُل غنچه‌های پَرپَرشده و خونین پشت پلک‌هایت بخوابند تا هر صبح با حضور آن‌ها بیدار شوی. جهان حس و عاطفه و عشق باشی سینه سهراب‌ات به «خنجر گوهرشکنان» پاره کنند و «دل‌ات سیاه‌پوش کنند». این همان تعذیب و مثله‌کردن حس و عاطفه و عشق نیست؟ تعذیب حس و عاطفه و عشق نویسنده‌ای که خمیده و در هم شکسته «فکر می‌کند چطور چنار بزرگی را که در صفحات اول رمان چاپ نشده‌اش کاشته اره کند…»

نویسنده و شاعر باشی، زن و خواهرباشی، یعنی جهانِ حس و عاطفه و عشق باشی، اما چشم‌هایت دوخته شده باشند به «سینه‌ی شکافته‌ی سهراب و حسرت نوشدارو»، دوخته به دستان خونینِ مظلوم و بی‌پناهی، و قلمی و چند صفحه کاغذ و پیش‌نویس فیش‌ها و شعرها، کاغذهای سفید سیگاری که دود می‌شد، و به چشم‌هائی که اندوه سکوت و انزوای شاعر را بازمی‌تاباند، «سکوتی که روی شانه قاتلینش سنگینی می‌کرد.»

آری، او حق دارد ازچشم‌های آدم‌نماها بترسد، چشم‌هائی‌که واقعیت زندگی روزمره او را به کابوس بَدَل کرده‌اند؟ چشم‌هائی که سیاهی مردمک‌شان بیش از سفیدی‌اش است، چشم‌هائی که «چشم‌های عسلی» کارون ۹ ساله را به چشم‌های « گرگ پدمک» شبیه کردند.

«… بعضی نیز که به دقت به صورت کارون نگاه کرده‌اند به قول روستایی‌های ما حالت «گرگ پدمک» را در چهره کارون دیده‌اند. اصطلاح «گرگ پدمک» در خصوص روبروشدن گوسفند با گرگ به کار می‌رود، در این حالت وقتی که گوسفندی به ناگهان گرگ را در مقابل خود می‌بیند چشم‌هایش از حدقه می‌زند بیرون و هرگونه توان و حرکتی از گوسفند سلب می‌شود، در برابر گرگ می‌ایستد و گرگ راحت او را می‌درد…»

*****

من هم پدرم، و پسری دارم به نام امید، یا به نام کارون، چه فرقی می‌کند. هر شهریورماه چشم عسلی به سراغم می‌آید تا با نگاه مهربان و معصومانه‌اش یادآوری کند که مباد بیدادی که بر او، پدرش و خانواده‌اش رفته فراموش شود. دو چشم عسلی که ۳۱ شهریور سال ۱۳۷۷ به عشق و شور روز اول مدرسه و شیطنت‌ها‌ی کودکانه و گذاشتن حیاط مدرسه روی سرش، بخواب رفت اما در واقعیتی هولناک‌تر از کابوسی هراسناک به خون نشست.

آری، من این سوی جهان هنوز مرگِ «کارون» را باور نکرده‌ام. هیچ پدری مرگِ فرزندش را باور نمی‌کند. و هنوز چشم انتظارِ آن چشم عسلی لجباز و شیطان، و آن چهره‌ی مهتابی با چشمانی رنگین‌کمانی‌ام که شاید با اسب سفید مهربانی و انسانیت‌اش از سرخی آتش بگذرد، و از مدرسه با یک بغل شقایق بیایند و «گلدشت»را رنگین کنند.

*****

زیرنویس:

* هرآنچه در متن درون گیومه است یا نقل قول است، یا از نوشته‌های فرخنده حاجی‌زاده برداشتم.

۱- فرخنده حاجی‌زاده «خلاف دموکراسی و خاله سرگردانِ چشم‌ها»، سخنرانی ۱۷ ماه می‌سال ۲۰۰۰، نیویورک.

۲- فرخنده حاجی‌زاده، دستی میان دشنه و دل نیست، ماهنامه بایا- شماره ۱ و -۲ فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۸ و ر.ک به فرخنده‌ی حاجی‌زاده، در مصاحبه با قادر تمیمی، سایتِ اینترنتی عصر نو، شنبه ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۱

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه