شکل کلمه
چندی پیش از طریق صفحه دوست نویسنده خانم «رزیتا بهزادی» در جریان بیماری آقای عباس معروفی قرار گرفتم. به نیت احوالپرسی از آقای معروفی شروع به نوشتن یادداشتی کردم؛ اما طبق معمول نوشته مرا با خود برد.
خرابی از حد گذشت. میدونستی اخوی؟ نه، نمی دونستی!
توی روزای سیاهِ سیاه، روزایی که هنوزم که هنوزه فکرشم سیام میکنه، چندین و چند بار ترجیعبندی که از «سمفونی مردگانِ» تون توی ذهنم جامانده بود خودشو میرسوند نوک زبونم و تکرار میشد و مادر فکر میکرد خطابم به برادریه که مثله شدهست.
میدونستی؟ نه، نمیدونستی!
دفاعم در برابر دردِ کارتن کارتن داروهایی که خالی میکردن توی رگام تا سلّولای سرطانی غددِ لنفاوی رو مهار کنن این بود: «اخوی! خرابی ازحد گذشت.» نمیدونستی، نه!
همون سلولایی که مثّ یه لشکر از نوک انگشتای پا به طرف مغزم هجوم میآوردن و دوست و آشنا و پزشک برای نابودیشون دست به یکی کرده بودن. کسی، کارتن کارتن خرما برای سلامتیم نذر میکرد. پزشک، کارتن کارتن دارو خالی میکرد توی رگام. «نسیم خاکسار» سفارشمو به نخلای جنوب میکرد. دوستم همینطور که از اتاق عمل میآوردنم بیرون دسته، دسته پول میپاشید رو سرم. بین خواب و بیداری با لکنت میگفتم «چه خبره فروز؟ مگه عروس آوردن» جواب میداد «دوستمو اُوردن!» یه بارم از همکار جوانیکه هر روز توی اتوبوس دانشگاه دستشو میبرد زیر چادرو تکون میخورد پرسیدم «چکارمیکنی؟» گفت «نذر شما رو ادا میکنم. یه میلیونه.» تا خواستم بگم «چقدر زیاد، چه جوری…؟» چادر رو کنار زد و گفت: « ناراحت نباشین صلوات شمار هست» همون روز، اتوبوس که از روی پل کریمخان رد شد، دیدم پشت مغازهای نوشته «صلوات شمار چینی رسید». فکرشو بکنین! پزشک، دوست، آشنا، فامیل و صلوات شمار چینی، همه دست به یکی کرده بودن برای نابودی یه سلول و من دلم برای اون سلول بینوا میسوخت. اینهمه به یکی. آخه اون چرخیده، چرخیده و چرخیده بود و از همه دنیا صاف خزیده بود توی سینه من. نفس به نفس. حیف که با اشغالِ کامل ریه، راه نفسو بسته بود و سپرده بودش به تیغ جراحی و شیمی درمانی.
«سمفونی مردگانِ» تون که چاپ شد، میخوندم و مینوشتم. کتابی اما چاپ نکرده بودم. کتاب اولم که چاپ شد «گردونِ»تون بستهشده بود و «سمفونی مردگان»تون به دلم نشسته بود و در پاسخ کسانی که میگفتن «تحت تاثیر خشم و هیاهو نوشتهشده یا گردهبرداری از خشم و هیاهوست» میگفتم «خب خیلیها خشم و هیاهو رو خوندن چرا سمفونی مردگانی ننوشتن؟»
بگذریم. بیشک ما خیلی جاها اختلافنظر داشتیم و داریم. ذاتیِ فردیتِمونه و اختلاف دیدگاههامون. ولی حداقل دو وجه اشتراک داریم. اول اینکه هر دو از جنس کلمهایم! البته نه از این بابت که از پنج شش سالگی توی ذهنمان قصه مینوشتیم.
قصه تکراری ذهن من، اخوی؛ یه بیست تومانی بود که هر شب ارزششو بالا میبرد تا نیازهای همه افراد خانواده، فامیل و اهل آبادی را رفع کنه. هر شب اما کم میاُوردم. هنوزم کم میارم. فقط پول که نه، همهجوره. اون شبا هنوز خیلیا سقفی برای خوابیدن نداشتن که خواب منو میبرد. ولی حالا کم که میارم حسرت میاد خوابو میبره. خوابای شما حتما جنسش فرق میکرده. ولی شک ندارم از جنس قصه بوده. مث «سورملینا» که میاد دستای کوچولوشو دور صورتتون کاسه میکنه و میپرسه «عباس، کی خوب میشی؟» میگه تا بگین «خیلی زود، چند تا که بخوابم» حالا من میبپرسم «کی خوب میشین؟ کلمات منتظرن!» باید خوب بشین. به من نمیتونین بگین «نمیدونی چه دردیه.» خوب میدونم. این وجه اشتراک دیگه ماست. ما که آغشته کلمهایم. اصلا زندگی رو به کلمات بدهکاریم. مگه نه؟ چند ماه قبل وقتی «ساناز خوشدامن» عکسایی رو که گرفته بود؛ نشونم داد و پرسید «خوشتون میاد؟» به عکسا خیره شدم و گفتم: «ساناز، لطفا خطوط گردنو یه کم روتوش کن» با تعجب نگام کرد که «استاد! شما هم؟» و بعد با لبخند گفت «حالا چرا گردن؟»
(ساناز تنها کسیه که وقتی میگه استاد، نمیگم «استاد خودتی!» در استاد گفتنش حسّیه که مجابم میکنه؛ والّا استاد نیستم و از علم کتابداری آموختهام که القاب و عناوینو دور بریزم.)
گفتم «یکی از دوستام… اصلا بعضی از افراد خانواده به این خطوط حساسن». خنده روی لب ساناز کج شد و با لحنی که رنگی از تعجب و تمسخر داشت گفت «یعنی اونا شما رو این شکلی میبینین؟» پرسیدم «تو چه شکلی میبینی؟» بدون فکر کردن گفت «شکل کلمه! نه چشم، چشم دو ابرو…»
ساناز طوری این حرفا رو گفت که موهای تنم سیخ شد. ساناز نه تعارف بلده، نه تظاهر. نتونستم بغلش کنم و بگم «تصویرت اجر نوشتنمه» گفتم «چند ماه پیش یکی عکسمو گرفته بود. دیدنِ اون عکس خطوط عمودی گردنو نشونم داد. ببین!» گوشی رو به طرفش گرفتم. به عکس نگاه کرد و به گردنِ من. خندید «اگزجره کرده، شایدم دوربینش تنظیم نبوده. یا از فاصله نزدیک گرفته».
روز بعد، ساناز عکسا رو که فرستاد نوشتم «ساناز جان رُتوش یادت رفت». کمی بعد با اندکی رُتوش عکسا رو فرستاد. شکلک خندهای براش فرستادم. دوباره یه ذره رُتوش کرد؛ فرستاد و نوشت «ببخشین استاد، خیلی ازم انرژی میگیره. بدین همونایی که شما رو اون شکلی میبینن رُتوش کنن. من نمیتونم به واقعیت شما تجاوزکنم».
به ساناز با اون روح شکننده نمیشد گفت «ساناز واقعیت من نه در چینهای دور لبم نهفتهست، نهخطوط پیشانی و دورچشم. واقعیت من روح گودبرداریشدهایه که روزبهروز بیشتر و بیشتر چروک میخوره و شفاشو در خلوت کلمات میجوره، نه هیچکس و هیچچیز دیگه»
ساناز که پرسید چرا گردن؟ جواب ندادم ولی به شما میتونم بگم. نه اینکه روحتون شکننده نباشه. هست. چی میدونم شایدم مثل پوست روح من کلفتشده.
هرماه یه بار، انگشتای دکتر حمید عطاریان که از پشت گوشم آروم آروم کشیده میشد تا انتهای گردنم، بیآنکه حرفی بزنه میفهمیدم نگران عود بیماریه. چندماه گذشت تا روزی یه برجستگی به قول خودش اندازه عدس پیدا کرد. شک نکرد به عود بیماری ولی عدسه کوچیک بود و باید صبر میکردم که لابد بشه اندازه نخود و به درد پاتولوژی بخوره. عدسه نخود شد و تیغ جراحی هم نخود و کشید بیرون. نتیجه پاتولوژی که رسید؛ گفت «متاسفم» و یه برگه داد دستم و «فقط پروفسور موسوی، ۵۰ جلسه، یه روز در میان». و لابد برای قوت قلب ادامه داد «به خونتون نزدیکه».
هفتهای سه روز، ملافه گل بهی رو مینداختم توی کیفم و راه میوفتادم تا گردنمو بسپارم به قدرت اشعه. اما چند ماهی نگذشته بود که علایم جدید رسید. بیمقدمه گفت «شما میدونین، منم میدونم. متاسفانه بازم عود کرده. ولی بدون علائم پاتولوژیک کاری نمیشه کرد. باید منتظر بشیم. گوش به زنگ باشین هر نوع علائمی…».
لازم نشد خیلی منتظر بشم. سه روز بعد یه نارنج زیر بغلم سبز شد و باز اتاق عمل و انتظار نتیجه پاتولوژی. نتیجه که اعلام شد؛ پزشک گفت «برای مداوا باید بری جایی که امکانات پزشکی کافی باشه» پرسیدم «هزینهاش چنده؟» مبلغی که به زبان آورد بیش از دارایی خانوادم بود. گفتم «توان مالیشو ندارم.» گفت «چند روز فکرکن، با خانواده مشورت کن. از منم هر کمکی که ساخته باشه هستم!»
هفته بعد نگفتم دوستام اونور آب دارن برای ایجاد امکان تلاش میکنن و اینور آب برای گرفتن وام؛ ولی نمیخوام برم. موندن و مردنو توی سرزمین خودم میخوام. با هزینه خودم. گفتم «امکان رفتن ندارم.» نگام کرد «متاسفانه من کاری نمیتونم بکنم» پرسیدم «پس یعنی برم رو به قبله بخوابم؟» کمی فکر کرد و گفت «سختترین نوع شیمی درمانی. نهایت پنجاه درصد امید، نه بیشتر» خندیدم «خیلیه. پنجاه درصد بقیَش بامن!»
«اول باید یه پورت کار بذاریم».
جراح، پورت که کار گذاشت یه لوله دراز پلاستیکی مثلا رگ از زیرپوست قفسه سینه رفت بالا، از گردن تا زیر چانه. لولهای که پنج سال تمام زینت بخش گردنم بود و هرماه یه بار باید یه واحد هپارین تزریق میشد توش. چندماه که گذشت هر بار خانم فتانت بالای سرم میایستاد و میپرسید «دکتر چرا درش نمیارین؟ خوبن که»، پزشک نگاش میکرد و به من میگفت «پاشین» و میرفت سوی اتاقش و من میفهمیدم حرف نگفتَش به خانم فتانت اینه که «تو به شیکیش فکر میکنی من به زنده موندنش».
خاصیت پورت، آزادی دستام بود. دستام که آزاد بود میشد در فاصله دردا نوشت. ذوقمرگی هرماه، ۶ روزِ آزادی نوشتن بود، روی تخت بیمارستان در فاصله بین تب و درد. این سرنوشت برخی از نویسندگان زنِ جهان سومه. سرنوشتی که راضی شده بودم به پذیرشش و انگیزه نگارش چنان قدرتی داشت که شیمی درمانی که تموم شد، پزشک نگام کرد و گفت «فیلو میخوابوند! چهجوری طاقت اُوردی؟ فکر میکردم جلسه دوم…»
روی همان تخت بیمارستان بود که «زن عجم خوبه یا تی.ان. تی؟» رو نوشتم و بخشایی از «من، منصور و آلبرایت» رو. همون کتابی که دو بار نسخهای از اونو به مسافرایی که میاومدن اون سمت، سپردم به دستتون برسونن و نفهمیدم رسید یا خیر؟
بگذریم. سخن دراز کردم که بگم «خوشحالم که میخواهین زنده بمونین و شهرزاد درونتونو به هوش نگه دارین و کتابای نیمه کاره را تمام کنین. باید زنده بمونین! به کلمات بدهکارین. وام باید بگذارین! نمیشه راهتونو بگیرین و برین اونم وقتی با پز مبارزه با سانسور، ادبیات شده خلق صحنههای بیمحمل پورنو با عنوان اروتیکی که به دم پورنو میبندن. سجاده آب نمیکشم ولی فکر میکنم افراط در این قضیه لوثکردن مبارزه با سانسوره. قبول! بخشی از زندگیه ولی همه اون که نیست. اونم وقتی دم و دستگاه سانسور حساسیت چندانی به این بخش ماجرا نداره. فقط جملات کلیدیی هست که کامپیوتر رصدشون میکنه و راحت میشه جایگزین مناسبی پیدا کرد. مشروط به اینکه نویسندش نخواد عین اون کلماتو داشته باشه و با غلظت ادا کنه و به خواننده القا کنه که «ببین خیلی دارم با سانسور مبازه میکنم» و بعد که آبا از آسیاب افتاد؛ دستی به سر و روی اون کلمات بکشه یا اون بخشو حذف کنه و بسپاره به نهاد سانسوری که مثلا به مبارزش طلبیده. البته که هر نویسندهای محقه شیوه نگارششو انتخاب کنه. نکته اینجاست که گویا در این مملکت هیچ درد بی درمانی نیست الا غلظت بیانِ بعضی کلمات و بستن چشم و گوش بر جمیع دردای بیدرمون. مصداق روشنش کشوریه که روزبهروز کوچک و کوچکتر میشه.
میدونی اخوی؟! نه نمیدونی. دلیلش روشنه. ذهنتون لابد رفته پی چین و روسیه و… حق دارین. سالهاست اینجا زندگی نکردین که بدونین بچههای زباله گرد، کشورِ خاصِ خودشونو دارن. بچههایی که به سطل زباله میگن کشور!
تعجب نکنین!
یه روز صبح به نبش کوچه که رسیدم دوتا از این بچهها، جنگشون شده بود. یکیشون با انگشتش، رو هوا خطی فرضی دور نایلونایی که با چند تا بطری خالی، جعبه مقوایی و ظرف خالی پنیر و… کنار سطل زباله پرت شده بود کشید و گفت «اینجا کشور منه، تو حق نداری به اینجا نزدیک بشی». از اون روز تا به امروز به نبش کوچه که میرسم، کشور، وطن، میهن و مامش دور سرم میچرخن.
القصه، اخوی! پاشو بنویس: که خرابی از حد گذشت!
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
بدون دیدگاه