سیمین دانشور اولین زن داستاننویس ایران یا زوجهی آلاحمد
روی یک صندلی بیدسته، در محوطهی تالار رودکی (وحدت)، سیمین بهبهانی نشسته. جمعیتی دورتادور ایستادهاند یا پشت محوطه قدم میزنند؛ جمعیتی نه در شأن تشییع پیکر ارزشمند سیمین دانشور، تعدادی نویسنده، شاعر، خبرنگار، دوستان، افراد خانواده، علاقهمندان و دوستداران سیمین دانشور، کارمندان وزارت ارشاد و مسئولین ادارهی سانسور.
عکاسان با دوربینهای منتظر در پی شکار لحظهها هستند و خبرنگاران قلمبهدست دنبال چهرههای آشنا میگردند تا رونقی به گزارششان بدهند. خبرنگارانی هم یا حوصله ندارند یا تعداد چهرهای آشنا قانعشان نمیکند و همینکه چهرهی آشنایی میبینند میپرسند «شما که رو دیدین؟» یا «کانونیها چی، اومدن؟»
کسانی سعی میکنند خودشان را به مسئولین ادارهی سانسور برسانند، برای اظهار ارادت یا التماس و دعا برای مجوز چاپ کتاب، نشریه یا مجوزی دیگر. بعضی هم کنار چهرههای شناختهشده میایستند تا همراهانشان با دوربینهایی که در دست دارند یا گوشیهای موبایل از آنها عکس بگیرند. چهرهایی هم مریدانشان را یدک میکشند. تعداد زیادی اما بهتزدهاند. بهتزدگی آنها از درگذشت سیمین دانشور نیست. چون در سالهای گذشته بارها خبر درگذشت خانم دانشور دلهای بسیاری را لرزانده. بهت آنها از پیکر مصادر شدهی اوست و صاحبعزا شدن سانسورچیان. سانسورچیانی که مفسر آثار خانم دانشور شدهاند و به روی خودشان نمیآورند که در دم دستگاه آنها خط به خط کتابهای ارزشمند خانم دانشور زیر نگاه نامحرم ممیزهای آنها عذاب کشیدهاند، و به روایتی حتی از سرنوشت کتاب آخرش در راهروهای مخوف این اداره خبری نیست. کتابی که سیمین دانشور بارها از آن نامبرده است.
تلفنهای همراه پیامکهایی با این مضامین ردوبدل میکنند- جدایی سیمین از جلال پایان یافت. سیمین به جلال پیوست و… استندهای بزرگی دوروبر تریبون و پیکر سیمین دانشور گذاشتهاند که روی آنها نوشتهشده- سیمین به جلال پیوست- و… این پیامکها و نوشتهها انگار میخواهند بگویند سیمین به مبدأ و اصل خودش برگشت. انگارنهانگار که پیکر شریفی که اینجا خوابیده سیمین دانشور است. فرزند خانوادهی حکمت و دانشور، اولین زن داستاننویس ایران. کسی که کار نویسندگی خود را از ۱۴ سالگی آغاز کرد، عضو برجستهی کانون نویسندگان ایران است و اولین رئیس آن (کانون نویسندگان ایران فقط یک دوره دارای رئیس بوده)، یار و یاور شاعران و نویسندگان بسیار از نیما تا بسیاری از نویسندگان زن، همسر و همتای جلال آلاحمد نه زوجهی به قید و شرط او. کسی که باهمهی عشق و علاقهاش به آلاحمد که در جای خود بسیار محترم است؛ باارزشهایی غیرقابل انگار؛ پیوسته پا فشرد من سیمین دانشور خواهم ماند نه سیمین آلاحمد و سیمین دانشور ماند با استقلال تمام در هر زمینهای و باارزشهای انسانی ادبی خودش. ارزشهای ادبییی که نه سانسور وزارت ارشاد توانست مانع گسترششان شود نه درهای بسته دانشگاههای کشور بر روی آثار او وهم فکرانش. چون جمع وسیع مخاطبان دانشور بیرون از کلاسهای درس و تیغ سانسور دست بهسوی آثار او بردند و سووشون را بهحق در شمار پرتیراژترین کتابهای رمان قراردادند.
پیکر خانم دانشور توی تابوت است و مسئولین ادارهی سانسور مواظب که مبادا برخیزد و فیالبداهه کلمهیی بگوید و خط قرمزهایشان را به هم بزند. آدمها یکییکی پشت تریبون میروند و جایشان را به هم میدهند. عکاسان و خبرنگارانی اما درهیاهوی جمعیت متوجه حضور ساکت سیمین بهبهانی روی صندلی بیروح محوطه تالار رودکی میشوند و جمعتی که باهمراهانشان راه باز میکنند و با شتاب میروند تا دست بر شانهی او بگذارند و دوربینهای همراهان عکسهایشان را بگیرند؛ اما سیمین بهبهانی بیهیچ عکسالعملی بهتزده خیره به نقطهیی انگشتهای دستکشهای مشکیش را میکشد و چند دقیقه یکبار پنجههایش را قلاب میکند به هم و هیچ نمیگوید، گویی روزهی کلام گرفته؛ تا سر دوستی خم میشود بهطرف صورتش و میگوید «سلام خانم بهبهانی منم!» ناگهان سکوت و بغضش باهم میشکند «اِ تویی فرخنده؟ یادت باشه با من…» دوست صورتش را میچسباند بهصورت او «حرفشُ نزنین خانم بهبهانی…»
این مطلب در «اندیشه آزاد» (نشریه داخلی کانون نویسندگان ایران)، شماره ۴، شهریور ۱۳۹۱ بهچاپ رسیده است.
بدون دیدگاه