«بر ارتفاع نامت چون تاج سبز نخل ایستادهای»
منوچهر آتشی
متولد: ۲ مهر ۱۳۱۰
وفات: ۲۹ آبان ۱۳۸۴
فرخنده حاجیزاده
به منیرو نوشتم شیک شدیم. رُژ لب میزنیم و میرویم مجلسِ ختم. چندی پیش نوشتم؛ بعد مرگ حقوقی. نوشتم باور میکنی منیر! رُژ زدم و رفتم؛ با یک مداد باریک مشکی ،زیر چشم. این که خوب است یا بد است و این و آن چه میگویند و چه فکر میکنند مسئلهم نیست. مسئله این است که مرگ آجین شدهایم و حسهایمان سنگ.
رفتیم، نشستیم و با تعجب شنیدیم آن که میکروفون در اختیار داشت و معرکهگردان بود در مراسم حقوقی شاعر هر چه دلش خواست بار شاعران کرد. همانجا یاد ضجه های تو افتادم و صورت خیس خودم سر گور گلشیری.
منیر انگار مرگ آمده در همسایگیمان خانه کرده؛ درست زیر پوست مان. چنان نزدیک که از نزدیکی حسش نمیکنیم.
نگو همیشه مرگ در کمین هستی بوده. بوده، اما هرگز مرگ عزیزان مان را اینگونه باور نکرده بودیم. داغ دیده و مصیبت دیدهایم. چنان داغِ دل دیدهایم که مرگهای طبیعی را از حساب مان خارج کردهایم. حساب مان با طناب گردن است و خنجر سینه. هرچند قتل شاعر، نویسنده، هنرمند و انسان تنها این نیست که طناب یا سیم گلویش را بفشارد یا خنجر سینهش را بشکافد. در حلقهی ناموزونی از شرایط گیر افتادهایم. زیر آوار فقر و فلاکت و حادثه قدم به قدم به مرگ نزدیک میشویم و چنان در عمق فاجعه، خون جگر غلت میزنیم که گاه خود دلیل مرگ خود میشویم.
کز گوشهی جگرمان انگار/ یک قطره خون میآویزد بر غصههامان/ و غصه،/ «سرخ» نام دارد قطعاً
وگرنه این عمرو این همه داغ عزیز!
به قول آتشی: رویا که به کابوس انجامد/ آب از قلمرو موشان برمیخیزد،… آن وقت…، ابلیس/ به جامۀ قدیسان میگذرد/ یا/ قدیس به ردای ابلیسان؟
و همین میشود که بزرگ شاعری چون آتشی آخرین نفسهایش را تنها، خسته و بیپول در بیمارستان آموزشی ابنسینا میکشد. وگر جز این بود امروز شاید از نعمت حضورش بیبهره نبودیم.
نگو کافی است. نه کافی نیست و من فراموشی نمیخواهم. همین که دو، سه هفته است ابوالقاسم ایرانی و دوست دیگری از بوشهر زنگ میزنند و یادداشتی برای ویژه نامهی آتشی میخواهند و من چنان در چنبرهی روزمرهگی و سیل پرشتاب حادثه گرفتار آمدهام، و دست دست کرده ام و گاه از خجالت تلفنهای شان را بیپاسخ گذاشته ام شرمم کافی است. و امشب تلنگر یاد آتشی آمده. و همین بس؛ تا زنگ بزنم و بپرسم آیا هنوز فرصت هست؟ و بشنوم «ها عزیزُم، خواهرُم. سه صفحهی A4 برات جا گذاشتُم.»
و من چنان پُرم از یاد که دلم میخواهد بگویم کاش بیش تر. نمیگویم. چند صفحهی A4 میگذارم پیش رویم و نمیدانم از کجا شروع کنم از «عبدویجط» و شعر «خنجرها، بوسه و پیمانها» که به «اسب سفید» وحشی شهرت پیدا کرد و در کنار «عبدوی جط» به یکی از شعرهای برجستهی نیمائی تبدیل شد.
دو شعر درخشان حماسی که همواره یک سرو گردن بالاتر از سایر شعرهای آتشی ایستادند و اعلام موجودیت کردند. و برای برخی شعر آتشی شد «عبدوی جط» و «اسب سفید وحشی»
من اما هر چند هنوز تأثیر آن دو شعر درخشان را در خاطر دارم. ولی دل در گرو حساسیت لحظههای شعری و تخیل نا ایستای آتشی دارم و دلم میخواهد گام به گام شعرش در حاشیهی جهان سوت بزنم. در جهان شعرهایی از این دست: نامت/ در من افتاده است/ یا آمده بیهوا/ تا بنشیند کنارِ هر چه دلش خواست/……/ نامت/ در من افتاده است/ – دشمنی ناپیدا -/ همینطور بیهوا آمده است/ تا بنشیند کنار هر چه دلش خواست/ و ننشیند کنار هر چه دلم خواست/ – مثل دلم -/ «کنار هر چه دلم خواست» گنجشکی است/ که مینشیند بر سنگی، و نمیداند که برادری دارد – سنگ -/…/ چه بگویم، چه گونه بگویم اما/ که من هلاک همین غریبۀ سر به هوا، همین ناخوانده مهمانم؟
و چنان نام این شعر آتشی افتاده در جانم و پژواک ذهنم شده که «با سایهای یگانه» میشوم.
کنار عکس پیری من/ عکس جوانیِ پدرم افتاده/ – از اتفاق -/ این دلپذیرترین مصراعی است/ که خواندهام، از آن همه خروارِ حرف/…/ از اتفاق/ عکس جوانیِ پدرم/ کنار عکس پیریِ من افتاده/ وروی بینهایت این مصراع نورانی/ دو عابر غریب/ با سایهای بلند و یگانه/ آرام دور میشوند.
و میگذارم تشخص تصویرهای ناب شعر آتشی با تکهتکههای خاص درخشان نزدیک شوند.
خانهات سرد است؟/ خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم/ ستارۀ کوچکی در کلمهای بگذار و به آسمانم روانه کن/ – بسیار تاریکم-/… ای دختر تابستانی/ هنوز آیا به راستی سردت است؟/ و ستارۀ کوچک را آیا/ به آسمانم روانه خواهی کرد؟/ بسیار تاریکم/… ای ماه/ وقتی که من کودک بودم/ تو ماه بودی/…
صدا که از بالای سقفهای همسایه شنیده میشود خطاب به آتشی که حالا آمده سیگار به دست رو به رویم نشسته میگویم: نکند دوباره به قول تو… المپیاد بدویمان را آغاز کردهایم. هرچند/ (خط مستقیمی، هرگز وجود نداشته است.) اما، بیشک. ما نقطهها، سرانجام/ در گودنای انحنایی پر سایه یکدیگر را/ یگانه، باز خواهیم یافت/ با مشعلی در دست و اندیشهای در صدا/، (هر چند) امروز نیز/ با هر فشار ماشه / حلاجها و عین القضاتها و نسیمیها/ مانند برگ پاییزی/ از شاخسار مصراع/ میافتند/ (اما) افسون باطلی است/ دریا دلان در آب نخواهند مرد/ و توفانیان به باد نخواهند رفت. (و ما) مشت خاکی میگیریم/ – از گلدانی گمنام -/ که بوی مرگ/ – بوی دروغ -/ در آن رسوب نکرده باشد.
صداهایی که از بالای سقف همسایه ها میآید در یاد صدایش که در گوشی تلفن میپیچد گم میشود «منم مثل خودت بیبرادر شدم»
تو خواب بودی/ – برادر بیچارهام -/ تو خواب بودی/ من آفتابت را دزدیدم/ و بیشههای سبزت را/ از نور خالی کردم/… بر شانه میکشیم، دلم گرفتۀ اندوهی است:/ از خواب سرخ خویش که برخیزی، چه میکنی/ با خاطرات خالی بیخورشیدت؟/… اینکه / اندوهی گریان دارم – از جنس پشیمانی – :/ چرا چنان آسان افتادم از پا/ تا دستهای – برادرم ! – این همه نومید باشند/ و جان کوچک تو/ هر لحظه سر بریده شود/ پای درختهای حیرتِ تاریکت؟
ذهنم عقب عقب میرود به سالها پیش. به آن روزها که زیرزمینی۱ بود در خیابان پاسداران و کسی بود که ادبیات را گرامی میداشت و کارگاهی۲ داشت. و پلی بود بین چند نسل و ادبیات ایران و جهان. یکی از روزهای ماه رمضان منوچهر آتشی مهمان این کارگاه بود. با مهر و لطف خسته و تشنه از بوشهر رسید. روی صندلیها، پلهها و موکت زنگاری کف زیرزمین گوش تا گوش نشسته بودند. به رسم مجریها کنارش نشستم. بیخ گوشم گفت «تشنهم.» بطری آب خنک را خالی کردم توی لیوان. فرج سرکوهی با شنیدن صدای آب از روی پله گردن کشید «ما هم تشنهایم.» آتشی با شرم لیوان را برد زیر میز. از آتشی گفتم؛ از کارنامه ادبیش و از این که هدایت شعر جنوب را به دوش کشیده و نه تنها شاعران جنوب بلکه شاعران بسیاری از شعرش تأثیر گرفتهاند. شاعران جنوب که برخیشان نه از سر به مهری بلکه تابع احساسات نگذاشتند آخرین خواستهش جامهی عمل بپوشد و در کنار آن کوههای بلند «باغ سوخته»، آتشفشانهای خاموش و تابوتهای یگانه از تنهی سرو آرام بخوابد.
یادش گرامی باد. جایش خالی است، و سفرهی اصیل ادبیمان روز به روز کوچکتر میشود پس باید برای شعر/ شعری دوباره بنویسیم/…، که در نگاه طاقت دیدار نیست… هر چند، شامه و پوست چشمهای فروزانی دارند.
پنجشنبه چهارده آبان
هشتاد و هشت
پانویس ها:
۱- منظور کارگاه شعر و قصهی دکتر رضا براهنی است که در جمعههای پایان ماه میهمان شاعران، نویسندگان و هنرمندان خارج از کارگاه بود.
۲- این مطلب ۲۵ آبان ماه ۱۳۸۸ در مجله ی پیام جنوب به چاپ رسیده است
* در نگارش این یادداشت از اشعار کتابهای «زیباتر از شکل قدیم جهان»، «وصف گل سوری»، «گندم و گیلاس»، «آهنگ دیگر» و دو شعر چاپ شده در مجلهی «بایا»ی شمارهی ۴ و ۵ استفاده شده به ضرورت بعضی از شعرها در هم ادغام شده یا در متن تنیده شدهاند. بیشک خوانندهی آشنا با شعر آتشی خود تفکیک خواهد کرد.
یادم هست روزی که به دیدن آنشی رفتم ، میلرزیدم از بهت هیبتش
و نگران که حالا چه می گوید به من که ۲۰ ساله بودم و عطش داشتم با بزرگان باشم و
به دوستانم بگویم : من امروز آتشی را دیدم !
با دیدنش کمی آرام شدم.
دیگر نمی ترسیدم .
مرا که دید گفت :
تو دختر سید کا۱ظمی؟
آرام گفتم : بله!
آتشی پک طولانی به سیگارش زد و گفت :
جرا اینقد دیر اومدی؟
و من نفهمیدم چه گفتم!
و دیگر هیچوقت او را ندیدم
و امروز سالهاست که حسرت دیر دیدنش را دارم!
و حالا ….
ندیدنش!
یادش گرامی و قلم ات همیشه سرشار باد فرخنده عزیز
با سلم خدمت نویسنده خوب کشورم
امیدوارم قلم شیوایتان همیشه بر کاغذ سیاه ناگفته ها روان باشد امیدوارم همیشه بدون دغدغه کار کنی
به امید آزادی بیان
یاد آتشی همیشه و هنوز در دلهای ماست.
از شما ممنونم/
برای از دست دادن حاهد حهانشاهی عزیز هم به شما تسلیت میگم/
امیدوارم روحش آرام باشه.
If you are willing to buy a house, you will have to get the personal loans. Furthermore, my father commonly takes a auto loan, which seems to be the most firm.
Until I found this I tohghut I’d have to spend the day inside.
باسلام
برمی گردم به عصر یخبندان
وقتی دایناسورها می مردند
در سیاهی چشم هات…
——–
این متن رو فی البداهه راجع به این موضوع مرگ که نوشته اید نوشتم ولی تاویلی بداهتن بذهنم رسید ازین مرگ وچرایی اش که:این مرگآلودگی وپناه جستن هامان در قهقرای درون قرن هاست با روح زندگی ماایرانیان خصوصن دردوره معاصرریشه داشته ودارد که از دویست سال قبل به این ور این رفتن وبازگشتنهای ما به قهقرای درون تبلور عجیبی یافته که ریشه اش عدم شناخت کامل وتسلط مان براین وضعیت وآگاهی برزخی ای است که یافته ایم واین را ضربدر روحیه ی درون گرایمان کنید که در برار مصایب اجتماعی یا به شعر وعرفان پناه بردیم وحالا هم همنسلی های ما در عالم (مجازی) خودرا تخلیه میکنند ودر جامعه ای روبه زوال حفظ حجاب میکنند!!!!
ملالی میست جز خاطر خستگان این راه نرفته
به امید بازگشت لبنخد وآرامش واقعی برلبهای ما…
دست مریزاد و قلمت توانا فرخنده عزیز
سفره اصیل ادبیمان روز به روز کوچکتر میشود و مرگ را گریزی نیست