فراموشی از حافظههای درخشان تقاص میگیرد
فرخنده حاجیزاده
حالا که نوشتهام را نمیخوانی، حالا که شاید نامم را فراموش کردهای، نه فراموش نکردهای؛ در پیام صوتیای که چند ماه قبل “ساناز” عزیز برایم فرستاد، مثل همیشه با تأکید گفته بودی: «فرخنده خانم !»
شاید هم بازتاب حرفهای ساناز بود که گفته بودی: «حتماً میبینمش!» اگر نوشتهام را میخواندی؛ با همان دقت و وسواس همیشگی، تعجب میکردی که این “تو” یکدفعه از کجا آمده و جای “شما” یا آقای “براهنی” نشسته؟ اگر خودم هم دلیلش را نمیدانستم تعجب میکردم.
میخواهی دلیلش را بدانی. امشب دوست ناشناسی اول یک پیام تلگرامی فرستاد؛ از تو نوشته بود و بعد پیام صوتیای که از لابهلای بغضش کلمات مجلهی “تجربه ” ٬” اوکتای”، فراموشی و نام تو شنیده میشد و بعد هقهق؛ هقهقی که با هقهق من در هم شد. میخواستم دلتنگیم را باکسی تقسیم کنم. کسی نبود که حوصله شنیدن حرفهایم را داشته باشد. این دلتنگی حوصلهی تو را طلب میکرد و گوش شنوایت را. نفهمیدم دوست مجازی ناشناس چرا مرا انتخاب کرده بود؟ لابد به همان دلیلی که تمام مخالفان ادبی تو در این سالها آثار ادبی مرا هم نفی کردند و نادیده گرفتند. من به دوستی تو با عالمی دشمن نشده بودم. به قول خودت اما “ادبداران معاصر” به جرم دوستیام با تو، دشمنم شدند. خیلیها هنوز هم هستند. خب من شاگرد سمجی بودم که سالها در کارگاه درس تو در آن زیرزمین تلألؤ زانو زده بودم. خودت میدانی هرگز تابع بیارادهات نبودم. خودت اگر فراموش کرده باشی لابد برخی از دوستان کارگاه جر و بحثهای گهگاه را به یاد دارند؛ تابع بیارادهات نبودم اما همیشه به یاد داشتهام و خواهم داشت که نگارش جدی را با کلاسهای درس تو آغاز کردم. تو بودی که دریچهای جدید رو به جهان ادبیات برابرم گشودی؛ با تواضع. تواضعی چنانکه انگار من، ما خودمان میدانستیم و حالا تو فقط یادآوری میکردی. تواضعی که فقط شاگردانت میدانند و برای آنها که نقدهایت را بیرون از کارگاه خواندهاند باورکردنی نیست؛ و معصومیتی که من حسش کردم. منی چنان نزدیک که جزء خانوادهات بهحساب آمدم ٬و این مناسب طبع به قول خودت ادبدارن نبود. من باید به اقتضای شرایط علیهات مینوشتم؛ یا مرگ ادبیات کارگاهیات را اعلام میکردم. چه میدانم شاید هم توقع داشتند وقتی آن مصاحبه جعلی و ساختگی تیتر روزی نامههایشان شد سنگی برای پرتاب به سویت در دست میگرفتم. روزهای سختی بود همه میتاختند و جوجه شاعران مهدی، مهدی کنان (نام مصاحبهکننده است) دنبال منجیشان میگشتند و دیگرانی کف بر دهان آورده بودند و کسانی هم که در برابرت استاد استاد میکردند و تا زانو خم میشدند گردن افراشته بودند. روزهای سختی بود هنوز خانواده پرده از بیماریات برنداشته بود؛ من میگفتم و نمیگفتم و چارهساز نبود.
با این همه کاش نمیرفتی؛ کاش قرار نبود کشته شوی. کاش اهالی فرهنگ علیهات با بعضی همصدا نمیشدند. کاش همانطور که آرزو داشتی کتابهایت دریکی از کتابخانههای جدی کشورت مأوا میگرفت. کاش نگفته بودی فراموش از حافظههای درخشان تقاص میگیرد. کاش در خاک وطنت…
کاش
این مطلب در شماره ۱۳ نشریه “بارثاوا” به چاپ رسیده است.
بدون دیدگاه