نجوای آسانسور
سرور کسمایی
بار اولی که به نام خانم فرخنده حاجیزاده برخوردم، تابستان سال ۲۰۰۰ (۱۳۷۹)، در گیرودار تدارک همایش ادبیات فارسی و موسیقی ایرانی در پاریس بود. تئاتر ادئون سالن بزرگش را برای دو روز و دوشب در اختیارم گذاشته بود تا روز اول، پذیرای «همایش نثر فارسی پس از انقلاب» و روز دوم میزبان «کنسرت استاد شجریان» با همراهی حسین علیزاده، کیوان کلهر و همایون شجریان باشم.
فهرست شرکتکنندگان هر دو برنامه تقریبا کامل شده بود و از هفت نویسندهای که داستانهایشان را برای ترجمه و انتشار در مجموعهای به نام «باغهای تنهایی» انتخاب کرده بودم، شش نفر آمدنشان را تایید کرده بودند، با این وجود اما احساس میکردم «همایش نثر فارسی» یک چیزی کم دارد و ناخودآگاه دنبال نفر هفتمی میگشتم که به جز نویسندگی، بعد یا ابعاد دیگری از فعالیت ادبی در ایران را بتواند بازتاب بدهد.
در این میان، ریاست تئاتر ادئون مدام گوشزد میکرد که مخارج آمدورفت و اقامت دوستان تا همینجا هم سر به فلک کشیده و باید فهرست را ببندیم. ژانکریستف بایی، دوست فیلسوف و نویسندهام (با کریستف بالایی مترجم اشتباه نشود) هم که مرا در برنامهریزی یاری میرساند، هر روز یادآوری میکرد که باید هر چه زودتر اسامی شرکتکنندگان و معرفینامهها را برای تهیه بروشور به چاپخانه فرستاد وگرنه برای روز برنامه آماده نخواهد شد.
دوستانی که از ایران میآمدند، ویزایشان را دریافت کرده بودند و بلیط هواپیما هم برای همه شرکتکنندگان خریداری شده بود… در این گیرودار بود که مصاحبهای از فرخنده حاجیزاده خواندم که در آن از گرفتاریهای کار نشر و گرفتن مجوز در ایران میگفت. آن روزها اینترنت مثل امروز گسترده و همهگیر نشده بود و برای اطلاعیابی بایستی به دوست و آشنا مراجعه میکردیم. پس به چند تن از دوستان در پاریس زنگ زدم، اما در آنزمان کسی خانم حاجیزاده را نمیشناخت، جز زندهیاد فرنگیس حبیبی که تلفنی معرفی فشردهای از او ارائه داد که «نه تنها داستاننویس بلکه شاعر، سردبیر نشریه و ناشر هم هست». باری، با پرسوجوی بسیار سرانجام تلفنش را یافتم و برای دعوت از او زنگ زدم.
یک ماه پس از گفتگوی تلفنیمان، صبح یکروز آفتابی، به استقبال او و نویسنده دیگری که هر دو از تهران میرسیدند به فرودگاه اُرلی رفتم. ابتدا سروکله خوشقیافه آن نویسنده دیگر با عینک سیاه آرتیستیاش پیدا شد که پیشاپیش همه از گمرک خارج شد و پس از تکاندادن دستی عاقل اندر سفیه از دور به من که پشت شیشه انتظار میکشیدم، با عجله برای دریافت چمدانش به سوی فرش دوار رفت. شاید فکر میکرد به فستیوال کن وارد شده است و فوج خبرنگاران و عکاسان هنری جلوی در خروجی در انتظارش ایستادهاند. من اما در میان خیل جمعیت به دنبال مسافر دوم میگشتم. پیش خودم خانم فرز و زبل و همهفن حریفی را مجسم میکردم که زیروبم نشر و نشریهداری و نویسندگی را میشناسد و به محض ورود، چون بعضی از دوستان که از ایران میآمدند، احتمالا بالای منبر خواهد رفت که… چشمم به خانم ظریف و متینی افتاد که با صورتی خسته و رنگ پریده به زحمت کیف دستی کوچکی را از پی خود میکشید و با دیدن من آنسوی شیشه، ناگهان ایستاد و نگاه سبز نافذش را به من دوخت. هر دو همدیگر را در همان نگاه شناختیم. نمیدانم در رفتارش چه بود که همانجا از پشت شیشه دانستم که او برای فخرفروشی نیامده است.
از فرودگاه دوستان را یکراست به محل اقامتشان که هتلی در میدان ایتالیا بود، بردم و به محض از راه رسیدن، در لابی هتل به استاد شجریان و هنرمندان همراهش که برای آشنایی با سالن و صدابرداری کنسرت روز بعدشان منتظر من بودند تا به تئاتر برویم، معرفیشان کردم.
دوستان نویسنده تا غروب چند ساعتی فرصت استراحت داشتند و قرار شد من سر شب برای بردنشان به جلسهای که با شرکت یدالله رویایی در خانه نویسندگان فرانسه برگزار میشد، به هتل برگردم. خداحافظی که میکردیم، متوجه شدم خانم حاجیزاده به قدری خستهاست که انگار نمیتواند ساک کوچکش را تا دم آسانسور هم ببرد. از استادان موسیقی چند لحظه فرصت خواستم تا او را به اتاقش برسانم. وارد آسانسور که شدیم، در همان فاصله کوتاه چند طبقه و لابهلای ترنم باله دریاچه قو چایکوفسکی که از بلندگوی بیرمقی پخش میشد، او به نجوا چیزی گفت که درست متوجه نشدم، یا شاید شدم و نخواستم باور کنم… به هر حال، بدون اینکه به روی خودم بیاورم یا توضیحی بخواهم، او را تا دم در اتاق همراهی کردم و ساک کوچکش را تحویلش دادم. دوباره که وارد آسانسور شدم، از خودم پرسیدم او به من چه گفت که من نشنیدم و چرا دوباره نپرسیدم تا بشنوم؟ حس گنگی بهم میگفت که شاید از علت ضعف جسمانی و خستگی نمایاناش گفته است.
آن شب، به یاد ندارم به چه مناسبتی خیابانهای شهر شلوغ و همهجا راهبندان بود، شاید تظاهراتی در کار بود یا مسابقه فوتبال، نمیدانم. تنها میدانم که با ساعتی تاخیر به هتل رسیدم و بعد هم برای به موقع رسیدن به شب شعر رویایی، مجبور شدیم در میانه راه از تاکسی پیاده شویم و مسافت باقیمانده را پای پیاده طی کنیم. آن شب، منِ میزبان شتابزده بیتوجه، فرخندهحاجیزاده عزیز را که همچنان رنگپریده و بیرمق بود، چندین کیلومتر پای پیاده در خیابانهای پاریس راه بردم و او با اینکه مدام از من و آن نویسنده سرحال (که حالا دیگر عینک آرتیستیاش را غلاف کرده بود)، عقب میماند با بردباری و در سکوت گام برمیداشت بیآنکه لب به اعتراض بگشاید… به خانه نویسندگان اما که رسیدیم، در اولین مبل راحتی خودش را رها کرد و تا آخر شب از جایش تکان نخورد…
چهار سال بعد، تابستان ۱۳۸۳، در سفر کوتاهی که پس از بیست سال دوری به تهران داشتم، به محض ورود، به دیدارش شتافتم. او هم با روی خوش و آغوش باز چندین بار مرا به خانه و رستوران فراخواند و با فرزندان هنرمندش و چند تن از دستاندرکاران آن روز فضای ادبی آشنا کرد، اما در آن سفر هم باز شهامت نیافتم جویای احوالات جسمانیاش بشوم، بویژه که به نظر میرسید از روزهای پاریس حالش خیلی بهتر باشد…
در بازگشت از تهران اما، باز هم هر بار نامش را میشنیدم یا تصویرش را در گوشهوکنار فضای مجازی میدیدم یاد آن نجوای گنگ توی آسانسور میافتادم و پیش خود گمانهزنی میکردم که چه گفت که نشنیدم و ندانستم… پس نوشتههایش را که خود نام «گزارش- قصه» برآنها نهاده بود تا بر واقعی بودن بخشی از روایتشان تاکید کند، زیرورو میکردم تا آن پچپچه توی آسانسور را برای خود رازگشایی کنم. از خلال آن داستانهای نیمه واقعی نیمه خیالی، اندکاندک دردهای ناگفتهاش را میچشیدم، غم شرحهشرحهشدن سینه برادر شاعرش حمید و دریدهشدن پیکر کودکانه کارون را، درد تکهتکهشدن گوشت و پوست بدن ظریف خودش زیر تابش پرتوهای شیمیدرمانی، و هزار درد بیدرمان دیگر که پشت آن نگاه سبز خفه کردهبود تا فریاد نکشد و مرز بردباریاش را باز اندکی به عقب براند. اما این هنوز همه او نبود، در این قصهها نگاه پرطنز و منتقدش هم فوران میزد، مثل داستان آن چماق که برای مقابله با کارد و گلوله کنار تختخواب شوهرش مدتها جاخوش کرده بود یا وقتی از شخصیت مادربزرگ آزاده و سرکشی قلم میزد که برای کار و زندگی و به بهای محرومشدن از دیدار کودکانش، از روستا به شهر روانهشده و سوار بر دوچرخه «هرکولس» هر روز مسافت میان خانه تا دکان خیاطخانه مردانهاش را میپیمود. از زنبودن و ایرانی بودنش، از خواستگاهش در «عمق سنتهای بومی حاشیه کویر» تا فرود آمدنش در دل تجدد… از انقلاب، جنگ، جنازه، موشک، انفجار، وحشت، زندان، اعدام، سنگسار، تعقیب، تهدید، زلزله، طوفان تا نوشتن و به قول خودش «نوشتهشدن»، چون او همه اینها را در نوشتههایش فریاد زده است و حتی میداند چگونه است که در اوج درد و فاجعه، میتوان آرزوی مرگ مادر خود را داشت.
اینها بود همه آنچه در آن نگاه نخست از پشت شیشه سالن فرودگاه اُرلی دیده و شناخته بودم و همه آنچه در آن نجوای رازگونه توی آسانسور هتل میدان ایتالیا نشنیده بودم. اینها همه که در او و در قصههایش جاری است…
با این حال، در دهه اخیر، دوریها و گرفتاریهای زندگی باز میانمان فاصله انداخت و من از او بیخبر بودم تا همین چندی پیش که در مصاحبه فوقالعاده صریح و بیپروایی که در کانادا انجام داده بود، حال و روز آن روزگارش را از زبان خودش شنیدم و اینکه در آن دوره سختترین روند شیمیدرمانی را سپری و با سرطان همهجانبهای دست و پنجه نرم میکرده است. پس شکی برایم باقی نماند که آنچه او در آسانسور به آرامی و با وقار در گوشم خوانده بود، همان اراده استواری بود که با وجود هزار درد جانسوز، او را به پاریس کشانده بود تا از دغدغه اصلیاش یعنی کاروبار ادبیات بگوید و از دشواریهای نوشتن و نویسندهبودن در ایران.
آن سال، بیشک مهمترین دستاورد همایش تئاتر ادئون برای جامعه ایرانی فرانسه، آشنایی با گونههای نثر مدرن فارسی و گوش سپردن به آواهای اساتید بزرگ موسیقی ایرانی در پاریس بود، اما آنچه پس از آن در قلب و خاطره من ماندگار شد دوستیهای گرانقدر با انسانهایی از تباری چون فرخنده خانم حاجیزاده عزیز بود.
یادآوری:
خانم کسمایی در هنگام فرستادن این مطلب اشاره کردند که دو دوست نازنینی که میتوانستند از او و برای او بنویسند متأسفانه دیگر در میان ما نیستند، تقی (بهمن) امینی و فرنگیس حبیبی.
۴ تیرماه ۱۳۹۸
بدون دیدگاه