فریادزنی تنها در گوشهای کرِ کوچههایِ شهر
محسن حکیمی
پرستو فروهر چندی پیش در مصاحبهای گفت که پس از بازگشت از ایران به آلمان در سال ۱۳۷۷ و شرح ماجرای قتل فجیع پدر و مادرش برای فرزندانش، یکی از آنها از او پرسیده است: «پس مردم کجا بودند؟». آنچه در پسِ کتاب فرخنده حاجیزاده به نام من، منصور و آلبرایت نهفته است در واقع طرح صادقانهی دیگری از همین پرسش معصومانه است، با آمیزهای از احساسات پاک زنانهی یک خواهر در مرگ جانسوز برادری آزادیخواه که به ناحق به دست آزادی ستیزان کشتهشده است. این کتاب، گزارش تنهایی و بیپشت و پناهیزنی است که از قتل هولناک برادر و برادرزادهاش فقط یک شمارهی پرونده در دست دارد، و در غیاب مردمِ کوچه پس کوچههای شهر- که بیآنکه بدانند در بغل گوششان یک پدر و پسر چگونه و چرا سلاخی شدهاند به دنبال بدبختیهای خود سگ دو میزنند- سرگردان به اینسو و آنسو میرود و از فرط درماندگی حتی به رمال و دعانویس و آینهبین و احضارکننده روح پناه میبرد، به فریبکاران فلکزده و نگون بختی که اگر کاری از دستشان برمیآمد پیش از هر کس برای خود میکردند. تأثیری که این کتاب بر من گذاشت صداقت واقعبینانهی فرخنده حاجیزاده در بیان تنهایی و بیپشت و پناهیخود در جریان مرگ مظلومانهی برادر و برادرزادهاست، تنهاییای که او را چنان ناتوان و درمانده میکند که فقط در عالم خواب میتواند جیغهای همهی عمری را که نکشیده توی «گوشهای کرِ کوچههای شهر» فریاد کند. این صداقت در بیان تنهایی و درماندگی حتی تا آنجا خود را نشان میدهد که نویسنده مینویسد دلش میخواسته مادرش بمیرد تا دیگر از او نپرسد: «فرخنده حمیدُ چرا کشتن؟». چه دردی در پاسخ به «چرا»ی مرگ یک عزیز نهفته است که انسان حاضر است مرگ یک عزیز دیگر را ببیند اما ملزم به این پاسخ نباشد؟ راستش نوشتهی من الکنتر از آن است که بتواند عمق این درد را بیان کند. بیایید گوشهی کوچکی از تلخیِ این ناتوانیِ ناشی از تنهایی و بیپشت و پناهی را، که به نظر من از کاردآجینشدن حمید و فرزند معصومش کارون حاجیزاده به دست هیولاهای آدم کُش دردناکتر است، از زبان خودِ فرخنده و از خلال نقل قولهای زیر بشنویم:
«منم و تنهایی»، «نمیدونم درماندگی من به کجا ختم میشه»، «با این تنهایی چه کنم؟»، «حق دارم با تکنولوژی آشتی نکنم، آشتی کنم که چی؟ آشتی کنم که یه دستگاه خشک و بیروح جای آدما رو پر کنه و هیچ کمکی هم نتونه به من بکنه؟»، «من تبدیل شدم به آدمی دست و پا چلفتی، که نشسته و چشم دوخته به یه وسیلهی بیروح و چند دکمه و آویزانشده به روح مرحوم گراهام بل»، «هیکل غرق خونش که دولا میشود و میغلتد کنار بچه گنجشک، اول مثل خون ندیدهها مات نگاه میکنم و بعد جیغهای همهی عمری را که نکشیدهام، فریاد میکنم توی گوشهای کرِ کوچههای شهر»، «چهل و چند روز از قتل تو میگذشت، ما به هر دری زده بودیم. دعانویس، رمال، آینهبین، احضارکنندهی روح، هیپنوتیزم و… چقدر شبها دعایی که زینب خانم داده بود، زیر سرم گذاشتم و التماست کردم بیایی و حداقل اسم قاتل را بگویی؟ میآمدی. هر شب، چند بار آمدی. اما تا میخواستم بپرسم، یا تو رفته بودی یا من از خواب پریده بودم! تا یک شب ایرج انگشتهایم را به زور باز کرد و دعا را از دستم بیرون کشید و غر زد «دیوونه شدی؟ از تو بعیده!»، «ارّهی چندسری شده بودم که هر کسی به طرفی میکشید، به هر سمتی کشیده میشدم. دنبال رمال، دعانویس، آینهبین و غیبگو میگشتم. هر شب به خواب یکی از بچهها یا زنهای همسایه میآمدی، گاهی هم سراغ دوستهای خودت میرفتی و اسم قاتل را میگفتی. کار من این شده بود که اسمها را جمع کنم و ردیف بچینم و یکی یکی پیش افسر آگاهی به زبان بیاورم تا روی کاغذش یادداشت کند.»، «مرد جوان سرش را نزدیک گوش منصور زندی برد و چیزی برایش شرح داد. ما که حدس زده بودیم حرف، حرف درماندگی ماست، سرهایمان را پایین انداختیم.»، «به خودم ظلم نکنم چه کار کنم؟»…
کتاب من، منصور و آلبرایت را سالها پیش فرخندهی عزیز به من هدیه کرد. تقدیمنامهی او در صفحهی اول کتاب تاریخ «مهر هشتاد و هفت» را بر خود دارد. با این چند خط فقط خواستم هم پاسخ لطف و محبت او را- هرچند خیلی دیر شده- بدهم و هم همدردی خودم را با او تکرار کنم، شاید اندکی او را تسکین دهد.
تمام قولهای بالا از کتاب زیر نقل شدهاند:
حاجیزاده، فرخنده، من، منصور و آلبرایت (قصهای با مقدمه و مؤخره)، انتشارات خاوران، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۵/۲۰۰۶٫
اردیبهشت ۱۳۹۸
بدون دیدگاه