هیچ آدمی هرگز روایت نمیشود
رمان «از چشمهای شما میترسم» نوشته فرخنده حاجیزاده
همه ی شخصیتهای این قصه واقعی هستند، و به زندگی روزمره ،تاریخ و واقعیتی عینیتر – ذهن نویسنده – تعلق دارند.
خواننده با خواندن این چند جمله بر صفحه ی سفید کتاب و با پیش زمینهای ذهنی کتاب را ورق میزند. پیش که میرود در مییابد نویسنده به او کلک نزده است. زیرا همه ی شخصیتهای قصهاش واقعی هستند، اما واقعیتی که از زندگی روزمره، تاریخ، شرایط اجتماعی دیروز و اکنون فراتر میرود و در متن جاری میشود. داستان کتاب نه به راحتی در چند جمله خلاصه میشود و نه با مقدمهای شروع و با مؤخرهای پایان مییابد. به ویژه که نگاه پست مدرن در آن دیده میشودو تعابیر مختلفی از آن می توان دریافت کرد . یکی از این تعابیر نقل حوادثی است که در تاریخ اتفاق افتاده از جمله حمله ی آقا محمدخان قاجار به کرمان و در آوردن چشمهای مردم این شهر، سنگسار و قتل مشتاقعلی شاه (هنرمند موسیقیدان) به دستورقشریون، عبور سیاووش از آتش و حس دوگانه ی سودابه هنگام عبور سیاووش (انگار نویسنده در پی تبرئه سودابه و دهان کجی به تعابیری است که تاکنون در این باره شده است) سنگسار پیرزن بدنام کرمانی که گاه با زلیخا، سودابه، مشتاق، نویسنده و هنرمند جایش را عوض میکند و حضور جماعتی که بیاعتنا به قتل انسان و هنرمند سنگ جمع میکنند تا روزی تقاص این بیاعتنایی را پس بدهند. حوادثی که گونهای از آن را میتوان در آیینه زمان حال دید.
این رمان از زبان چهار راوی روایت میشود. یک راوی غایب، یک راوی نویسنده مرد و یک راوی زن و مانا دختری روستایی که چرخش عقربهها و سیر تقویمی را فراموش کرده (هرچند نویسنده با زیبایی از عقربههای ساعت به عنوان نمادهایی انسانی استفاده میکند) اما مانا ،شخصیت اصلی که حافظهاش را به سیر پرجنجال حوادث سپرده است به وسیله ی خانوادهاش به تهران و مطب دکتر پرتو آورده میشود؛ در مطب پرتو با نویسنده ی زن و آقای یگانه نویسنده ی مشهوری که مدام در مطب روانپزشکها و صفحه ی حوادث روزنامهها دنبال سوژه برای نوشتن میگردد آشنا میشود. مانا از زن نویسندهای که در مطب حضور دارد و ابتدا مانا او را خانم روایت و پس از توضیح زن نویسنده خانم راوی مینامد میخواهد که سرگذشتش را بنویسد. مانا پس از مدتی به عنوان دانشجوی ادبیات راهی تهران میشود؛ به سراغ راوی میرود و با او هم خانه میشود تا شبی که در کنار مطب دکتر پرتو از رادیوی ماشین گشت میشنود که قرا راست کسوفی بیسابقه روی دهد و مرکز اصلی این کسوف شهر کرمان است. مانا با شنیدن این خبر به تنه درخت چنار پناه میبرد و با نور پروژکتور مأمورین گشت فریاد میزند: مصنوعیها. همین کلمه باعث گرفتاری مانا میشود و در این مسیر به سوی زمانها و زبانهای مختلف حرکت میکند، از قاجار تا پهلوی و انقلاب که طولانیتر از عمر یک انسان است و از کرمان به سبلان که زادگاه اصلی زرتشت است، می رسد . مانا برای این پیشروی گاه دست به سفری بینامتنی میزند و سرانجام پس از یافتن مادر زرتشت در سبلان و بازگشت به کرمان و آشنایی با ستاره ی کولی بر روی تپه ی روشنایی جایی که روزی مشتاق سنگسار شده است با جمع کردن بعضی از شخصیتهای نابینای ادبی و تاریخی و اساطیری از قبیل یعقوب، جویس، رودکی، هومر، اسفندیار، بورخس، ناظرزاده، لطفعلیخان و فرزند نادرشاه و … شاهد آتش بازی نور و ستاره میشود و با کولهای از نور و روشنایی میرود تا جلوی کسوف بیسابقه را بگیرد و در آخرین لحظه حرکتش در مقابل دو نویسنده ی زن و مرد با احترام سر فرود میآورد و به خانم راوی که روزی خواسته بود سرگذشتش را بنویسد میگوید هیچ وقت نمیخواسته شخصیت ساده ی یک قصه باشد.
در این اثر گرچه بوی اعتراض به شرایط تاریخی و اجتماعی به چشم میخورد اما بزرگترین ویژگی آن زبان است. زبانی شاعرانه، عامیانه و حسی که حاجیزاده در این زمینه با مهارت از عهده ی خروج از یک حوزه ی زبان وورد به حوزه ای دیگر برمی آید ودر این قطع ووصل حوزه ی جدیدی از زبانشناختی رمان ارایه می دهد .
* این مطلب در شماره ۱۳۶ روزنامه همبستگی در سال ۱۳۷۹ در بخش معرفی کتاب به چاپ رسیده است .
بدون دیدگاه