سلام خانم نویسنده

در زندگی لحظه‌هایی دور خودت چمبر می‌زنی و حلقه‌ی دورت تنگ و تنگ‌تر می‌شود تا جایی که رویاهایت هم چرت می‌زنند. ناگهان با حضور یک دوست، یک پیغام، یک تلفن یا یک نوشته چرت رویاهایت می‌پرد ۴- ۵ سال پیش در چنین فضایی اسد امرایی زنگ زد و بی‌مقدمه پرسید «وقت داری توی روزنامه‌ی… یه چیزی چاپ شده برات بخونم؟» گفتم «به گوشم» امرایی خواند. هر خط که پیش رفت یخم باز می‌شد. امرایی به دنیای شخصیت‌های قصه‌هام سرمی‌کشید؛ از خنده‌ی دندان نمای زهرا خانم می‌گفت، از عاطف دوست افغانم در قصه‌ی «مانع»، از گنجشگ خون‌آلود «من، منصور وآلبرایت» از «بایا» از دو پروژه‌ای که در ویرانی یک شبه کتابخانه‌ی دانشگاه… فیش‌هایش نابود شد و… امرایی گوشی را که گذاشت پا شدم و گفتم «تا محبت هست زندگی باید کرد»

سلام خانم نویسنده

اسدالله امرایی

بزنجان نام بلوکی و قریه‌ای از اقطاع کرمان است

نوبتی هم که باشد نوبت نویسندگان زن است دفعه قبل که به خانم طباطبایی نامه نوشته بودم با استقبال گرم خوانندگان روبه‌رو شدم. یکی می‌گوید وقت کردی قربان خودت برو. اما بعد، سلامی عرض کنم به سرکار که فرخنده خانم باشید از نوع حاجی‌زاده. از احوالات ما هم که خواستار باشید مدتی رفع سلامتی شده بود که دست آخر به مدد اطبا محترم درست شد. سرکار که از نوادر روزگار «می‌باشید» به قول محسن فرجی گویا بزنجانی هستید که البته هیچ ربطی به زنجان ندارد و برای رد گم‌کردن به کرمان ملحق شده. موسیقی در خانواده شما گویا ارثی است، از چهار برادرتان، سه تن در شعر و موسیقی دستی دارند. حمید شاعر بود گویا. خدایش بیامرزد. باید به خانواده‌تان افتخار کنید که به جای اینکه شما را تک و تنها بفرستند به شهر نه چندان غریب بافت دسته جمعی راه افتادند و مهاجرت کردند تا شما تحصیل علم بفرمایید. عرض کردم یک ربط‌هایی به آذربایجان و زنجان دارید. از اینجا معلوم شد که مدتی در آذربایجان شرقی رحل اقامت افکنده بودید. راستی به پژمان و پیمان هم سلام برسانید. مجله بایا حالش چطور است. زنده یاد گلشیری می‌گفت شاعران رمان‌نویسان شکست خورده‌اند یا برعکس. الان حضور ذهن ندارم. می‌دانم که با شعر شروع کردید در انجمن ادبی خواجوی کرمان. بعد هم یکی از بهترین شغل‌های دنیا را داشته‌اید.از آن شغل‌های شریفی که آنقدر جذاب است که عده‌ای حتی حاضرند قبرشان هم پای پله‌های کتابخانه باشد. یکی از علمای اعلام را می‌شناسم که چنین کرده است. بنیانگذار و مسئول کتابخانه‌ی دانشکده ادبیات دانشگاه کرمان هم بودید. «وهم سبز» اولین داستان شما بود، گمانم. کتابفروشی ویستار را که قربانی سرمایه شده بود و آثارش محو، زنده کردید. دست قاضی درد نکند. دوباره چراغش را برافروختید. چراغ عمرتان روشن باشد. «قال مقال» چه شد. «خاله‌ی سرگردان چشم‌ها»و «از چشم‌های شما می‌ترسم» آثار زیبایی هستند می‌دانم که ترس از چشم‌ها به ترکیه هم سرایت کرده و در آنجا ترجمه شده. «کتاب‌شناسی اساطیر و ادیان» شما از مراجع قابل تأمل است. «من، منصور و آلبرایت»، تقدیم به کسی که قاتلم نبود، «طلعت منم!» که بازگشتی به شاعرانگی است. از زهرا خانم چه خبر هم او که وقت خندیدن دستش را جلوی دهنش می‌گرفت تا دندان افتاده‌اش پیدا نباشد.«با برق مهربان و مادرانه‌ای که همیشه در چشم‎هایش داشت با دست چپ به در پشتی کتابخانه اشاره کرد.» پروانه که نزدیک رفت بیخ گوشش گفت: «کسی بو نبره. عاطف از راه پشتی اومده می‎گه می‎خواد یه دقیقه شما رو ببینه.»

کلید که توی دست زهرا خانم توی قفل در شیشه‌ای می‌چرخید پروانه از پشت شیشه زل زد به نگاه عاطف. می‌خواست از چشم‎های عاطف راز وابستگی‌اش را پیدا کند. آیا عاطف که فقط چند سالی از پسرهایش بزرگ‌تر بود او را جای مادرش می‎دید؟ پروانه شبیه خواهر، نامزد، دختر خاله، دختر همسایه یا… چه می‎دانم چه کسی بود که عاطف بی‌دلیل وابسته‌اش بود؟» ورد زبانش ذلیل مرده بود مثل فروغ که می‌گفت خاک بر سر و مثل مهین که می‌گوید زهر مار.

«بچه گنجشک تکه‌ای از موهای ژولیده‌اش را به نوک می‌گیرد و از روی سرش پرت می‌شود روی موزاییک، توی حوضچه‌ی خون. چندبار نوکش را باز و بسته می‌کند و بال‌هایش شل می‌شود. چشم‌های پر خونش را می‌دوزد توی صورت او و پلک‌های کوچکش می‌افتد روی هم. هیکل غرق خونش که دولا می‌شود و می‌غلتد کنار بچه گنجشک. اول، مثل خون ندیده‌ها مات نگاه می‌کنم و بعد جیغ‌های همه‌ی عمری را که نکشیده‌ام، فریاد می‌کنم توی گوش‌های کر کوچه‌های شهر.» چه روایتی دارد راستی از «خوردنی» چه خبر امیدوارم مثل کتاب مستطاب آشپزی نباشد. گویا تحقیق گسترده‌ای درباره ادبیات دارید. از آغاز قرن چهارم تا امروز. حتماً جایی هم به سعدی داده‌اید که می‌گوید بنیاد ظلم در جهان اندک بود. هر کس آمد قدری بدان بیفزود تا بدین پایه که اکنون می‌بینی رسید. تازه دوره سعدی هنوز امریکا کشف نشده بود. کسی هم گوانتانامو و گولاگ را نمی‌شناخت. اسم قشنگی داشت این اردوگاه‌های کار اجباری. می‌گفتند کاردرمانی. آنقدر کار می‌کشیدند تا مخ طرف تعطیل شود و سر «عقل» بیاید.

زیاده مصدع نشوم.

تمّت

درباره

۱ دیدگاه

ارسال دیدگاه