پرونده
آهای ادبیاتیها به خودمان احترام بگذاریم!
ادبیات مستقل و بیپناه است. در بین آثار ادبی هم، رمان و داستان خلوتنشینتر و مهجورترند. مستقل است؛ چون ملزومات کار نویسنده اوراق کاغذ، مداد، خودکار، پاککن، یک مدادتراش یا لاک غلطگیراست. (شاید هم صفحهی مانیتور) بهاضافه آگاهی و دانش.
به همین دلیل نویسنده، شاعر، مترجم، محقق و… درصورتیکه تفکر مستقل داشته باشد بدون وابستگی به هر نظام و سیستمی میتواند به خلق اثرش ادامه بدهد. اما موسیقی، تئاتر، سینما، تا حدی نقاشی به خاطر اینکه برای ارائه، احتیاج به امکانات ویژه دارند ناگزیر به حامی دولتی یا خصوصی نیاز پیدا میکنند و توجه و احترام عمومی را هم دریافت میکنند و بهتبع آنگاه حمایت دولتها را. در نظر بگیریم موسیقی ایرانی را که اگر نگوییم بهطور کامل، غالباً بر کلام تکیه دارد اما در بیشتر موارد کسی نام شاعرِ شعری را که از حنجرهی خواننده بیرون میآید نمیداند. حتی وقتی شعر از آن شاعران بزرگی چون حافظ، سعدی، نیما، اخوان و… باشد. مگر افرادی که با ادبیات آشنا باشند. آنها هم گاه بین حافظ، سعدی، خواجو و… شک میکنند.
بگذریم که سلطنت موسیقی از آن آواز است، آهنگساز خودش هم گاه از خواننده و نوازنده ناشناستر است. مجسم کنید در نزدیکیتان آهنگساز، نوازنده یا خوانندهای باشد؛ شما در هر جایگاه و شرایطی حتی اگر رو به موت باشید ملزم به رعایت حال و هوای هنری او هستید، با اینکه شیوهی کار موزیسینها به گونهایست که کسی که در مجاورت آنها زندگی میکند اگر شرایط مساعدی نداشته باشد آرامشاش را از دست خواهد داد؛ یا محفلی دوستانه را به خاطر آورید که در آن خوانندهای بخواند یا نوازندهای بنوازد، طبعاً حاضرین در جلسه ملزم به رعایت سکوت مطلق هستند. سکوتی سنگینتر از بخش سی.سی.یو (C.C.U) بیمارستانها. طوری که حاضران نمیدانند با بزاق دهان که راه گلویشان را بسته چه کنند، یا تکلیف سرفه و عطسهی ناخواستهای که بیمحابا از دهانشان خارج میشود چیست؟ تکلیف روشن است. تحمل نگاه غضبآلود و عاقل اندر سفیه حاضرینِ مجلس و تندادن به اختناقی لذتبخش. حالا اگر در همین جمع کسی بخواهد دو شعر بلند بخواند (تکلیف قصه و بخشی از رمان و نمایشنامه و… روشن است چون آنها از دور خارجاند، هرچند گفته شود هر قصه اجتماعی است در خلوت؛ شعر اما به دلیل کوتاهبودن، عمومیتر بودن، یا به این دلیل که در جیب، کیف یا حافظهی شاعر جا میگیرد سرانجام بهتری دارد) کمکم پچپچههایی به گوش میرسد، خمیازههای فروخورده سر باز میکنند، چشمکهایی ردوبدل میشود و نیشخندها زده میشود. و اگر شاعر کمرو باشد، صدای محزونی داشته و دیکلاماسیون خوبی نداشته باشد چند نفر در همان چند خط اول با یک عذرخواهی صوری صحنه را ترک میکنند. اگر هم زیرک باشند دستشان را به نشانهی خداحافظی بلند میکنند، طوری که انگار به حرمت شاعر سکوت کردهاند و از صحنه خارج میشوند. چند سال پیش در یکی از مراکز استان در سالن کنسرتی کودکی شیرخواره در آغوش مادر گریسته بود؛ استاد موسیقی به قهر سالن را ترک کرده و برگزارکنندگان با هزار خواهش و تمنا استاد و همراهان را به صحنه برگردانده بودند. جمعیت که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند بهطور ممتد کفزده و کودک و مادر بیچاره خجلتزده لابد از سالن اخراج شده بودند؛ یا مادر نفرینشده فرار را بر قرار ترجیح داده بود. فکر نکنید چنان پرتم که نمیدانم جای کودک شیرخواره در سالن کنسرت نیست یا برگزارکنندگان دقت لازم را در برگزاری مراسم انجام ندادهاند. طبیعی است که هنرمندان روی سن به سکوت نیاز دارند. در غیر این صورت تمرکزشان را از دست خواهند داد. ولی میشود به ماجرا جور دیگری هم نگاه کرد، اینکه مادر شیفتهی موسیقی، استاد یا یکی از هنرمندان دیگر بوده و اینکه حضور هنرمندان به این استان اتفاق نادری بوده و مادر جایی برای سپردن کودکش نداشته؛ کودک هم بچهی آرامی بوده و همیشه در آن ساعت در هر شرایطی به خواب میرفته؛ آن روز مادر بد آورده.
حالا صحنه را عوض کنیم. شاعری روی سن منتظر سکوت میشود. سرانجام شروع به خواندن شعرش میکند. کودکی گریه میکند. شاعر صبر میکند. آنقدر که مادر کودک را ساکت کند. شاعر برای تکرار از حضار عذر میخواهد و شروع به خواندن میکند. کودک دوباره گریه میکند. اطرافیان و خانواده سعی میکنند کودک را ساکت کنند. شاعر همچنان صبوری میکند. پایان ماجرا بماند.
اگرنه همهی حضار حداقل اکثریت آنها توقع دارند شاعر در وصف گریهی کودک شعری بگوید. مگر از بسیاری از ما خواسته نشده برای سنگقبر اطرافیانشان شعر بگوییم. یا از طرف آنها برای معشوق یا معشوقههایشان نامه بنویسیم؛ یا انشای بچههایشان را.گاهی هم ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه نوشتهشان را در اولین فرصت بخوانیم و نظر بدهیم؛ میدانید که منظور از نظردادن تأییدکردن است ولا غیر و در مواقع لازم ابزار دست رسانهها و گاه شبکههای نفرینشده باشیم و هر وقت و هر جا که خواستند در عزا و عروسی سرمان را ببرند.
و بخواهند هر وقت که میخواهند در رد یا تأیید هر وکیل، وزیر و رییس جمهوری مصاحبه کنیم، مطلب بنویسیم، عکس بفرستیم و چند نسخه از کتابهایمان را برای معرفی. قطعاً بیهیچ تضمینی برای چاپ یا معرفی. طبیعی است که تمام این کارها باید رایگان انجام شود. زحمت تایپ و غلطگیری و ایمیل آهم به عهدهی خودمان است تا روزی روزگاری جرح و تعدیلشدهی مطلبمان را در روزنامه ببینیم. البته اگر کسی که مطلب را گرفته آدم مسئولی باشد یا ارادتی داشته باشد با یک SMS خبرمان میکند که یعنی چشمت کور، بپر، برو از دکهی مطبوعاتی یک شماره از آن نشریه را بگیر و بگذار در آرشیوت برای پس از مرگ. یا دیو سیاه سانسور میشود بهانهای تا سراغ مطلبمان را هم نگیریم.
تنها وقتی احترامات فائقه از جانب برخی خبرنگاران، سردبیران و مدیرمسئولان شامل حالمان میشود که قرار باشد عکس و نظرمان تیتر شود برای کاندیدای محبوب آن نشریه، برای انتخابات.
برای روشنشدن حرفم ناچار به آوردن چندمصداق هستم. همین چند ماه پیش زنگ تلفن از خواب پراندم… جوانی پرسید؟ «خانم حاجیزاده؟» آماده شدم جای ۱۱۸ اگر اجازه داشته باشم شماره تلفن درخواستی را اعلام کنم. جوان با شنیدن «بفرمائید» ادامه داد: «ما میخوایم برای رضا براهنی و هوشنگ گلشیری پروندهای…»
در بیان نام آقایان براهنی و گلشیری چنان بیاعتنائی نهفته بود که چرتم پرید. نشستم وسط تخت و همینطور که فکر میکردم این کلمهی پرونده که شنونده را یاد تهدیدهای ریز و درشت میاندازد و بار امنیتی دارد از کی وارد عرصهی مطبوعات شده؛ حرف پسر را قطع کردم «منظورتان آقای دکتر رضا براهنی و آقای هوشنگ گلشیری است؟» پسر طوری که انگار بخواهد بگوید: «ولِمان کن بابا!» گفت: «آره ه ه…« نگذاشتم ادامه بدهد گفتم: «پسر جان این دو آدم هموزن تو، سردبیر و مدیرمسئولت کتاب خواندهاند و اگر کتابهای نوشتهشدهشان را کنار هم بچینند از قد تو شاید بالا بزند. هر وقت یاد گرفتی نامشان را با احترام ادا کنی زنگ بزن.»
نفهمیدم پسر تا کجا حرفهایم را شنید. بعد از آن هم دیگر زنگ نزد و من یکبار دیگر به بیپناهی ادبیات فکر کردم و یاد شهریار مندنیپور افتادم. چند سال پیش در کنفرانس ادبیات و موسیقی تأتر ادئون پاریس. در حوزهی ادبیات از ایران من و شهریار مندنیپور دعوتشده بودیم. نسیم خاکسار و اکبر سردوزآمی از دانمارک و هلند، گلی ترقی و رضا دانشور از پاریس و در حوزهی موسیقی محمدرضا و همایون شجریان، حسین علیزاده و کیوان کلهر. هماهنگی با سرور کسمائی بود که خود از چهرههای ادبی است. همهچیز خوب بود و درخشان. به ما گفته بودند تعدادی از کتابها و مجلههایمان را برای فروش با خود ببریم. من تحت درمان بودم، زحمت جابهجایی همهی کتابها را شهریار مندنیپور کشید. هرچند برگزارکنندگان محترم به دلیل استقبال بیسابقهای که از برنامه شد فراموش کردند در مورد کتابها و مجلهها اطلاعرسانی کنند و آنها را به نمایش بگذارند؛ حتماً بعد از کنفرانس آنها برای بازیافت گذاشته شدند کنار سطل زباله و هنوز من شرمندگی زحمتی را که مندنیپور کشید روی شانههایم حس میکنم. جدا از مهربانی سرور کسمائی و سایر دوستان، مسئلهی خوشحالکنندهی دیگر استقبال بینظیر از ادبیات و موسیقی بود که در هر دو شب تمام ۷۰۰- ۸۰۰ صندلی تأتر ادئون پر بود (گویا از چند روز قبل رزرو شده بود.) اما اتفاقی ،مندنیپور ساکت را واداشت بگوید «بیچاره ما ادبیاتیها، چقدر مظلومیم فرخنده!» و من جواب دادم «ادبیات بیپناهه! تازه وقتی رسیدیم تهران باید به ضربوزور به خیلیها ثابت کنیم به توصیهی هیچکس دعوت نشدهایم؛ الا به سلیقهی برگزارکنندگان و یا اعتبار آثارمان.»
ممکن است کسانی با خواندن این نوشته فکر کنند من با موسیقی، سینما و تأتر ضدیتی دارم، من خود از خانوادهی موسیقی هستم و شیفته تأتر و سینما و نقاشی. از صدای استاد شجریان و صدای دلنشین ساز آقای علیزاده هم بسیار لذت میبرم. روی سخن من با اهالی ادبیات است.
آهای ادبیاتیها بیایید به خودمان احترام بگذاریم و تن ندهیم به استفادههای ابزاری. بیایید یکدیگر را بشناسیم و باور کنیم فروتنی بیشازحد مایهی ستم است. فرض کنید خدایناکرده همین امروز نویسندهای، شاعری، مترجمی، محققی را از یکی از خیابانهای شهر بربایند و ببرند سر به نیستاش کنند. (گو اینکه بردند) چند نفر میشناسندش؟ حالا در نظر بگیرید خداینکرده یک نفر از سیاه لشگریان سریالهای صداوسیما را (از آنها که معمولاً در هر سنی باشند وقتی در خیابان راه میروند اگر کسی به احترامشان کلاه از سر برندارد تعجب میکنند. استثنائات را کنار بگذاریم، منظورم قاعده است.)
اما وقتی آقای باباچاهی به انجمی ادبی دعوت میشود، در این سن و سال رأس ساعت خودش را از کرج به تهران میرساند. یک ساعت تأخیر را با صبوری تحمل میکند و بعد با همان آرامش همیشگی میپرسد «شروع نمیکنید؟» و جواب میشنود «منتظر خانمِ… هستیم.» چرا باباچاهی که بلند میشود، جلسه را ترک میکند. شاعران حاضر در جلسه مینشینند و سکوت میکنند؟ باور کنید من نام آن هنرپیشهی محترم، حتی نام آن انجمن را هم نمیدانم. نقلقولی است که شنیدهام و تنها آن بخش آزاردهندهاش در ذهنم مانده. و الا ممکن است از آن خانم محترم بازیهای درخشانی هم دیده و لذت برده باشم. نتیجه این است که نگذاریم بیش از این به ادبیات توهین شود و آنقدر این قضیه شور شود که حتی خودمان هم خودمان را باور نکنیم.
دوست بسیار عزیزی چندی پیش چند صفحه مطلب جدی از من خواست. وقتی پرسیدم منظورش از مطلب جدی چیست؟ دوست دیگری حرفش را تکمیل کرد: «بابا منظورش مطلب درستوحسابیه، شعر و داستان و اینها نه.» پرسیدم: «مطلب درستوحسابی چه جور مطلبی است؟» دوستان فهمیدند دلخور شدهام کلی صغری و کبری چیدند و اینکه شعرها و داستانهای تو فرق میکند اما…»وظیفهی نوشتن آن مطلب جدی را نپذیرفتم؛ توان نوشتن آنچه را از من خواسته بودند نداشتم. من خالق شعر و قصهام، خوب یا بد.
اهالی ادبیات به من نگویید سخت نگیر، تأثیر موسیقی آنی است و سینما جادو میکند. هنرهای بصری…! همهی اینها را میدانم اما بیایید به خودمان و ادبیات احترام بگذاریم. تا امروز به خودمان احترام نگذاشتهایم؛ والا هر از گرد راه رسیدهای به خودش اجازه نمیداد در همین صفحهی مبارک فیسبوک شاعران را آماج فحش کند و یارانش با کامنتهای مشابه تأییدش کنند و یادشان برود چند خط بالاتر فحشهای آنچنانی نثار شاعران شده برای تأکید بر نوشتههایشان یا حقانیت کلامشان از شعر شاعران دیگر مصداق بیاورند.
این مطلب چند سال پیش برای استفاده در فیسبوک نوشتهشده است.
بدون دیدگاه