زنی که از دنده چپ بلند شد

درباره‌ی فرخنده حاجی‌زاده و مجموعه شعر «اعلام می‌کنم!»
مرتضی بخشایش
نه خواندن کتاب‌ها، نه آشنایی دور و نزدیک و نه هیچ‌چیز دیگر نمی‌توانست به من اجازه دهد که با جسارت تمام، نام نوشته‌ام درباره‌ی فرخنده حاجی‌زاده را چنین انتخاب کنم: «زنی که از دنده چپ بلند شد». حتی اگر این نام را متناسب‌ترین عنوان برای نوشته‌ای که درباره‌ی او و کتابش می‌نویسم بدانم.
با این‌همه، سطری در کتاب «اعلام می‌کنم» فرخنده حاجی‌زاده به من قوت قلب داد تا این عنوان را با اطمینان بیشتری برگزینم. آنجا که می‌گوید:
جهت‌یاب خوبی نبوده‌ام
از دنده‌ی چپ پا شده‌ام
طبیعی‌ست آدم‌ها زاویه دارند (اعلام می‌کنم، ص ۱۸)
با خودم گفتم حالا که او خودش معترف است، دیگر چرا من باید ملاحظه به خرج دهم؟! این بود که با خیال راحت این تیتر را گذاشتم و تصمیم گرفتم بر مدار همان کتاب «اعلام می‌کنم» قدم بزنم و انصاف اینکه هر چه پیش رفتم ایمانم به عنوانی که در ذهنم چرخیده بود بیشتر شد.
شعر فرخنده حاجی‌زاده شعر معترضی است. آن هم از نوع خودش. البته که نه در همه‌جا. به هرحال هر معترض و طغیانگری هم گاهی نیاز به استراحت دارد. اما هرجا توانسته تلنگر و نیش‌اش را زده است. رحم هم ندارد. دلیلی نمی‌بیند یکی را بی‌خیال شود و به دیگری بپردازد. خودش است. کاریش نمی‌توان کرد. با تمام آرامشی که در منش و گفتار و اندیشه‌اش دارد، از دنده‌ی چپ بلند شده است و چون جهت‌یاب خوبی نیست، این‌گونه می‌گوید و می‌نویسد. زاویه داشتن آدم‌ها هم که طبیعی است!
فرخنده حاجی‌زاده در کتاب «اعلام می‌کنم»، اول از همه، به علامت های «+» مشکوک می‌شود. تأکید هم می‌کند که از گذشته هم شک کردنش برای خودش بوده و این‌طور نبوده که ببیند ملت به چی شک می‌کنند و او هم راه بیفتد. هرچند ممکن است جاهایی تطابق بیابد و جاهایی هم تقابل. شک‌اش هم از نوع «بودن و نبودن» نیست. از نوع «باشد و نباشد» است. حتماًهم تفاوت عمیقی بین این شک‌هاست. بهتر است ما بیشتر در این مسئله کنکاش نکنیم و به حکمی که داده سر بگذاریم. معلوم نیست کسی که از دنده‌ی چپ بلند شده جوابش به ما چگونه خواهد بود. پس احتیاط کنیم و فریب آن آرامش ظاهری را که در درونش هم کشف کرده بودیم نخوریم.
در شعر نخستین، یادی هم از محیط زیست می‌کند که اگرچه بی مادر نیست اما ممکن است بی‌مایه باشد. از ازدیاد آلودگی‌ها می‌گوید و آسمانی که از دست رفت. و چون ول‌کن ماجرا نیست به کنایه ادامه می‌دهد:
دل‌تان اما بسوزد
برج‌های بلندی داریم ما
فقط میلاد که نیست
قرار است بسازند برج‌هایی
برای گورهای‌مان (ص ۱۲)
و این‌گونه است که از آسمان و هوا، ناگهان به زمین می‌آید و پای شهرداری را به ماجرای گورها باز می‌کند:
طبقات رو به اتمام است
این مشکل شهرداری نیست
سازمانِ بهشت زهرا گویا اعلام بی‌گناهی کرده
زیر سر مردمی‌ست که می‌میرند
هی هی می‌میرند… (ص ۱۳)
و بعد از آمدن به زمین، می‌رود سروقت زیر زمین و این بار چون شهرداری کفایت نمی‌کند و جوابگو نیست و موضوع در حوزه‌ی وظایفش نیست، پای رئیس‌جمهور را به میان می‌آورد:
آقای رئیس‌جمهور گفت:
زیر زمینی نباید بشود
کتاب زیرزمینی نشود
موسیقی زیر زمینی نشود
نسل زیر زمینی نشود
و شاعران شعرهای‌شان را زیر زمین نگویند (ص ۱۴)
بعد از این است که در تذکری کنایت گونه به «لیلا ساختن»، رئیس جمهور و منتقدان را در این نقطه به هم می‌رساند و با اشاره به «پنبه این و آن را زدن» توسط منتقدان و به بازی گرفتن شغل پنبه‌زنی، عملاً پنبه‌ی منتقدان را هم می‌زند.
پس از مختصری پیچاندن گوش منتقدان، نوبت به جامعه می‌رسد تا بابت شیوه‌ی عاشقی‌اش که از مثلثی هم گذشته نکته‌اییاد کند:
اشکال جدید هندسی لازم است
عشق از کلیشه‌ی مثلث خارج
کثیرالاضلاع ناکارآمد
… عشق زیرِ اشعه‌ی مادونِ قرمز نور می‌افشاند
وَ سرعتِ تَعویض
نمی‌گذارد، سیم آخری هم نامرئی بماند (ص ۱۶)
و در همین حال و هواهاست که می‌گوید تهران را فقط هوایش آلوده نکرده و زیر پوستش عفونت‌هاست:
هوای تهران مناسب که نیست
چرک‌ها زیرِ پوستی آلوده می‌کنند
آلوده‌تر
… رسوایی تازه، آلوده‌تر می‌کند تهران را
خارج باید شوم به فرمانِ محیطِ زیست، از پای تختی که تختش لق لقی
به سلطنت‌آباد نرسیده سلطنتش به سر رسید
بد هم نشد
میل شهرزادی به سر نداشتیم (ص ۱۹ و ۲۰)
و اینجا که می‌گوید «بد هم نشد… میل شهرزادی به سر نداشتیم» چقدر دردناک است.
در ادامه‌ی شک‌های ذاتی‌اش، یادی از سرطان می‌کند که آمده و جای یکی از سین‌های هفت سین نشسته است. دوباره به گورستان سر می‌زند و مردگان خرده‌پا را نوید می‌دهد که بی‌خود از جهنم نترسند چرا که مرگ، فاصله نیست.
و بعد با صدای بلند فهرستی از مرده‌های خرده پای جهنم می‌دهد:
با صدای بلند اعلام می‌کنم:
جهنم به تصرف قربانیان فتوشاپ
بدهکاران جزء
چاپ کنندگان
قاچاقچیان خرده پا
شرابخواران
و چنبرزدگانِ کنارِ دیگ‌های تقطیر درآمد (ص ۲۳)
در این مکاشفه، سلامی به کاشفان اشیاء باستانی و کمپانی‌های مواد مخدر و اختلاس‌کنندگان هم می‌کند. بعد هم با ظرافت، نامگذاری گورستان‌ها به نام زنان را، آماده‌کردن مادران برای دفن کردن فرزندان‌شان را می‌شمارد و تلخ و بی‌پیرایه ندا سر می‌دهد:
از روح ما هم بدانید
گودبرداری کرده‌اند… (ص ۲۶)
از بازنشستگی که از پس بازگسستگی می‌آید سخن می‌گوید و بعد آنقدر از هیچ و هیچ و هیچِ هیچ می‌گوید تا از تهیگاه هیچستان، ترکیب‌ها و سطرهای دلنشینی پدید آورد: با کلاغ‌های محله خبر قورت می‌دهیم… مصیبت ورق می‌زنیم… درکشور خود غربت/ در دیگری غربت… چسبش گرم است مصیبت/ کتاب نیست که ناشر سمبل کند
و بعد که این سطرهای خوب را می‌آورد، دستی هم به سروروی فرهنگستان زبان و ادب می‌کشد!
… بسیجِ زبانِ فارسی حل می شود در شعر به حرمتِ فرهنگستان
جمع‌شدنِ کلمات شایستگی می‌خواهد
زیادی شده‌اند
افعال
در این‌جا زیادی شده‌اند (ص ۲۹)
حاجی‌زاده، این شیوه‌ی طغیانی و اعتراضی و تعریض‌گر را بعد از شعر بلند ابتدایی کتاب نیز کم و بیش ادامه می‌دهد:
دخترِ پس از من رفت و به دنیا نیامد
… جای نیامدنش چه جیغی کشیدند
اگر می‌دانستم
من هم خودم را به موش‌ مردگی می‌زدم (ص ۳۱ و ۳۲)
در چند شعر جلوتر، روز جهانی قلوه سنگ، آجر، خشت خام و بتون را گرامی می‌دارد و بعد می‌گوید که «روز عاشق تمام شده است» و با این سطر انگار دیواره‌ای از قلوه‌سنگ‌ها و آجرها و خشت‌ها را روی سر مخاطب خراب می‌کند. بعد هم مختصر مغازله‌ای می‌کند و این‌طور ادامه می‌دهد:
لیلای اتفاق!
به عشق عادتمان ده
اینجا انگار مجنون به جنازه می‌فروشندی
و لیلی‌های اتفاقی در یک مشارکت مدنی مجنون را به لاشه تقسیم
می‌کنند (ص ۳۹)
در شعر «چند»، به فرستادن چند لعنت به سال‌های مختلف شمسی و میلادی می‌پردازد. گرچه ممکن است مبنای لعن او را ندانیم اما وظیفه‌اش دانسته که لعنت‌هایش را بدانیم. چراکه چند شعر بعد، عاشقانه‌ای برای عزرائیل دارد:
کنار پلکم
عکسی شبیه مرگ
با موهای مسی چطوری؟
آقای عزرائیل!
به خاطر سفید کلیشه‌ای
دستم را بگیر با شرابی سفر کنیم (ص ۴۹)
اما همین‌که طغیان‌ها و کنایه‌ها اندکی فروکش می‌کند، ترس‌ها و حسرت‌ها و باختن‌ها نمایان می‌شوند:
می‌ترسم
از دنیای بی‌کودک می‌ترسم
سنگم بزنند
ننگم بزنند (ص ۵۲)
بعد آن از «عادت شدن به دوری» می‌گوید (ص ۵۵) و بعد، از «گم‌کردن نشانی پستی خودش» (ص ۵۶) و بعد هم که در شعری دیگر می‌گوید:
برای مردن اما!
وقتِ کافی، لازم است
نداری غمگینم می‌کند (ص ۵۸)
و حسرتی که مدام سراب می‌بیند و نومیدی‌ها و تنهایی‌ها و اینها را زمزمه می‌کند:
کنار طاقت تمام شده
طرح کوچکی از تو
می‌آمد و نمی‌رسید (ص ۶۴)
روز جهانی
تنهایی خودش را جشن گرفت (ص ۶۸)
نسخه‌ی بی‌سرنوشتی توی دست من است
که برایش نام ژنریکی اعلام نشده (ص ۶۹)
چیدند
قبل از رسیدن چیدند
تجربه‌ی تازه‌ای که ندارم (ص ۷۰)
امکان نو شدنم رفت
خانه‌ی نو را
بنا کنم؟ (ص ۸۱)
به هیچ رفتیم
چون در انزوای مطلق اشیاء (ص ۸۲)
فرصت نکردم
قبل از طبقه‌بندی مُرد
رویاها (ص ۸۳)
باختیم
بازی‌های قاعده ندارِ نیاموخته را
یک به یک (ص ۸۵)
کفاف کی دهد باده‌های ناکامی
بَزک، بَزک (ص ۸۶)
و آنقدر چنین سطرهایی را می‌آورد که انگار آن زن که از دنده‌ی چپ بلند شده بود، به زانو درآمده است.
اما فرخنده حاجی‌زاده، فرخنده حاجی‌زاده است. با همان ویژگی‌هایی که در ابتدا گفتم. و در میان همین نومیدی‌ها و ترس‌ها و حسرت‌ها هم کنایه و اعتراض را کنار نمی‌گذارد و در واقع، نیشترش را بر زمین نمی‌نهد.
البته درباره‌ی نیشترش حرف خاصی ندارم، اما دوست دارم قلمش را همچنان در دست داشته باشد.
مهر ۱۳۹۸

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه