فرزند کاغذیم آزادیت مبارک
فرخنده حاجی زاده
شخصیتهای رمان “از چشمهای شما میترسم” واقعی هستند؛ به واقعیت زندگی روزمره، صفحات تاریخ و واقعیت ذهن نویسنده. اما واقعیت نزدیکتر، آزادی از چشمهای شما میترسم است. همین چند وقت پیش بود که در کمیسیون حل اختلاف “اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران “آقای “همایی “پرسید: «شما در شکایتتان نوشتید ناشر،از چشمهای شما میترسم را حبس کرده؟» پاسخ دادم: «حبس، تبعید، یا…»، در جواب چراییاش؟ گفتم: «نمیدانم. شاید ناشر از چشم متعجب روی جلد سیاهِ کتاب ترسیده !چشمی که سیاهی مردمکش سفیدی را تحتالشعاع قرار داده و گوشه ی آن جای اینکه بادام یا آهو را به یاد آورد، لابدمنقار کلاغ را در ذهنش تداعی کرده که به کارمندانش دستور داده- از چشمهای شما میترسم را در تاریکترین گوشه انبارش پشت کتابهای دیگر پرت کنند – شاید هم فکر کرده چشمها از درون متن برمیخیزند و باچشم باز به همه امور و پدیدهها نگاه میکنند که گفته: رویش کتاب بریزند تا این چشمهای لعنتی نتوانند باز شوند و پیش چشم خوانندگان رژه بروند. شاید هم خواب سرمایه چنان عصبیاش کرده که حتی وقتی من نویسنده درخواست میکنم تیراژ کتاب را به خودم بفروشد و با فسخ قرارداد جان کتابم را آزاد کند، پاسخ منفی میدهد و راضی نمیشود حداقل در برابر دریافت وجه، تعدادی از نسخههای کتاب را به خودم بفروشد تا ناگزیر برای تهیه نسخههایی از این کتاب دست به دامان “ابراهیم کریمی”، مدیر پخش “گزیده “شوم. شاید هم این فکرها جز مهربانی کریمی توهمات ذهن من نویسنده باشد وبا یک بدشانسی اتفاقی هفت سال کتابم را به فراموشی کشانده باشد تا به ناچار دست توسل به سوی شورای حل اختلاف اتحادیه دراز کنم و پس از نشست و گفتوگوها سرانجام پس از رایزنیهای صورتگرفته با خرید تیراژ کامل کتابم و فسخ قرارداد جانش را آزاد کنم… تا دو روز پیش وقتی دوستی بگوید شنیده یا خوانده که از چشمهای شما میترسم پرفروشترین کتاب کتابفروشی “ثالث” بوده، لبخند روی لبم بنشیند و یاد “محمدمهدی خرمی” عزیز بیفتم وبه یادآورم که با اعتراض میگوید: «فرخنده، تو الکی نوشتی بچههای کاغذیت را هم به اندازه بچههای خونیات دوست داری. تو فقط آن ها را به دنیا میآوری و پرت میکنی. نه تلاش زیادی برای چاپشان داری و نه هیچ دغدغهای برای معرفیشان.باید بپذیری که در دنیای امروز باید خط بطلان کشید بر این باور که اثر خودش باید خودش را معرفی کند. اگر اندکی همت کنی فرزندان کاغذیت گم نخواهند شد.»: بگویم «قبول!» و دست ببرم طرف قلم و کاغذ تا بنویسم- فرزند کاغذیم آزادیت مبارک-
این یادداشت چند سال پیش، پس از آزادی رمان “از چشمهای شما میترسم” برای یک پست فیسبوکی نوشته شد.
بدون دیدگاه