نقدی بر رمان «از چشمهای شما میترسم» فرخندهحاجیزاده
محمود معتقدی
بازیابی روزگار از یادرفته!
«نزدیک دروازهی مشتاقیهام. باد که از لای بوتهها میگذرد. هوا پر میشود از بوی گل سرخ. روی زمین زانو میزنم… تیغ آفتاب دارد به وسط آسمان نزدیک میشود…
اسکلتهای فلزی وسط میدان نگاهم را به طرف خود میکشند. مجسمهها به صورتی چندشآور و وحشتناک کنار هم چیده شدهاند». (ص ۲۱۷)
روایت سیّال و لغزندهای که روح «زمان» را از یاد برده، اینک از ذهن و زبان «مانا» دختری که به فضای جنینیاش بازگشته، به گونهای نمادین و پر از پرسشهای پریشان تاریخی به واگوئی زندگی خود درآمده است.
«خندید: «تو خود منی». و یک اسکلت فلزی از قاب پرید بیرون: دانگ، دانگ … و دروازهها را کوبیدند، که گفت: تمام و همین بود که گم شدم و حالا اومدم توی مطب دکتر پرویز پرتو تا دنبال خود بگردم» (ص۸)
«از چشمهای شما میترسم» یک جریان بیپاسخ و یا به عبارت دیگر، یک فضای تسخیر شدهی انسانی است که همواره برجستهترین نمود آن نمادهایی چون «چشم» و «ترس» در یک روند داستانی پرهیاهو است.
«مانا» دختری آشفته حال و روانی است که دیگر سال هاست، در میان فضائی از دست رفته، زندگی میکند و از پی گمشدههای تاریخی به دنبال اشیای ساکت و آدم های بیزبان میگردد. راوی که در نقش نویسندهای پیگیر، در پی صید لحظههای شکننده و فرّار است، اینجا و آنجا به دنیای پیچیدهی «مانا» پا میگذارد، با او مینشیند، حرف میزند، به گذشتهاش وارد میشود و زمانی هم جایش را با او عوض میکند. لذا، گاه میبینم که جنس روایت در این فضا، بسیار لغزنده و گاه بیارتباط به نظر میرسد و این بیارتباطی همانا شقهشقه شدن «زمان» در بیرون از متن است. «مانا» زنی است با گذشتهای پرملال. دانشجویی سرخورده که دیگر سال هاست از دنیای «مبارزه» فاصله گرفته و اینک برای پیدا کردن خود و برای یافتن حافظه تاریخیاش، در «جزیرههای سرگردانی» از چشماندازی به چشمانداز دیگر، گُرده عوض میکند. کرمان که به لحاظ تاریخی، محور وقایع این رمان به حساب میآید، در ساختاری شکننده، بیشترین لحظهها را با «مانا» سر میکند.
در گوش «مانا» صدا و حرف و حدیثهای فراوانی از گذشته و حال این شهر زنگ میزند. او از «چشم» از «تاریخ» و از «جنگ» باورهای عمیقی را به یادگار میشناسد. اما این شناخت، فعلاً در قلمرو «ضمیر»ی گمشده و غیرفعال، روزگاریست که به بایگانی سپرده شده است.
«دکتر پرتو» برای بازیابی روزگار از دست رفتهی «مانا» در این صحنه تلاش میکند، پیوسته «مانا» به گونهی وحشتناکی در «محاق» گیر افتاده، نیمهی پنهان ذهنش، همچنان در تاریکی رها شده است. هجوم صداها و حرف ها، یک لحظه رهایش نمیکنند و در این میان، راوی (نویسنده) با ترفندهائی به بگو مگوهای ذهنش سفر میکند و برای شفاف سازی باورهایش، به رفتارهای زنانه و گاه احساساتی نیز متوسل میشود. (دست بر قضا هم راوی و هم نویسنده هر دو زن هستند).
در هر حال، راوی در همه زمانهای رمنده، با «مانا» هم سفر است و برای نشان دادن و پیدا کردن پیکرهی روزهای از دست رفتهی «مانا» با زبان و دنیای غیرواقعی وی همراه میشود. اما به راستی در این میان چه چیز قرار است کشف بشود؟
«از چشمهای شما میترسم» رُمانی چند صدائی به حساب میآید، که جایگاه و موقعیت آدم ها در آن، فاقد توالی منطقی است، چرا که سیالیّت ذهن و عبور از زمان تقویمی، در میان هالهای از واقعیت و رویا در گذر است و آنچه که به روایتهای گسسته، عینیت میبخشد، همانا روشن شدن تدریجی کوچههای بنبست، تفکرات مبهم و فضاهای گرفتهی انسانی و تاریخی است. وجه غالب در روایت «از چشمهای شما میترسم» علاوه بر از دست دادن زمان و سقوط در گرداب ناشناختگی، نوعی تکرار در مقولههای تاریخی- سیاسی زمانهای اینجایی و اکنونی است. اما مضمون نهفتهتری نیز در درون این «متن» جریان دارد، که حضور و تکامل انسان و باورهایش در آن، به دور از غوغاهای تقویمی است. «مانا» چه کرده است؟ چه بلائی بر سرش آمده است؟ که این چنین به دار مکافات آونگ گردیده و در آتش نوعی «انتظار» و «بازگشت» همچنان شعلهور است؟
راوی، پیوسته در پی پیدا کردن سرنخی از گذشتههای «مانا» با وی به مکان ها و زمانهای زیادی سرک میکشد. تا آن «قرارِ» پنهان را در چهره و شخصیت پر ملااش، به زودی دریابد.
پاساژهایی که نویسنده برای داستانی کردن فضاهای درگیر، باز میکند، خود نوعی کش دادن ماجرا و ایجاد تمهیداتی است برای «تعلیق»های ممکن.
اما همه این ماجراهای جانبی، بهانهایست برای نجات شرایط از دست رفتهی «مانا» و جستجو در رفتار و منش وی، به عنوان آدمی که قرار است روزی به اصل و مدار زندگی خویش برگردد، تا تن به واقعیتهای جاری بسپارد.
از سوی نویسنده، در ذهن، «مانا» میدانی پرآشوب برپا میگردد، تا برای پیش برد داستان، به شیوهای هنریتر دست یابد. اما این لحظهها، در همه حال یک سان، موفق و به یادماندنی نیستند. چرا که مخاطب در بخشهای نالازم تنها حضور و دخالت نویسنده را حس میکند. که حرفها و نکوهشهای خود از شرایط زمانه را بازگو میکند. از سوی دیگر، در بعضی از فضاها، آدمهایی میآیند و می روند که حضور منطقیشان چندان قابل لمس نیست. لابد سیالیت داستان چنین ساختاری را طلب میکند! اما نکتهی برجستهی دیگری که در بخشهای پایانی بیش تر خود را به نمایش میگذارد، علاقه و دلبستگی «مانا» به ساز و موسیقیست و یادآوری چهره مشتاق علی شاه و آن داستان تکاندهنده «سنگسار»ش که بوی ملامت و نگرانی از حضور خان قاجار، پیوسته در ساز و کارش دیده میشود. متن خبرِ دستگیری «شهباز بینشان» «مانا»ی آشفته را به فضایی جادوئی فرا میخواند:
«مانا خط به خط از اول تا آخر خبر را خواند. خطوط صورتش هیچ عکسالعملی را نشان نمیداد روزنامه را در سکوت آهسته زمین گذاشت و چند دقیقه بدون این که گریه کند به اطراف خیره شده پشتش را به دیوار تکیه داد. پاهایش را بالا آورد و از زانو به طرف شکم خم کرد، دستهایش را زیر چانه گذاشت. خوابید. مانا سال ها همینطور خوابید.
آنقدر که قاجار رفت و پهلوی آمد و بعد پهلوی رفت و انقلاب آمد. در تمام این مدت مانا نه تنها هیچ حرکت و نالهای نکرد، بلکه به طور محسوس نفس هم نکشید. سال های سال به همین حالت جنینی خوابید. بیآنکه هیچکس حتی من نویسنده بو ببرم» (ص ۱۸۸)
در «از چشمهای شما میترسم» علاوه بر تکنیک سیّال و پیچیدهای که در اینجا و آنجا وجود دارد، حس روایت و استفاده از «کلاژ»های درونی و بازی های زبانی، تصویری و بهرهگیری از ساختارهای بومی همواره یک حس زیباشناسانهی کویری، همراه با رنج بوم شناختی مردمی را که در پروسهی تاریخ، مظلوم و بیسرنوشت و یا بدسرنوشت ماندهاند؛را در خود دارد. باری در چنین هنگامهایست که فرخنده حاجیزاده، به بهانهای روانشناختی روی میآورد و زنی را در دایره این «ملال» بزرگ انسانی به میدان میکشاند، تا از «بحران» پیش آمده، فضائی فرامدرن، تدارک ببیند. و رفتاری از این دست بحران زده را به نمایش بگذارد.
چیزی نمیگذرد که نویسنده «مانا» را به زادگاهش «کرمان» میکشاند، تا یک بار دیگر حضور زمان از دست رفته را با وی تجربه کند. نشانههای کودکی و نوجوانی، صداهای درون «مانا» را به حرکت در میآورند. در متن شهر به گردشی تاریخی در میآید و ادامه تاریخ را از سلطهی قاجار به روزهای توفانی انقلاب میکشاند و گسیخته و ناآشنا، همچنان به یاد میآورد، آن فضای پرالتهاب «سنگسار» و جوش و خروش مردمی که مرگ را به تماشا ایستادهاند. براستی «مشکل حکایتی است که …»
«… برو دارن دروازهها رو میکوبن. تو باید… صدای پاهای شان که نزدیک میشود، پاهایم سنگفرش خیابان را رد میکند تا مثل گذشته نبش سه راه شمال جنوبی، بغل دست همایون شاعر که برسم نفس تازه کنم و سلام. تا پیرمرد صورتش را برگرداند، نگاهم کند و بگوید: «ای دریغ از آفتاب» و من بگویم: «اگه بشه شبو قایم کنیم!» (ص ۱۱۴)
ذهن آشفته و تبدار «مانا» همچنان در شهر میچرخد و تصویرهایی درهم از همه چیز و همه کس را به یاد میآورد. بیشک سایه یک ستم تاریخی همواره بر سرش آوار میشود. انگار نویسندهی متن، حافظهی تاریخی کرمان را به او سپرده است!
گفتنی است که راوی برای درکِ مولفههای گمشده «مانا»، گاه با وی یکی میشود و برای رسیدن به زمان بازیافته، چون وجدانی پنهان، برای ادامه داستان، دنیای ویران شدهی «مانا» را بازسازی میکند و به آن رنگ و بوی امروزی میدهد. اما حضور پنهان «تار» اینجا و آنجا در کالبد «مانا» خود اهمیت جنبههای موسیقیایی زندگی وی را به مخاطب یادآور میشود و همچنین راز صندوق مادربزرگ را که در طول داستان همچنان سر به مُهر میماند!
این راز، شاید همان صدا و تجسمسازی پنهان بوده است! از جهتی دیگر، در «از چشمهای شما میترسم» تقابل «سنت» و «مدرنیته» به گونهای نمادین به نمایش گذاشته شده است. چرا، آنچه که در این فضای پرآشوب از ذهن «مانا» به صورت حلقهای گمشده تعیّن مییابد، همانا فقدان زمینه رشد فردیت در برابر ایستادگی باورهای کهنه است. به عبارتی دیگر، گمشدگی «مانا» در این جاده پرهیاهو، چیزی جز از دست دادن پایگاه انسانی و آزادی تفکر نیست!
«]مانا[ من باید بگردم تو همین کره خاکی و دونه دونه کسانی رو که گم کردهام، پیدا کنم». (ث ۱۵۳)
«مانا» برای بازگشتاش به زندگی، نگران تاریخ است. نگران تکرار ستمِ ستمگران است که از کلهها و چشمها منارهها ساخته و میسازند. بنابراین در این سفر لغزنده، زمزمههای کودکی، صدای تار، صندوق مادربزرگ و… بار دیگر در او زنده میشوند. اما به راستی او کی از خواب جنینی بیدار میشود و چگونه به جهان واقعیتها میپیوندد؟ او صدای انقلاب را میشنود که چگونه همه را به صبح رهایی فرا میخواند.
آری زمان بازیافته، پس از فرو نشستن غبار تاریخ، به زودی از راه میرسد اما، پس از این بیداری است که «مانا» در مییابد که نگاه به جهان، خود به گونهای دیگر است و آنچه که در آن «غار» کذائی بر او گذشته است، دنیای هجرانی و بدگمانیها بوده است. در پایان ماجرا، حس روایت با نگاه راوی (نویسنده) به ایهام و تعلیقی خاص میانجامد. او آرزو میکند بر روی تپه روشنایی مشرف به شهر جای خالی «همایون» شاعر بنشیند:
«تا شبی از شبهای ستاره بازی صدای مردی را بشنوم که مدام میگوید: مردم کرمان چشمهای خود را از من بپوشد. من از چشمهای شما میترسم». (ص ۲۲۱)
در رمان «از چشمهای شما میترسم» کارِ فرخندهحاجیزاده، حرکتی تازه و پر از مفاهیم و تداعیهای آزاد و سیّال به چشم میخورد که بوی انتظار و اعتراض به شرایط اجتماعی دشوار در بسیاری از لحظههای آن به مشام میرسد. در «از چشمهای شما میترسم» ترسی تاریخی و انسان ستیزانه دیده میشود. اما به لحاظ تکنیک و زبان همچنان دچار افت و خیزهایی است که نیازمند پالودگی است.
بدون دیدگاه