سانسور نکن به هیچ فرمانی
چند ماه قبل که وارد فضای فیسبوک شدم تصمیم گرفتم ارتباط فیسبوکیام محدود و منحصر به دوستانی شود که میشناسمشان (از نزدیک یا از طریق آثارشان) رفتهرفته با نوشتههایی احساس نزدیکی کردم که نویسندگان یا انتخابکنندگانشان را نمیشناختم.
فکر کردم خب اسم و چهرهی واقعی دارند پس اضافه شدند به لیست دوستان. کمکم در بین درخواستهای دوستی نامهایی آمد که گر چه چهرهشان واقعی نبود اما نام واقعی بود و گاه آشنا؛ این نامها هم نشستند کنار نام دوستان دیگر؛ اما همچنان کسانی که نه چهرهی واقعی داشتند و نه نام واقعی درخواست دوستیشان پیش چشمم ماند تا دو سه روز پیش به خود گفتم: آیا ما با چهره و نام واقعی خودمان هستیم؟ خودِ خودمان؛ بیهیچ نقابی؟ یا ما نیز صورتکی بر چهره داریم که پشت آن پنهانشدهایم؟ و در آیینه کوچک پشت میز کارم نگاه کردم به تصویر توی آیینه گفتم: تو مگر فریاد مبارزه با سانسور سر نمیدهی؟ مگر امضایت را با رضایت خاطر پای نامههایی که در مخالفت با سانسور نوشته میشود نمیگذاری؟ تو با چه هدفی وارد عرصهی فیسبوک شدهای؟ جز هدف ادبی، فرهنگی- هنری، اجتماعی؛ والا تو که نمیخواستی بنگاه دوستیابی راه بیندازی! حال دخترخاله و پسرعمه را بپرسی؛ قربان دوست و رفیق رفتن هم که با حس حضور و صدا دلنشینتر است. مگر نمیگویی با دست رو بازیکنندهی عرصههای فرهنگی، اجتماعی هستی. چرا به فضای کوچکی که در این دنیای مجازی به دست آوردهای بهعنوان ملک شخصی نگاه میکنی؟ آنهم وقتی میدانی این فضا را هر علاقهمندی، به هر دلیل میتواند از طریق صفحهی دیگری سرک بکشد و اگر دلش خواست برایت پیغام خصوصی بفرستد. مثل سرک کشیدن آدمها از دیوار به خانهی همسایه و حرفهای درگوشی. چرا خودت و دیگران را به پناه و پسله میکشی؟ میماند دلواپسی مسائلی که ممکن است دامنگیرت شود، آنهم امکان حذف را که نگرفتهاند میماند حضور کسانی که با احترام به آزادی بیانشان، سنخیتی با دیدگاهشان نداری یا ترجیح میدهی از مسائل موردتوجهشان برکنار بمانی؛ آنهم چیزی نیست که از چشم تیزبین آنها مخفی بماند پس سانسور نکن به هیچ فرمانی.
بدون دیدگاه