ایمانِ تغزل
فرخنده حاجیزاده
بیآنکه از چشمهایم بخوانی (شعرهای چپ اروتیک)/ آنا ماریا روداس؛ ترجمه علیاصغر فرداد. – لندن، مهری، ۱۳۹۹
من حقیقتام
حقیقت
اگر روزی بمیرم
(اگر مردنی باشم اساسا)
تاریخ را باخود به خاک میبرم
هنر را
و تمامی ترسهای آدمی را از آن همه زبالهی خوش نام.
مرگ شاید
تولدی دیگر باشد- معصومیتی دوباره
میدان فاطمی، میدان فاطمی، میدان فاطمی. شش سالِ و چند ماهِ پراضطراب، هفتهای حداقل یکبار. سهشنبههای قرار، یک ربع، بیست دقیقه، شاید هم نیم ساعت مانده به ساعت پنج؛ بستگی به مکان دربهدریمان داشت. روزی گفتم این نقطه از میدان فاطمی از روایتها سرخواهد زد. کسی چه میداند، شاید هم رفت هوا.
امروز دوست نازنینم روایتی دیگرگفت. از زیر پوست میدان فاطمی و میدانهای دیگر این پایتخت مفخم. روایت زنی گمنام. سکینهای از جنس من، از جنس ما، از جنس آنا ماریا روداس، از جنس ثریای من که گرسنگی ایمانِ تغرل را از تن و روحاش زوده بود؛ تا در برابرخوردن ساندویجی از ساندویجهای مانده بهشتالزهرا با سه مرد بینواتر از خودش در گور همخوابه شود و تیتری بشود از تیترهای خبری سایتها تا از روایتها و شعرهایمان سربزند و سانسورکنندگان باحذفش خیال باطل بکنند.که گرد از دامن کبریای شهری زودهاند.
دوست از سکینه میگفت. مورچهها زیر پوستم وول میخورند. رگهای شقیقهام دل دل میگردند و من زنی بودم با چادری سیاه ایستاده در انحصارمردانِ معطل.
چند دقیقه بعد نه دوست بود، نه صدایش. صدا انعکاس صدای سکینه بود. موج برداشته درفضا: «نرخ تغییرکرده: دوتومن دیگه نیست، پنج تومنه!» صدا میپیچید توی گوشهایم و انکارمیرفت زیر پوستم و مینشست توی سلولها، بغض میماند و آرزوی شانهای که سربگذارم و دستی که سر انگشتاش نم چشمهایم را بگیرد.
نبود و آنچه در من میجوشید به قول ماریا روداس نه خوب بود نه بد واقعیتی بود در ما که گاه شجاعت بازگوییاش را نداشتهایم. این چنین!
باکره باید باشی/ برای مسافران/ بیصدا و شرمگین/ به هنگامی که مردی سفت/ فرو میرود درتنات/ با خنجری که پنهان است/ ما مادهای معصوم/ باید بوی عطرمان/ مرگ را پاره کند. یا… تصویرِ من شکنجهات میدهد انگار/ برای بودن/ تو باید هر روز- هزار بار/ بکارتام را بدری/ تا روزت با افتخار درو شود.
امروز چه یگانه شدهام با انا ماریا، و زنتر و فهمیدهام که تنها منظومههای عاشقانه از کشور به کشور عبور نمیکنند تادر هرگوشهی جهان رنگ دیگری از عشق در روایتشان تنیده شود. دردها، خواستنها، نتوانستنها، حسرتها، هوسها، حسادتها وای کاشها نیز کشور به کشور میروند و حالا آنا ماریای گواتمالایی آمده نشسته بغل دست زن حاشیه کویری سرزمینی دوردست. با هستی تنیده زنانه درمتناش. تا این زن کویری در لابلای شعرهایش به معنی واقعی کلمه زن شود. بخندد، جیغ بکشد، رکیک شود و عاشقی کند. با شعرهایی از این دست.
وقتی نیاز من و سماجتِ تو/ دیوارِ قانون را/ نابود میکند/ آه ای دلقکِ درمانده در سایه و نور/ اگر من به جای شعر/ شجاعت داشتم و تو/ کمتر دروغ میگفتی/ «دوستت دارم»/ تنها شعر جهان میماند… یا… وقتی عشقبازی تمام میشد/ تو وحشیترین تصویر را از من ترسیم میکردی/ من رکیکترین شعرهایم را میسرودم-/ منِ واقعی. اما تو/ ای هوسِ تازهی من/ پیراهنام را بدر/ و نشانی مردانِ دیگر را/ از پوستام برکن/ بیا و پروا مکن/ هنوز بر بازوی راستام/ جایی برای نشانهی تو/ مانده است/ حتی وقتی که تنها صدایت/ تنام را میلرزاند/ من شاعرم/ و با تمامِ تنام/ زنام/ که رویایم را جدی گرفتهام/ ومی دانم عشق جادوی غریبیست:/ فردا به یاد نخواهیم آورد/ چه کسی،/ از آن او بود و/ مسببِ کدام/ چون با رویای کودکی که در من خفته بود/ بیدار شدهام/ با هم به خواب رفته بودیم و صبح/ این بالش/ عطرِ تن تو را داشت…
باید زن باشی، با شور زنانگی و تنانگی، به سخرهبگیری، جسور باشی و معترض. تا غرقشوی در شعرهای سهل و ممتنع آنا ماریا روداس تا زنییتات را در ابعاد مختلف وجودی خودت پیدا کنی نه فقط در «دوستت دارمها» و به کشف خودت برسی تا بتوانی تصویر واقعی زن پایمال شده، تحت ستم، بیچهره، منفعل و ترحم برانگیز را از لابهلای شعرهایش بیرون بکشی و خودت را جستجو کنی و خوب ببینی. هرچند گاه درد را پشت دندانهایت پنهان کنی و فریاد بزنی میلی به ماندن در تاریخ و سودای جاودانگی نداری. اما به خودِ خودت نیاز مبرم داری. اما اگر مرد باشی و کتابش را دردست بگیری باید چون علیاصغر فرداد با آنیمایی قوی بتوانی روح زنانگیاش را به کلمات بازگردانی تا شعریتشان نمود پیدا کند. حتی اگر لازم باشد دست به اندکی دخل تصرف در شعرهایش بزنی تا جان بگیرند و نغلتند به ترجمههای مکانیکی، به سودای امانتداری. که روداس این راه را خود نشان میدهد تا منِ خواننده هم اجازه پیدا کنم اندکی به راه دلم، دست ببرم در نظم شعرها و ادغام کنم و دل بدهم به شعرهایی از این دست.
دوش گرفتی/ و تمام ردَها را پاک کردی/ اکنون بیآنکه مستحق باشم/ به آشپزخانه بازگشتهام/ اجاق روشن میکنم/ گردها را میروبم/ و کره بر نان میمالم/ اسکناسها و کلمات/ شبخوابی تو را شیرین کرد وُ/ رنجور/ به سطلی سیاه تبدیل شدهام/ سطلی سوراخ… و کسی نمیداند من/ کمی زنام، کمی انسان/ تنها کمی/ و زخمهایم را شرمگین پنهان کردهام/ پشت عنوانها/ در چهاردیواری اتاقی/ که از آنِ من نیست و به سالهای رفته نگاه میکنم/ و میپرسم: چندبار بچهدارشدهام/ بیآنکه زن شده باشم؟/ گیسوانم قد کشیدند و/ دوازده ساله بودم که پستانهایم سلام کردند.
کمی کتاب بخوان آقا!/ برای شعورت خوب است/ اگر پستانهای پلی بوی بگذارند/ این میز نفس بکشد./ میدانم/ هرچه کنم/ بیش از یک چریک در بازی عشق نخواهم بود/ چریکی چپ با شعرهای عریان/ که جهان شما را به آتش میکشد/ من با اورادِ کهنهی شما بیگانهام آقایان! و روزی همچون آن دیوانهی عشق/ در کوهستانی آزاد خواهم مرد/ بیآنکه نامی/ نشانی/ تصویر و ترانهای از من بهجا بماند/ چرا که نه من و نه شعرهایم/ که بوی تن و پروانهی مدهوش میدهد/ به نفع جهان شما نیست آقایان!
و حالا خبری به شما بدهم:/ جمعیت این کشور را گوسفندان تشکیل دادهاند/ گلهای بی مغز-/ که در مسیر سلاخ خانههای تاریخی/ همیشه سر به راه میروند/ سرانجام ای کاش/ از حنجرههای جوان/ صدای انسان بشنویم
آنا ماریا میگوید: دیگر بخواب زن!/ بخواب و فراموش کن/ در این لحظه/ کسانی مینوشند، ناآراماند، عشق میورزند/ و تنهایشان را سیراب میکنند.
بدون دیدگاه