فرزند تناقضم!
– من یک زن هستم که مینویسم و روایتهای نانوشته بسیاری در سینه دارم که هنوز جسارت نوشتن آنها را پیدا نکردهام.
– من کوچه، پسکوچههای روستای کودکیم را تا دل دشتهای کنعانی دویدهام و صدای ترک خوردن روح جهان را از دل دشت شنیدهام و آستین پیراهن پارهای را در دستهای زلیخا دیدهام که رو به سوی یعقوب دویده است.
– من در آستانه بلوغ در گوشهای از خانه وهمآلود کودکی کوله از کول خضر گرفتهام تا تداوم چهل صبح خضرخواه مادر باشم.
– من دوست داشتهام و دوست داشته شدهام و در خواب و خیال و رویا و میان آشفتگی واقعیت تا پشت دیوارهای آهنی زندان و درهای اورژانس بیمارستان و بالاترین نقطه کوه، که لابد البرز است دویدهام. و آنجا در خطوط پرتشویش عشق و عاشقانگی زائیدهام.
سلام. خوشحالم از اینکه خود را در جمع هممیهنان خود میبینم. آن هم در این نقطه از کره زمین. نقطهای که از وطن جغرافیایی من و شما بسیار دور است. اما هممیهن بودن ما به برکت چیز دیگری نیز هست، چیزی که چندان هم در قید آب و خاک و حدود و ثغور در مفهوم جغرافیایی آن نیست، و آن ادبیات است. بله ما همه به انترناسیونال ادبیات تعلق داریم و این طور که میبینم همه از کشور ادب فارسی آمدهایم. ادبیات جهان ماست. ادبیات و زبان میهن ماست. میهنی که تن به مرز و سیم خاردار و دیوار آهنین نمیدهد. به ویژه اگر مرز و سیم و دیوار بخواهند تعریف حقیر و محدود خود را از کشور، وطن یا میهن یا اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید به آن تحمیل کنند در این صورت کشور زبان با نیرو و انگیزهای صد چندان، بزرگ و بزرگتر میشود، رشد میکند، میبالد، پوسته و پرده و دیوارها را میترکاند. از هم میدردشان تا تخم سخن را در جهان پراکنده کند؛ و این ویژگی هنر و ادبیات است که محدودیت را به امکان تبدیل میکند. حرمان، فقدان و کمبود را به انرژی و نیرو، و بودن را به شدن. چنانکه ناگهان میبینی که روح سعدی از شیراز قرن هفتم هجری شمسی تا سر در سازمان ملل قرن بیستم میلادی پر کشیده، طوطیان هند شکرشکن شدهاند، نام بوعلی سینا و مولوی در فهرست چهرههای پرفروغ هزارهی دوم است و… جمعی چنین پرشور و مشتاق «کار و بار» و «درس و مشق» و «تفریح» را (همه اینها را البته درون گیومه مجسم کنید) رها کردهاند و ساعتی زیر این سقف گرد آمدهاند.
اکنون با این تصویر و تصور از هممیهن یک بار دیگر به هممیهنان خود، هممیهنانی با ملیت ایرانی و غیر ایرانی سلام میکنم و تشکر میکنم از کسانی که امکان این سلام و علیک رودررو و این تجربه فراموش ناشدنی را فراهم کردهاند.
***
از من خواسته شده است که دربارهی نوشتههای خودم که البته نسبت به آنچه میتوانست و میبایست نوشته میشد چندان هم زیاد نیست صحبت کنم. کاری بسیار سخت و بهتر است بگویم ناممکن، دستکم برای من، به خصوص اگر قرار باشد این صحبتها ابعاد زیباشناختی نوشتهها را هدف قرار دهد. خب، طبعاً اگر به تعریف و تمجید از آنها برخیزم نخستین مفهومی که به ذهن خواهد رسید خودستایی است؛ و اگر به انتقاد از آنها بپردازم ممکن است آن را به حساب فروتنی بگذارید. فروتنی که روی دیگر سکهی خودستایی است تازه اولین پرسشی که بلافاصله پیش میآید این است که خب اگر این نوشتهها چنانکه میخواستی از آب درنیامدند چرا چاپشان کردی؟ حالا اگر لطف کنید و نپرسید اصلاً چرا نوشتی که دیگر هیچ.
پس پیشنهاد میکنم که این گفتگوی رودررو را حول یکی دو پرسش شاید اساسی متمرکز کنیم، پرسشهایی که اگر طرح شوند چند و چون و ابعاد پاسخهایی که به آنها داده میشود و چند و چون و ابعاد پرسشهای جدیدی که این پاسخها برمیانگیزند تا حدودی، تأکید میکنم تا حدودی روشن شود. آن هم نه از سوی من در مقام مثلاً متکلم وحده بلکه از خلال بحثها و حتی جدلهای برخاسته از این جمع حتماً ناهمگون، در این صورت پرتویی افکنده خواهد شد نه تنها بر این آثار مختصری که من مرتکب شدهام بلکه بر ادبیات و اگر کمی فراتر برویم بر هنر بهطور کلی. من دوست دارم این گفتگو بیشتر پرسش ایجاد کند تا جواب قطعی برای پرسشی باشد. یکی از پرسشها میتواند این باشد. این نوشتهها به صورتی که الان پیش روی ما هستند چقدر نزدیکاند به آن تصوری که پیش از پدید آمدن از آنها در ذهن داشتهام؟ فاصلهی بین نیت مؤلف و هستی مستقلی که آثار پیدا میکنند چه اندازه است؟ این «من» این «مؤلف» کیست؟ از کجا آمده چه تاریخی بر او گذشته؟ پایگاه و جایگاه اجتماعی او کجاست؟ جنسیت، نژاد، زبان، ملیت، گذشته، حال و چشمانداز آیندهی او چیست؟ همین پرسشها را به طریق اولی برای خوانندگان این آثار، تکتک خوانندگان، که در واقع نویسندگان همراه [Co-Writer] این آثار هستند نیز میتوان مطرح کرد. با طرح هزاران سئوال از این دست. آن وقت میتوان روی این بحث کرد، فکر کرد که مادهی خام اثر یکبار در گذر از خوانش و تأویل مخاطب در مقام بازآفرینان بعدی و بعدی چه تحولاتی را از سر میگذراند. چگونه شکل میگیرد، تراش میخورد و در هربار شکل گرفتن چگونه از نو نوشته میشود؛ و از آنجا که هر اثر بینهایت شکل، بینهایت تأویل، بینهایت نقد میتواند به خود بپذیرد و حتی اگر صرفاً با دید کمّی به ماجرا نگاه کنیم با توجه به کثرت بیشمار خوانندگان یعنی نویسندگان نهایی اثر در برابر قلت مؤلف (که اغلب بیش از یک نفر نیست) شکلها، تأویلها و تفسیرهایی که مخاطبان میتوانند به اثر ببخشند بسیار بیش از آن چیزی است که به مؤلف مربوط میشود. پس مؤلف چنان ناچیز میشود که حتی اگر به تئوری «مرگ مؤلف» هم اعتقادی نداشته باشیم، یعنی اگر در ازای زندگی یافتن این همه مخاطب، او نمرده باشد هم به قول معروف عددی نیست.
ترجیح میدهم از حوزهی جاذبهی مغناطیسی این پرسشها خارج نشوم. یا اگر خارج میشوم خروجی موقتی باشد تا دوباره برگردم به درون فضایی که این پرسشها ایجاد میکنند، که اتفاقاً فضایی پرجاذبه و بحثانگیز است؛ و در عین حال جان سالم به در بردن از آن نیز به این آسانیها ممکن نیست، اما بههرحال کسی که دست به قلم میبرد (نقاشی میکند، مجسمه یا فیلم میسازد و…) به نوعی دنبال دردسر میگردد و من امیدوارم سایهی این دردسر از سر من کم نشود. یکی از آن پرسشها این بود که چه نسبتی بین آنچه به صورت حروف چاپی تجسم پیدا کرده و آنچه به صورت یک خیال یا تصویر از قبل در ذهن من نقش بسته یا آنی جرقه زده وجود دارد؟ باید بگویم بدون استثنا در همهی نوشتههای من این نسبت به قدری دور است که این دو پدیده در مناسبت باهم غریبه به نظر میرسند. البته این حرف را من حالا که نوشتههایم شکل نهایی خود را فعلاً پیدا کردهاند میتوانم بگویم. به این دلیل گفتم فعلاً، چون فکر میکنم اگر آنها را دوباره بنویسم شکل و رنگ و بوی دیگری پیدا خواهند کرد. به همین خاطر هم به هیچ وجه نمیتوانم حرف نویسندگانی را درک کنم که در توضیح نحوه شکلگیری آثارشان صحبت از طرحی میکنند که پیشاپیش وجود داشته. یا نویسنده آن طرح را در ذهن یا روی کاغذ ریخته، مثلاً اینکه رمان در چند فصل مشخص نوشته شود، قهرمان آن فرض کنید در فصل اول عاشق شود، در فصل مثلاً پنجم حادثهای خاص اتفاق بیفتد و در فصل ششم یا هفتم این عشق به سرانجامی نیکو یا غمانگیز برسد. یعنی همه چیز از قبل پیشبینی شده باشد و نویسنده قرار باشد به دقت کلمهها را براساس الگوهای از قبل تعیین شده، کنار هم بچیند.
برای من نوشته با یک حس شروع میشود. با یک امپرسیون، گاهی یک جمله، یک بو، یک صدا، یک مفهوم مشترک یا یک تصویر انتزاعی بر جا مانده از یک خاطره یا رویای غیر قابل یادآوری. گرچه وقتی مداد به دست در برابر سفیدی وحشتناک کاغذ سفید قرار میگیرم حدسهایی درباره اینکه این هستهی نخستین سر از کجاها در خواهد آورد، میزنم. اما هرگز پیش نیامده که نوشته همانی بشود که من حدس زده بودم یا دوست داشتهام که بشود. از آن لحظه به بعد نوشته است که مرا به دنبال خود میکشاند و به قول برخی نظریهپردازان ادبی نوشته است که مرا مینویسد. مرا در موقعیتهایی بس غریب، بس نامتعارف غرق میکند. میگوید: بنویس. کلنجار و جنگ و جدل واقعی اینجا فرا میرسد، «من» احساس میکند که باید از ذخیرههای واژگانی موجود زبان فارسی استفاده کند. فاعل، مفعول و فعل را در جای خودش بنشاند و حواسش کاملاً به نقطه و ویرگول باشد. و فرهنگستان زبان فارسی و واژگان پیشنهادیش را فراموش نکند تا مبادا غلط بنویسد و خواننده نتواند خط روایت را بگیرد و بیدردسر پیش برود. اما «او» از این خواسته سرباز میزند، خود را به در و دیوار میکوبد و میخواهد پردهی آهنینی را که گرامر و نحو واژگان تثبیت شده و مستقر برافراشتهاند از هم بدرد. آشوب به پا کند. نظم مستقر زبان را به زیر بکشد. سلطنت گنده روایتها را براندازد. ای کاش «او» حداقل به دنبال استقرار نظم خاص خود بود. اما نیست. «من» عاقل است، کلیشهها را، قراردادها را، قواعد را میشناسد و به آنها اطمینان دارد. اما «او» هوایی است. اهل هواست. در معرض باد جن قرار گرفته است؛ هیچ چیز و هیچ کس را نمیشناسد. حتی خودش را، خوشبختانه اغلب برد، با «او» است. خوشبختانه به این خاطر که خود نیز دل در گرو «او» دارم. هرچند عقل سلیم حکم میکند که هوای من را هم داشته باشم.
حال میتوان پرسید آن هستهی نخستین چه نسبتی با واقعیت بیرون از «من» و چه نسبتی با واقعیت درون من دارد؟ به زبان دیگر خاستگاه آن چیست؟ خب، من یک زن هستم که مینویسم و روایتهای نانوشتهی بسیاری در سینه دارم که هنوز جسارت نوشتن آنها را پیدا نکردهام. من زن هستم. از ایران میآیم از میدان ستیز و آویز بیامان سنت و تجدد، از معرکهی پرتپش و پرتنش خواستنها و نتوانستنها، خواستنها و نگذاشتنها، بودنها و نشدنها. من از عمق سنتهای بومی حاشیهی کویر به درون تجدد پرتاب شدهام. من از جنوب آمدهام، آفتابی درخشان و سوزان دارم و شبهایی روشن. چنان روشن که میتوان در شب روی تپهی روشنائیش میزبان، بورخس، جویس، هومر و… و… بود و چنگ از دست رودکیاش بیرون کشید و نواخت. آن قدر که ستارههایش خوشهخوشه فرو ریزند و روح داستایفسکی حاضر شود و خواب شبهای سپید روشن را ببیند. من کوچه پس کوچههای روستای کودکیم را تا دل دشتهای کنعانی دویدهام و صدای ترک خوردن روح جهان را از دل دشت شنیدهام و آستین پیراهن پارهای را در دستهای زلیخا دیدهام که روبه سوی یعقوب دویده است. من جای شلاق را بر گردهی عزیزانم به تماشا نشستهام و آخرین نگاه مرد اعدامی که جلو چشمهایم تاب خورده روی پوست بازویم ماسیده است و انگشت دختر آدامسفروش میدان تجریش روی دستم جا مانده است. من در آستانهی بلوغ در گوشهای از خانهی وهمآلود کودکی کوله از کول خضر گرفتهام تا تداوم چهل صبح خضرخواه مادر باشم و برکت از کولهی سبز خضر میان محله کودکیم تقسیم کنم تا درد و رنج و فقر رخت بربندد و لذت کوله گشاده خضر را مزمزه نکرده با صدای جیغ زن همسایه از جا پریدهام و دستی را که روی آخرین نگاه خاکستری همبازی کودکیم، «رنگین» را میبسته، دیدهام. من از قصهی مشکلگشای زن همسایه، نقل تراژدی غمبار مرگ سهراب و اسفندیارِ نقال سر کوچه و قصههای هزار و یک شب کنار اجاق خانهی پدر تا زیرزمین خانهای در خیابان پاسداران زیگزاگ دویدهام تا گوش به روایتهای دیگری از جهان بسپارم. من همراه معصومیت دردبار پیرزن بدنام کرمانی در گودی چاهک سنگسار سنگ خوردهام و همانجا صدای یاسین را از لابلای سیمهای ساز مشتاق شنیدهام و بارها در خیال روبهروی تپه روشنایی صدای مردی را شنیدهام که مدام گفته است: من از چشمهای شما میترسم. این قدر گفته است تا چشمهای بیتفاوت جهان بر روی سنگسار هنرمند و انسان بسته شود. من دوست داشتهام و دوست داشته شدهام و در خواب و خیال و رویا و میان آشفتگی واقعیت تا پشت دیوارهای آهنی زندان و درهای اورژانس بیمارستان و بالاترین نقطه کوه، که لابد البرز است. دویدهام؛ و آنجا در خطوط پرتشویش عشق و عاشقانگی زائیدهام او را؛ و از شیر مادران جوان، در هوای سالم تغذیهاش کردهام و به دست دختران جوان گیس گلابتون سپردهامش. شاید آرش باشد! من در آخرین سالهای کودکی و ابتدای نوجوانی هر شب چندین بار از خواب پریدهام. صدای قلب کودکم را شنیدهام و از زنده بودنش که مطمئن شدهام، خوابیدهام. همراه فرزندانم بزرگ شدهام، خواندهام، آموختهام، عاشق شدهام و به نوای نای چوپان، صدای تار نی داود و سمفونی بتهوون گوش سپردهام و در سالهای ممنوع، ساز را زیر چادرم پنهان کرده و از کوچه، پس کوچههای کرمان تا خانهی استاد دویدهام. من فرزند تناقضم! من شخصیت قصهام را برای چاپ سراغ ناشر، سردبیر، هیئت بررسی فرستادهام و دست آخر صدای قلبش را از سینهی پیرزن آبدارچی وزارت ارشاد شنیدهام و همزمان صدای حیرتانگیز و پرتوان زنان کشورم را رساتر از همیشه از درون قصهها و شعرها شنیدهام.
گفتم از جنوب میآیم از سومین جهان، از تلاقی ثروت و فقر. انقلابی از سر گذراندهام. هشت سال جنگ، جنازه، موشک، انفجار ،وحشت بر من گذشته. زندان، اعدام، سنگسار، تعقیب، تهدید، زلزله، طوفان همه را در عین یا در ذهن تجربه کردهام و هربار چون ققنوس از میان خاکستر خود پر کشیدهام و هنگام نوشتن یا نوشته شدن همهی اینها را در خود داشتهام و یک عمر با دیدن صفحه حوادث روزنامهها رو برگرداندهام و ناگهان نام خانوادگی خودم را با تیتر درشت میان صفحه حوادث روزنامه دیدهام. زوال آرزوهایم را به سوگ نشستهام. پیکر پاره پارهی برادرم، جسم از هم دریدهی کارونم را بر بالهای روح و روانم تشییع کردهام و در دورترین نقطهی گورستان دست روی گوشهایم فشردهام و از صدای جیغهای کودکان جهان کر شدهام، از نگاه پرسان مادرم گریختهام و مهربانی بیدریغ ملتی را در روزهای فاجعه دیدهام و زهر طعنهها چشیدهام و با این همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه تهنشین شود و سفیدی هولناک کاغذ بخواندم.
این مطلب برای ارائه در کنفرانس ادبیات معاصر «دانشگاه نیویورک» نوشته شده و در ماهنامه فرهنگی- هنری- اجتماعی «کلک»، مرداد ۱۳۷۹، شماره ۱۱۳ به چاپ رسیده است.
بدون دیدگاه