آقای رئیس جمهور نگاهی به مجموعهی «اعلام میکنم!» سروده فرخنده حاجیزاده
مسعود میری
۱
این که چرا به یک کتاب شعر پرداخته میشود، مسألهی نقد را با ما در میان میگذارد. «مسأله نقد» برای من، مسألهی تکاپوهای من است که در یک اثر مظاهره دارد. اما این ظهور و خفاها بازی درخشانی را رقم میزند که میتوانم با این در جهان بازی رها شدنها، کلمههای خاموش را در چشماندازی دیگر به گفتن وادار کنم. استنطاق کلمه، استنطاق سکوت است که در شعر، زندگی رقتانگیزی را نمایان میکند. شعر با تمام هیاهوهایش، تجسّم انعزال، تلاش، فرسودگی و بیهودگی «بودن» است. به بیان دیگر، که مختصری از فربهی رنج میکاهد، آن است که انسان در شعر، کلمات منکسر و بدن تکهتکه شده، رنج را فربهتر و افق تماشا را ناممکنتر میساند. در شعر، کشف تاریخمندیِ بشر بیهوده میشود، زیرا هر کسر و شکستهای، هر پارهتختهای، در این بهر ناکرانمند – که زندگیاش مینامیم – ، از جایی بی درکجا به ما «هدیه» شده است. شعر یک «هدیه» ناخرسند کننده است.» «هدیه» که در متون کهن به «عطیّه» معنی شده است، چیزی است که فقط یک سو دارد. کسی «میدهد»، بی آن که چیزی بستاند. شعر چون آتشی ناشناخته به ما سرریز میشود و در ما لبریز میکند؛ چه طالبش باشیم و چه نباشیم. از سویی در ما رسوخ میکند و از ما خارج نمیشود. این هدیه یا عطیّه هر چه باشد، با خود همهی چیزهایی را همراه میآورد که خانمان بر باد دِهاند؛ چرا که شعر هنوز سرگشته در چیزی است که «مازاد» است؛ مازادی که از هزارهها و قرنها، آن تکهتکه شدنهای دور و نزدیک را در چشمهای ما پرتاب میکنند، از اشیا و کلمات و اصوات و لحظات، از پوچی و پوکی و معناها و پُریها، از تیرگی و درخشانی و خاموشی و پرپر زدنها. این جاست که زیستگاه شعر در بدن ما، خاستگاهی بدوی، بیهوده و سرشار دارد. خواستگاه شعر باژگونیِ خواب زیستن در بیداری کلمات است؛ کلماتی که رؤیاهای بدن را در انکسار عمرها، تقدیرها، مرگها، تمنّیاتِ در بیداری، در اصوات کُند و گنگ و بی در کجا به صدا درمیآیند. مسألهی شعر و مسألهی نقد در این جا به بحران نزدیک میشوند؛ بحرانی که جز برهانِ «ادا شدن»، هیچ حجّت دیگری را برنمیتابد و تنها خبری که میدهد، نباء عظیم «بودن آدمی» در سرنوشت مختوم اوست. استنطاق سکوت، جز تَرَک خوردنِ جسمیّت سکوت، که استعارهای مضاف در اضافاتِ استعارهی کلماتاند، و صدایی خسته و خشمآگین دارد، چیز دیگری ندارد. شعر نمیتواند حتی وقتی روشن ادا میشود – گنگ، خسته، فرهیخته و نامأنوس نباشد؛ چرا که شعر در اقلیم ناگفته و جغرافیای نانبشتهی هولها و شعفها قدم میزند. صدای پایش را در این پیادهروی نامعلوم «اعلام میکنم!».
۲
با این قلم نپرداخته، نارواست بگویم میتوانم برای خواندن کتاب فرخنده حاجیزاده به خوانندهی مهربان کمکی کرده باشم. چند جهت در این معظله نهفتگی دارد. اول آن که فرخنده حاجیزاده نه به سبب شاعری و نه به ثروت داستاننویسی، بلکه به خاطر بیابانی بودن ذاتاً کلماتش زخمی است. زخم بیابان بر جان بیابانی تا سر حدّ مرگ است؛ ناپایاب، درک نشدنی و سیریناپذیر. بیابان کلماتش ملحمه است و نه مرحمه، آن جا که مهربانی از کذبه است و نامهربانی است که بیابان را میآشوباند و درختچههای ابدی را در بنِ دندانِ دشت میرویاند. آتش اگر بر ابراهیم یک دم است، برای بیابانی دمادم است و گلستان، لختی است که در کلمه در آیینها میآرامد. دوم آن که در کلمات شعر فرخنده حاجیزاده، حکمتِ پوست انداختن را روایت میکنند. مثل آفتاب که آن قدر پوست میاندازد که پوست بیابان را تیره میکند. تیرگی در کلمات فرخنده، وفور پوستانداختن است، چندان که دیدن از دیدار آن خسته و فرسوده میشود. ما گمان میکنیم که با تیرگیِ پوست کلمات روبهرو هستیم، در حالی که درخشندگی پوستاندازی و لایه بر لایه لغزیدن صورتهای مثالی و آیین است که حاجب لایه بر لایه لغزیدن صورتهای مثالی و آیینی است که حاجب میان ما و کلمات اوست. فقط بیابانیها میتوانند چشم به چشم خورشید شوند و تاریکی یعنی روشنایی لف بر لف رقصیدن تصورات و گمانهای ما. سوم، پر نفسی و بریده بریده نجوا کردن کلمات است. وقتی تفصیل و حدگذاری در شعر مردمان کویری و بیابانی نوعی بزک و تجمل فرض میشود، هنگام که هر نَفَس نه نَفَس پیشین را کامل میکند، بلکه نَفَسی دیگر است که از بنای جان و تن صادر میگردد و خویشتنی است که یک تن است، مستقل و گشوده، این بریده بریده نجوا کردن کلمات، هریک قصهای دارند در هزاران هزار قصهی بود و نبودِ ما. این معظله هرچه باشد، ما را در هیاهوی انگارهها و هجوم لحنها به مراثیِ تابناکِ جانِ انسانِ آشنا میکند؛ مراثیِ انسانی که پر خشم و تپنده، مادر است و کلمات را از خون و لطف سرشار میکند. از این بابت، وقتی «اعلام میکنم!» ناچارم در نهان وجودم تکهتکه شوم تا به فرخنده حاجیزاده برسم، وگرنه از تألیف و پیوستگی، راهی به فروزهی شعر او نخواهم یافت.
۳
هرکس نحوِ زندگیاش خواندنی دارد. اگر حرف ویتگنشتاین را به خاطر بیاورم که میگوید: «گزاره چیز عجیبی است»، نحو گزارهی شعر، زندگی است؛ زیرا زندگی و شعر عجیباند. مثلاً وقتی شاعری همچون فروغ میگوید: «همهی هستی من آیه تاریکیست/ که تو را در خود تکرارکنان/ به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد/ من در این آیه تو را آه کشیدم آه/ من در این آیه تو را/ به درخت و آب و آتش پیوند زدم/ زندگی شاید…» شاعر به چیزی از لونِ تاریکی ایمان دارد؛ ایمان جمعی، ایمانی از جنس منِ منفصل متصل به روح قبیله. اما روایت شاعری که در نماز قبیله که «جمعیت» است، گیسو پریشان میکند و نقض کلمات قبیله میکند و به ایمان مشکوک است و «نحو دیگر» در گزاره دارد: «به علامتهای + مشکوک شدهام/ دیریست فرادا شک میکنم/ بدانید/ شما هم بدانید/ بین دو نماز، نه/ بین آدمها…» قبیله خودِ محکوم شاعر است. نه ایمانی به قبیله و روح تاریک او، بلکه الغاء یا آفهبونگِ همه چیز. هر چیزی که میخواهد در ما، در عصرِ متلاشیِ روح ما، ما را به خود آرزومند سازد. الغاء کوگیتوی شعرِ اکنون که در علائم و نشانهها پی چیزی است که او را رو به فردا نشان بدهد. به اضافه کردنهای ثقیلی که شعر را معنادار میکند تا تریبون و منبر «ازدیاد» صدادار به نظر آید: «ازدیاد آلودگی است». این سرآغاز دفتر «اعلام میکنم!» است. زندگی برای شاعر، مثل کلماتی است که از آستینش، سطر زیر سطر میریزد، جاگیر میشود و به هولِ گرداب و گردبادِ شباهت سطرها آشفتگی میگیرد. حاجیزاده از شباهت ریختاری سطرها به درخشانی کار میکشد. این شباهتها دستاندر کار بیریختسازیِ وهمهای مایند. در این فتنهگریهاست که شباهت تن به تفاوت میدهد. شاید فرخنده ]حاجیزاده[ میداند که هیچ «وقت»ی در «وقت» دیگر مکتوم نیست. از این روست که روایت زندگی در شعر او به فرادا شک کردن منجر میشود: «اگر میشد/ اگر میشد/ اگر میشد/ چشمها به اختیار بسته شود/ برای عشق/ برای خواب/ و برای ندیدن» این «واوِ» «و برای ندیدن» را ندیده بگیرید. نه واوِ عطف است و نه واوِ فصل؛ واوِ سرعتگیری است که شما پیشتر هم در دامچالهی آن گرفتار آمدهاید: «آقای رئیس جمهور گفت: / زیرزمینی نباید بشود/ کتاب زیر زمینی نشود/ موسیقی زیرزمینی نشود/ هنر زیرزمینی نشود/ نسل زیر زمینی نشود/ و شاعران شعرهایشان را زیر زمینی نگویند». واوِ «و شاعران شعرهایشان را …» باز هم نه واوِ عطف است و نه واو فصل، بلکه واوِ تفاوت است که در جهانهای شاعر، مرارت و شکایت را پردهبرداری میکند. فرخنده ]حاجیزاده[ تا پایان شعر «آقای رئیس جمهور»، دمادم به این زایش شباهتها در گردبادِ کلمات پنجه میاندازد تا سطرها حرکت یا جنبش متن را به صورت رمهای به بیسو هول بدهند. گاهی سطرها، تنها در یک کلمه تکثیر میشوند و یک سطر پرطاقت مهبط آن چند سطر یک کلمهای میشود. مراتبِ تکرار، شباهت را باورپذیرتر میکند، اما هرچه باشد، هر کلمه که یک سطر را جعل کردهاند، تنها در شباهت نوشتن است که مشابهت را القا میکنند، وگرنه شیب متن است که جنبش متن را نشاندار کرده است:«رفتن/ رفتن/ رفتن/ با فلسفهی عاطفه سازگار نیست.»
جنبش متن رمهوار است؛ پلکانی نیست. رمهواریِ متن لااقل میتواند در این لحظه از شعر «آقای رئیس جمهور» و در اغلب سرودههای دیگر این دفتر، «موبیلی» فرض شود. اثر هنری و ادبیِ «موبیلی» آن طور که رولان بارت میگوید، جنبشی در متن را پی جویی میکند که حرکت میکند و از این رو نمیتوان از نقطهی مشخصی به آن نگاه کرد.
(میزگرد پروست، ترجمهی پویا رفویی، نشر نیلوفر، ص ۱۰)
رمهواری جنبشِ متنِ «اعلام میکنم!» کمک شایانی به شعر فرخنده ]حاجیزاده[ کرده است تا از قید آموزههای پیشین شعری خلاص شود. این خلاصی یافتن از آن چه که او به زیرکی هنوز هم در شعرهایش به کارشان میگیرد، اما شعر بر گردهی آن آموزهها بارش را نمیگذارد، بلکه قیدهایی میشوند که میتواند شعر در نُهتوی آنها تفرّجی سهمگین را تجربه کند:
– «بی داد بس است / بی داد بس/»
– باز گسستهایم / باز نشستهایم / باز گسسته، باز نشستهایم»
جنبش متنی رمهواری است که میتواند شباهتهایی را که در زبان فرخنده ]حاجیزاده[ تکثیر میشود، به تفاوت آغشتهشان کند. تفاوت در جهانسوزان شاعر به کلمات «احوال» اعطاء کرده است؛ احوالی که یک نسل در کورههایشان سوختهاند اما آبدیده نشدهاند. رنج عصر ما چیزی بر وجود ما نیفزوده، بلکه چیزهایی را که از وجود ما کنده و به چاه ویل زندگی پرتاب کرده است.
۴
گرچه تمام سرودههای این دفتر را خواندهام، از اسراف کاری در نوشتن برای یک شعر، فقط به خاطر شعر «آقای رئیس جمهور» بسیار خرسندم. مهم نیست که شاعر بلاوجه بودن پارهای از این مدعاها را از جانب من اذعان کند، حتی مهم نیست که خوانندهی مهربان مجموعه شعر «اعلام میکنم!»، اعلان بدهد که من به بیراهه رفتم. شعر، خاصیت اصلیاش به بیراهه کشاندن لفظ در دهان قبیله است و قبیله هم عادت دارد به عادی کردن لفظها، ولی شاعر کلمهها را به بیراهه میکشاند تا زبان در منطقش سرگیجه بگیرد. و گرچه حاصل از این همه نظایر و امثال! دلیل نمیخواهد که شاعر تنها حق دارد زبان را در کانون آرام منطقش دچار آلزایمر کند. اتفاقاً آلزایمر کلمات در ذهن شاعر «مُذکّرِ غیب» است. از این روست که صدای شاعر در سی دی، آن مُذکّرِ غیب بودن را حال و هوای تازه میبخشد.
حاجیزاده نااندیشیده از میدان نادانش کلمات خبرهایی میآورد که فوریت این آلزایمر برای ذهن سیطَرهپذیر و سیطرهباور ضروری و لازم است: «بدانید! بر جهتیابیام نیز، اشکال وارد است/ حتی وقتی باد به خوبی میوزد/ باید زده شود/ آخرین بار که زده شد/ گفتم که تجربهها آموخته شوند/ بد نیست بپرسم/ جی پی اس اگر جهت باد را شناسایی کند/ وصلش کنم به خودم/ بدوم در جهتش، زین کنم اسب مراد/ جهتیاب خوبی نبودم/ از دندهی چپ پا شدم/ طبیعی است آدمها زاویه دارند/ منظومههای بلند، قیمت/ بدهم به اشکال مزیّنش کنند/ شک نکنید!/ جهتم را پیدا کنم! رشتههای منتقد پنبهها خواهد شد/ وقت باید صرف کندن چیزهای بهتر شود/ دل که نه کندن دارد نه بستن/ غلفتی بکنم». فرخنده حاجیزاده در «اعلام میکنم!» ما را به بیراهه میبرد تا کلمات زیادی دور هم جمع نشود. او به خوبی میداند که «جمع شدن کلمات شایستگی میخواهد/ زیادی شدهاند/ افعال/ در اینجا زیادی شدهاند/ لازم است/ بدانید! بس» این گونه است که از شعر زمانهاش دور میشود. من از قضا این دور شدن و بعید نشستن را دوست میدارم و در گپها و نقارهای کلمات انعزالطلبش به برکت آشفتگی نائل میشوم.
* این مطلب در نشریه ادبیات بامداد، شماره ۴۸، اسفند ۱۳۹۳ به چاپ رسیده است.
بدون دیدگاه