نقد رضا خندان بر قصه وهم سبز

از مجموعه خلاف دموکراسی

رضا خندان (مهابادی)

جهان کودکان، تا به آنجایی که به خودشان مربوط می‌شود، جهان سادگی و سرراستی است و هنگامی که روایتِ جهان‌شان به خود آن‌ها سپرده می‌شود، حتّی برای بیان عجیب‌‌ترین خیالات‌شان، از زبانی ساده استفاده می‌کنند. پیچیدگی‌ها و نامفهومی‌ها احتمالی در روایت آن‌ها نه به جهان خودشان که به جهان بزرگ‌‌تر و نوع رابطه‌اش با جهان کودکان مربوط می‌شود.

داستانِ «وهم سبز» روایتی است از «بلوغ» یک دختربچه؛ بلوغی جسمانی و ذهنی. این، به خودی خود، امری داستانی نیست. همه‌ی کودکان به بلوغ جسمی و ذهنی می‌رسند و مرحله‌ی کودکی را پشت سر می‌گذارند. اما شخصیت اصلی این داستان با شرایط ساخته و مخصوص جهان بزرگ‌‌تر‌ها «بلوغ» دردناک، هول‌آور و خشونت ‌باری دارد. همین نکته، که درون‌مایه‌ی داستان نیز هست، روایت دخترک را داستانی کرده است. صفت‌هایی چون «دردناک»، «هول‌آور». «خشونت‌بار» که من در مورد ویژِگی‌ بلوغ دخترک داستان به کار بردم، در لایه‌ی بیرونی داستان و در نظر اوّل به چشم نمی‌آیند و باید نیز چنین باشد؛ چرا که راوی کودکی ۱۳- ۱۲ ساله است و با ذهن و زبان ساده‌ی خود جهان خویش را روایت می‌کند. گذشته از این، کسانی که چنین شرایطی را برای او رقم زده‌اند از نزدیکان و بستگان او هستند: مادر، برادر، پدر… وجود چنین رابطه‌ای میان راوی و آن دیگران، بسیاری از برخوردها و خشونت‌ها را در ذهن او امری عادی و حتی محق جلوه‌گر می‌سازد.

نویسنده برای ساختِ زبان کودکانه‌ی راوی از نثری ساده و محاوره‌ای استفاده کرده و توانسته است یک دستی آن را تا پایان حفظ کند. ساختار داستان در ترکیبی از زمانِ حالِ آن با رجوع به خاطره و همچنین بازگشت به گذشته شکل گرفته و بدین طریق جهانِ راوی ساخته شده است. صحنه‌ها و تصاویر داستان دو دسته‌اند و هر دسته به نوعی از «بلوغ»‌های راوی مربوط می‌شوند؛ دسته‌ای به آغاز بلوغ جسمی و دسته‌ای به ادراک او. به لحاظ درونی این دو دسته ارتباطی با یکدیگر ندارند. ارتباط‌شان به طرح داستان مربوط می‌شود: این که درِ خانه به روی دخترک قفل شود، تنها بماند و سپس در حالتی خاص وهم خود را مجسم ببیند، بعد… تنها ماندن و حضور یافتن وهم تنها ارتباط میان دو گونه‌ی «بلوغ» دخترک است. و اگر چه این دو وجه ارتباطی درونی با یکدیگر ندارند، امّا مشابهت‌هایی با هم دارند. پیرامون هر دو گونه‌ی «بلوغ» دخترک خشونت و مرگ قرار دارد و به همین دلیل هر دو «بلوغ» تجربه‌ای تلخ و وحشت‌انگیز را برایش رقم می‌زنند.

داستان با سخنان سربستۀ دخترک از کسی یا چیزی که قرار است به خانه‌ی آن‌ها بیاید و مادر برای آمدنش سی و هشت روز است که اعمالی خاص را انجام می‌دهد، شروع شده است و قضیه از این قرار است که گویا اگر کسی نیت کند و چهل روز صبح زود جلوی خانه را آب و جارو کند، شخص مقدسی را خواهد دید و هرچه از او بخواهد، خواهد داد. آمدن او علامت‌‌ها و نشانه‌هایی نیز دارد:

«… مادرم به بابام گفت: «گوش کن؛ می‌شنوی؟ در داره رو پاشنه می‌گرده و صدا می‌ده.» چند روز پیش هم خودم از لای خرسمای۱ سقف صدای چوب شنیدم. تازه دریچه‌ی دست‌راستی‌مون هم از آن روز تا حالا چند بار صدا داده.»

آمدن- نیامدنِ شخص موهوم دغدغه‌ی دخترک است. این بخش به بلوغ ذهنی او مربوط می‌شود. که با رفتنِ مادر برای علف‌ چینی و تنها ماندن دخترک در خانه در پشتِ درِ بسته، اوّلین نشانه‌‌های رفتاری را در رابطه با بلوغ جسمی دخترک مشاهده می‌کنیم:

«دویدم تا سری به کوچه و خونه‌ی رنگینو بزنم. در از بیرون بسته بود» مادرم می‌گه: «دختر عورتینه خوب نیست پاش به کوچه واشه.» پشت در نشستم و به هر که از کوچه رد می‌شد التماس کردم درو واکنه، یه نفر صدامو شنید. گفت: «خجالت بکش دختر…»

«زندان» و زندانی‌شدن اوّلین پیامد آغاز «بزرگ»شدنِ دخترک است. در حقیقت او بندیِ افکار و نگرش‌های اخلاقی بزرگ‌ترهاست که در آن «نجیب» یعنی دختر پشت درها و دیوارها. دخترک اما، از این مقولات چیزی نمی‌داند. کودک است با دنیایی پر جنبش، مرز ناشناس و رنگین:

«نجابت چیه؟ چرا زندونیم می‌کنه؟»

پس از آن، دخترک از روزنۀ دیوار میانِ خانه با مادر دوست خود صحبت می‌کند. حاصل گفت‌وگوهای آن دو و توصیفات راوی در این بخش، اطلاعاتی است در مورد دخترکی به نام «رنگینو». او و راوی دوستان صمیمی هستند، حال او مریض شده و در بستر بیماری خوابیده است. دخترک می‌رود تا برای سلامتی «رنگینو» وضو گرفته و دعا کند:

«مهره‌های پشتم تیر کشید… چند قدم مونده به جو یاد لکه‌ی بزرگ قرمز رو دامنم افتادم. که مثل عکس بابا انار دارد سرخ بود. پنج، شش ماه پیش بود.»

قطعه‌ی فوق شروع صحنه‌ای طولانی است که به شیوه‌ی بازگشت به گذشته نوشته شده است. این صحنه‌ی طولانی به بلوغ جسمی دخترک مربوط می‌شود. بازگشت به گذشته در داستان همیشه محرکی دارد. امّا در این صحنه محرکِ ذهن معلوم نیست. چه‌چیز باعث شده تا راوی به یاد «لکه‌ی بزرگ قرمز» بیفتد؟ آیا آن زمان خاص، یا آن مکان به خصوص (جوی آب) ارتباطی به «لکه‌ی قرمز بزرگ» دارد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، باید پرسید پس کجاست نشانِ آن؟ اگر منفی باشد، چرا باید دخترک در آن لحظه و مکان به یاد نکته‌ای بیفتد که بن‌مایه‌ی صحنه‌ای طولانی است؟ می‌ماند رابطه‌ی میان «دست‌نماز» و «لکه‌ی بزرگ قرمز» و «نجسی» و «پاکی» در فرهنگ مذهبی که با توجه به عدم اطلاع دخترک از کیفیتِ «لکه» از بیخ منتفی است. بنابراین، بازگشت به گذشته در این بخش بدون وجود محرک انجام پذیرفته است.

«لکه‌ی بزرگ قرمز» با تشبیهی مناسب و استعاره‌ای زیبا همراه شده است: «مثل عکس بابا انار دارد سرخ بود.» جمله‌ی ساده‌ای است. اما زیبا و پرمعناست. همین‌طور حاکی ازدید نویسنده نسبت به موضوع می‌باشد. زیباست؛ زیرا که عنصر تشبیه اولاً از جهانِ مربوط به راوی گرفته‌شده، ثانیاً ویژگی ظاهری آن با ویژگی ظاهری «لکه» هم‌سان است. استعاری و پرمعناست برای آن که انار سمبل باروری است و لکه‌ی روی دامنِ راوی نیز مربوط به عادت‌ ماهانه‌اش می‌شود و این یک به آماده‌سازی رحم جهت باروری ربط دارد.

دخترک در شروع دوران بلوغ جنسی‌اش با فضایی خشونت‌ بار مواجه می‌شود:

«مادرم خودشو می‌زد و می‌گفت: «پدر نامرد پدرسگ، موهامو که بی‌خودی سفید نکردم. باید راست‌شو بگوی. از دیوار پریدی یا رفتی بالا درخت، کدومشه، ها؟ شایدم تو برنسار۲ خوابیدی. حسرت مرگ صدبار نگفتم دختر زنینه اگه تو برنسار بخوابه از ما بهترون اذیتش می‌کنن… شایدم خاکی تو سرت کردی!… تو عایشه… چموشی… از قدیم راست گفتن دختر نه ساله که شد گرگ اومد بنازین تو دهنش بره. از تو رو سیاه شده می‌ترسم…می‌دم کاکات سرتو بذاره رو سینه‌ات.»

زبان مادر خشونت ‌بار، همراه با نفرین و تهدید، و لحنش تحقیرآمیز است. در فرهنگ او، فرهنگ مردسالار، زن بودن چیز هول‌انگیزی است. دختر داشتن خفت‌بار است.

مادر پیرامون «لکه‌ی بزرگ قرمز» همه‌ی احتمالات را مطرح می‌کند: «از دیوار پریدی.»- «رفتی بالا درخت»- «تو بر نسار خوابیدی»- «خاکی تو سرت کردی.» اما عجبا که در مورد دختری ۱۳- ۱۲ ساله (راوی پیش‌تر به ما گفته که سال دیگر به کلاس ششم می‌رود.) امکانِ عادت‌ ماهانه را طرح نمی‌سازد. او خود زن است و با چنین اموری آشناست پس می‌توان از او توقع طرح این امکان را داشت. و اگر چنین نمی‌کند باید پنداشت که شخصیتِ کودنی است. اما چنین نیست. این نقص را نویسنده در او به وجود آورده است. او شخصیتِ داستانِ خود را ناقص ساخته تا طرح داستان از حرکت باز نایستد. چنانچه، حتی به اشاره‌ای، علّت لکه‌ی قرمز روشن می‌شد، آن‌گاه صحنه‌هایی چون ترسیدن دخترک از برادر، پناه بردنش به رختخواب، ایجاد لحظات هول هنگام واردشدن برادر به اتاق، که بخش‌های دیگری از شرایط سخت و وحشت‌زای «بلوغ جسمی» دخترک هستند، موضوعیت و امکان خود را در شکل کنونی از دست می‌داد. امّا باید توجه داشت که یکی از کارهای نویسندگان داستان جلوگیری از نقصان اجزاء و عناصر داستان می‌باشد.

خودِ دخترک نیز برخوردش با «لکه‌ی قرمز» عجیب است. او بهتر از هر کسی باید بداند که این خون از کجا خارج شده است. معمولاً دختران تازه‌بالغ در چنین موقعیتی، به‌خصوص اگر به موضوع آشنا نباشند، دچار ترس می‌شوند. همین که خون از جایی از بدن خارج شود، برای یک کودک وحشت‌آور هست، حال اگر فرهنگی که زن و دختر را به جنسیت‌اش خلاصه می‌کند و همه‌ی وظیفه‌اش را پاسداری از نماد آن، آن‌گاه این وحشت دوچندان خواهد شد. در حالی که دخترک این داستان حتی نشانه‌ای از اطلاع‌داشتنِ نسبت به آن را نیز بروز نداده است. حتی در بارِ دوم عادت‌ماهانه‌اش همچنان به گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی این لکه‌ی قرمز خونی نیست که از او خارج شده است. این حد از بی‌اطلاعی آن هم از موردی چنین نزدیک به شخصیت داستان، ناقص ساختن شخصیت است. و دلیل آن حفظ خط طرح!

دخترک از علّت تهدیدات مادر و سخنانش چیزی درک نمی‌کند. چرا که هنوز کودک است، هنوز به نقش و موقعیت جنسیت خود در جامعه آگاه نیست. هنوز مفاهیم و مقولات جنسی را متوجه نیست. اما لحن خشونت‌ بار مادر را می‌فهمد، نفرین و مرگ را هم، خشم برادر را هم. فرهنگ مردسالار پیرامون او از وی جنسی نازل ارائه می‌کند:

«الهی هر مادری می‌خواد دختر بزایه مار سیاه بزایه. بی‌خود نبود وقتی دنیا اومدی کاکات هفت‌شبانه‌روز قهر کرد.»

نویسنده دیدگاه خود را بی‌آن‌که از زبان راوی دور شود، در قالب جمله‌هایی استعاری بیان کرده است. تشبیه لکه‌ی خون به انار یک نمونه از آن‌هاست و نمونه‌ی دیگر:

«می‌شوریش! خانم قرشمال لکه ی خون هیچ‌وخ از رو پارچه‌ی سفید پاک نمی‌شه

گویی، مادر از لکه‌ی ننگ بر دامن آدمی سخن می‌گوید. و یا این بیت:

«الا لالای لالاتم     اسیر دست باباتم»

برادر دخترک با «تفنگ»، با ادای جمله‌هایی امری، با زبانی خشن وارد داستان می‌شود. دخترک گرچه در زندگی‌اش واژه‌های خشن بسیار شنیده و رفتارهای خشن بسیار دیده، امّا در اکنونِ داستان این نوع سخن‌ها و رفتارها به دوره‌ای خاص از زندگی وی مربوط می‌گردد؛ به بلوغ جنسی‌اش و به جنسیت‌اش. «جرم» او دختر بودن او است. به سخن برادر پس از دیدن بدن دخترک توجه کنیم:

«دست‌شو دراز کرد یقه‌ی گشاد بلوزمو کشید نگاش که به تُنم خورد صورتشو برگردوند» و به مادرم گفت: «مواظبش باش.»

توصیه یا دستور برادر در مورد مواظبت از دخترک نه به خاطر توجه داشتن به خود او که برای حفظ «سلامت» جنسی‌اش صادر شده است. در چنین فرهنگی دخترک باید «بار» خود را «سالم» به مقصد برساند. چنین است که درها به رویش بسته می‌شوند. سفارشات، تهدیدات، سرزنش‌ها و… هر کدام به عنوان عاملِ بازدارنده بیش‌تر پیرامون او را می‌گیرد. او در فضایی از شرایط خشونت ‌بار، بلوغ جسمی خود را می‌گذراند. پی‌آمدش برای دخترک چیزی جز محدودیت بیش‌تر، جز محرومیت از امکاناتِ جهان رهای کودکی نیست. و دخترک از این همه چیزی نمی‌فهمد:

«نمی‌فهمیدم مادرم چه می‌گه. ولی می‌ترسیدم. دلم برا دامن نوم… می‌سوخت»

با این حال شدت خشونت چنان است که دخترک با همه‌ی کم‌سن و سالی‌اش آرزوی مرگ می‌کند: «کاش بمیرم، همه راحت بشن

بازگشتِ به گذشته، باترس دخترک از «برنسار» و عروسی از مابهترون به صحنه‌ی اکنونِ داستان که مربوط به وجه دیگر «بلوغ» دخترک می‌شود، پیوند خورده است. آن‌کس که قرار است بیاید:

«با خودش برکت و نعمت می‌یاره، اگه بیا زندگی‌مون خوب می‌شه، خیلی خوب، تا حتی می‌تونیم به همسایه‌ها کمک کنیم.»

توهم موجود در قطعه‌ی بالا که از محیط در ذهن دخترک کاشته شده، در حالتی «ناهشیار» به سراغش می‌رود.

«پلک‌هام سنگینی کرد و افتاد روهم. بعد پریدم و آدم سبزپوشی رو دیدم…»

دخترک در حالت ناهشیاری قرار می‌گیرد و در آن شرایط است که توهمِ همه‌ی آدم‌های داستان را تجسم می‌بخشد. در واقع «مرد سبزپوش» حضور وهمِ دخترک است و نه یک واقعیت.

اگر صحنه‌ی کانونی در میان صحنه‌های مربوط به بلوغ جسمی دخترک، صحنه‌ی ورود برادر او با تفنگ به خانه است، صحنه‌ی کانونیِ مربوط به توهمِ آدم‌های داستان، هنگامی ساخته می‌شود که آشنایان از دیده‌شدن «مرد سبزپوش» مطلع‌شده و به خانه‌ی آن‌ها می‌آیند. ماهیت چنین صحنه‌ای ایجاب می‌کند که فضایی حسی، پرشور، ملتهب، شلوغ و اوج‌گیرنده ساخته شود، شروع صحنه خوب است امّا اوج ناگرفته فرود می‌آید. مردمی منتظر، نیازمند، باورمند، رؤیایشان می‌رود که عملی شود، چنین ویژگی‌هایی چقدر امکان اوج گرفتن به صحنه می‌دهد؟ دلیل فرود آمدن حس و حال و هوای صحنه، در یادآوری بی‌موقع دخترک از معلّم و کفش و علی است. این بازگشت به گذشته مانع اوج‌گیری صحنه که لازمه‌ی آن است، شده است. اثرات افت این صحنه به صحنه‌ی پایانی داستان نیز سرایت کرده است. اوج آن یک، فرود “وهم سبز” دخترک را در صحنه‌ی پایانی برجستگی بیش‌تری می‌بخشد.

در پایان «رنگینو» مرده است و از این جهان حتی گلیمی به اندازه‌ی قد خویش، برای پوشاندن جسدش، نصیب نبرده است. در ذهن دخترک آمدن خضر نشان پایان مصیبت‌ها و رنج‌ها بوده است سلامتِ دوست بوده است و حال دوست او مرده:

«به طرف مادرم دویدم، گوشه‌ی چادرشو کشیدم و گفتم: «مگه نگفتی اگر خضر نبی بیا…»

پاسخ او جز ضربه‌ای به سینه‌اش نیست. دخترک به دیوار برخورد می‌کند و:

«به دیوار خوردم و دوباره نگام به دور تا دور حیاط کوچک خیرالله افتاد. دیدم علی، قاسم‌خان، مادرم، خوشی، خیرالله، رنگینو و آقا همه دارن تو هوا می‌چرخن

دخترک، حتی ادارکش از پیرامون در پی خشونت و مرگ انجام گرفته است. «همه تو هوا می‌چرخن.» و این یعنی درک ماهیت «وهم سبز» از جانب دخترک و این یعنی «بلوغ» ذهنی او. بلوغی که او را به استفراغ می‌اندازد. اما او حتی برای این کار نیز امکانی ندارد:

«آخه با دل خالی چی‌رو می‌خواستم استفراغ کنم

شاید سخت‌‌ترین عنصر در داستان‌هایی که راوی آن‌ها کودک است، حفظ منسجم دیدگاه راوی باشد. در داستان «وهم سبز» به رغم زبان و لحن یک دست آن، به رغم تصاویری که جهانِ کودک را به خوبی نشان داده است، اما، دیدگاهِ راوی نامتناسب است. راوی داستان دختری ۱۳- ۱۲ ساله است، و باید هم بنابه علائم بلوغ جنسی‌ای که باید بروز کند، چنین سن و سالی داشته باشد، امّا برخورد او با کنش‌ها به دخترکان ۸- ۷ ساله می‌ماند، اگر او دختری در این سن و سال می‌بود (از ماجرای «لکه‌ی خون» فعلاً بگذریم) می‌‌‌توانستیم بگوییم دیدگاه، زبان و تصاویر به خوبی با هم عجین و چفت شده هستند. اما او ۱۳- ۱۲ سال دارد و باز در جایی از داستان می‌خواهد با متکا خانه بسازد و بازی کند!

در اینجا باز سؤالی را که در چند نوشته‌ی دیگر طرح کرده‌ام تکرار می‌کنم. چرا داستانِ ایران چنین به گذشته چسبیده است؟ آیا آنچه می‌خواهد تصویر کند تنها در گذشته وجود دارد؟ آیا تصوّر نویسنده از جهان را تنها درگذشته و با عناصر گذشته می‌توان نشان داد؟

۱- خرسما: تیرهای چوبی که از آن به جای تیرآهن استفاده می‌کنند.

۲- برنسار: جای نمور، جای نم‌دار

داستان‌های محبوب من، علی اشرف درویشیان و رضا خندان (مهابادی)، جلد چهار، نشر چشمه، سال ۱۳۸۳

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه