آخر خط

پوریا حاجی‌زاده
تولد: ۱۸ خرداد ۱۳۵۶
وفات: ۳ آبان ۱۳۹۲

همی‌دارم از دور گردون شگفت/ ندانم که را خاک خواهد گرفت*

اگر رند مغ آتشــی می‌زند/ ندانم چـــراغ کـه بـُر می‌کند

در این خونفشان عرصۀ رستخیز/ تو خون سیاهی به ساغر بریز

گفتم پردیسُ تنها نمی‌ذارم ولی گذاشتم. سه روز قبلش گفته بودم؛ توی راهروی بیمارستان کسری، وقتی توی بغل هم ضجه می‌زدیم و پژمان نمی‌تونست جدامون کنه.

مسئول آسانسورحالمُ که دید دیگه نمی‌گفت «طبقات فرد آسانسورِ بغل» پا می‌شد صندلیشُ سُر می‌داد زیر پام و هیچ کسُ سوار نمی‌کرد؛ نگام می‌کرد تا بگم منفی یک، بخش چهار، بخش سه، بخش پنج. نمی‌دونم دیگه برای چی بدو بدو طبقاتُ پایین بالا می‌رفتم!

من پایین و بالا می‌دویدم و مسئول آسانسور مثل قبل نمی‌پرسید پوریا چطوره؟ پلاکتش چنده؟ وظیفه می‌دونست منُ مثل روح سرگردون بخش به بخش بچرخونه و سکوت.

پرستار اورژانس ولی همین‌طور که نوک سُرنگ فرو می‌کرد توی عضله‌م پرسید «چکارشه؟» پردیس با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت «عمه‌ش» پرستار طوری عمه‌شُ تکرار کرد که انگار خواسته باشه بگه «واه»

لحن پرستار جوری بود که دلم خواست جیغ بکشم و بگم شناسنامه خطوطُ تعیین می‌کنه، حسُ تعیین نمی‌کنه. دوسش دارم. دوست، می‌فهمی خانم پرستار؟ ۳۷ سال حضورشُ حس کردم، از اولین حرکت‌هاش توی شکم مادرش، از وقتی که کوچه به کوچه توی بغل چرخوندمش تا سال‌های طولانی که هرشب چندین بار از خواب پریدم، نگاش کردم و روشُ کشیدم که سرما نخوره تا این ۶ ماه که شب و روز و لحظه‌هامُ اشغال کرده؛ ولی حوصله‌ی حرف‌زدن نداشتم، نه با خانم پرستار نه هیچ کس دیگه؛ دلم می‌خواست زودتر اجازه بدن از روی تخت اورژانس بلند شم و خودمُ برسونم به برانکارد پشتِ در آی.سی.یو. انگار می‌دونستم صدام می‌کنی.

درِ آ.سی.یو باز شد آقای پرستار گفت «عمه‌شُ می‌خواد» نمی‌خواستم چشمامُ سرخ ببینی؛ پریدم طرف دستشویی برکه گشتم گفتن خوابیده بعداً.

خوابیدی عزیزم و حسرت به دلم موند که چی می‌خواستی بگی، می‌خواستی بگی «عمه جان دروغ گفتین! من…» عزیزم ما به تو دروغ نگفتیم، امید داشتیم، همه‌مون، من، پردیس، پزشک معالجت و…، یه دفعه همه چیز عوض شد، نمی‌دونم، شایدم می‌خواستی بگی «بی‌خیال عمه جان!»

بگی «بی‌خیال» و من با هر زنگ تلفن، با هر لبخند، با هر کلمه حست کنم و با هر زنگ در ببینمت اومدی و می‌گی «می‌بینم شیک‌کردین! کارتون درسته!» و نتونم بی‌خیال بشم.

نتونستم بی‌خیال بشم، از شبی که دکتر عطاریان گفت «با شما که می‌شه راحت حرف زد، امیدی نیست. متاسفم! مثل پسرمه ولی…» همون شب که پردیس گوشش چسبوند به گوشم که صدا رو بشنوه؛ تلفنُ که قطع‌کردم نه پردیس چیزی پرسید و نه من چیزی گفتم، ولی سه روز بعد که صدای هق هق پردیس پیچید توی گوشم نفهمیدم چطوری خودمُ به بیمارستان رسوندم؛ من و پردیس توی این چند ماه یاد گرفته بودیم اشکامونُ از هم قایم کنیم و گاهی بهم دروغ بگیم، ولی دیگه نه جایی برای دروغ‌گفتن مونده بود و نه پنهان‌کردن اشک.

نمی‌دونم وقت رفتنت به ویرانی ما فکرکردی و رفتی؟ تو که همیشه پی آبادکردن بودی عزیزم! آبادکردن دل‌ها، آبادکردن زندگی‌ها، آبادکردن رابطه‌ها، حتی آبادکردن اشیاء، داغ‌مون کردی، داغ، چرا؟

لیلا حرفشُ مزمزه کرد، سرشُ انداخت پایین و با صدایی که می‌لرزید پرسید داغ دایی حمید سخت‌تر بود یا داغ پوریا؟ بدترین سئوالی بود که می‌شد پرسید؛ سکوت کردیم، هر دو. انگار داشتیم مقایسه می‌کردیم. طول کشید تا گفتم داغ کارون و حمید هولناک بود ولی…

تکرار کرد ولی و بغضش ترکید. بعد آن روز قاب عکس حمید و کارونُ که سال‌ها پشت به قفسه‌ی کتابخونه گذاشته بودم برگردوندم، خاکشونُ پاک‌کردم و گذاشتم کنار عکس تو، پیام باباتُ که آئیینه‌ی دقم شده بود؛ پاک‌کردم- فرخنده تصور می‌کنم پوریا آخر خطه- جواب باباتُ ندادم. جوابی نداشتم بدم، فرق می‌کرد با پیام‌های قبلی- سلام خواهر، خسته نباشی چه خبر؟ – خواهر مشکلی نیست؟ – دیگه من نمی‌تونستم جواب بدم- مشکلی نیست خیالت راحت-

جواب ندادم. نمی‌خواستم آخر خط بودنتُ باور کنم. آخر خط کجاست؟ تو به آخر خط رسیدی؟ پس این تویی که در من جریان داره کیه؟ این که توی هوا منتشره و من هی چنگ می‌زنم بگیریمش و دستم تو هوا خالی می‌مونه و خودم هی خالی و خالی‌تر می‌شم. کیم من؟

کیم من که اون لحظه‌ی لعنتی پردیسُ تنها گذاشتم و فرار کردم. از چی فرار می‌کردم؟ از اتفاقی که وقوعشُ می‌دونستم، از چیزی که قرار بود در آی.سی.یو باز بشه و بگن؟ از دیدن تا شدن پردیس؟ یا…

چند نفری پشت در اتاقت بودیم، تند و تند به پزشک‌های آشنا زنگ می‌زدم و کمک می‌خواستم و اونا یه حرفُ تکرار می‌کردن. ردیف‌شده بودیم جلوی در منتظر بودیم در باز شه ببینیمت، یه لحظه در باز شد؛ پژمان که جلوی در بود رنگش شد مثل گچ «گفت فکر کنم می‌گن اکسیژن خونش…» و دیگه نتونست ادامه بده، سرشُ توی دست‌هاش فشار داد و یواش گفت «مامان مهرنازُ ببر»

مهرنازُ، مریم و مهتابُ راه انداختم، پیمان که داد کشید سر روشا «زود باش تو باید بری خونه» مطمئن شدم پژمان اشتباه نکرده.

هیچ کس جواب تلفنمُ نمی‌داد. می‌فهمیدم جگرم داره می‌یاد تو حلقم یعنی چی که پژمان گفت «مامان بیا پیمان و پردیس هر دوتاشون افتادن، من نمی‌تونم…» پژمان دیگه نتونست چیزی بگه. لازم نبود چیزی بگه، من باید فرار می‌کردم؛ نمی‌تونستم بگم برادر آخر خط رسید! نمی‌تونستم به مهرناز جوون که چند روز پیش کنار تختت جزوه‌های باروری رو ورق می‌زد و لابد داشت توی ذهنش اسم بچه‌تونُ انتخاب می‌کرد و از پرستار دی کلینک پرسیده بود برای بچه‌مون که خطر نداره؟ بگم مهرناز جون آرزوهات نقش برآب شد. من اگه مادر هم نبودم توانشُ نداشتم به مادرت چیزی بگم. از من ساخته نبود؛ توی این چندماهِ سخت سعی کرده بودم خوشحالش کنم، هی پایین و بالا دویده بودم تا اون کم‌تر زجر بکشه. حالا نمی‌تونستم بگم…، عزیزم نمی‌تونستم به پریا و مریم بگم داداش‌تون پرید، نمی‌تونستم به پریا بگم من تا مغز استخون معنی از دست دادن برادرُ می‌دونم. نمی‌تونستم و همین بود که این دفعه از خونه فرار کردم. نفمیدم بابات که روزهای آخر جرأت دیدنتُ نداشت چه جوری جرأت کرد پاشُ بذار توی بیمارستان! اومده بود چی بشنوه، شاید اومده بود جنون مهتابُ تماشا کنه، یا مسئول آسانسور ببینه که ایستاده بود وسط لابی و شونه‌هاش تکون می‌خوره، شایدم اومده بود صدای تو رو بشنوه که توی هوا موج برداشته بود «عمه جان بابام داره خودشُ نابود می‌کنه، بچه‌گیم یادم نیس اون موقعم همین جوری بود؟ خُب آدم خسته می‌شه عمه جان مهرناز سه شب نخوابیده، یه لحظه خوابش برده، عمه جان به مامانم بگین موهاش رنگ کنه، پردیس باید زندگی کنه، بگین این‌قدر پلاکت نده، به آقای سلطانی بگین این‌قدر گریه نکنه، خوب می‌شم عمه جان، پریا یخ کرده بود روش کشیدم، شما زندگی ندارین؟ این‌قدر نیاین این‌جا، خوب شدم باید همه‌مون بریم سفر. باشه عمه جان، عمه جان ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن…»

* حافظ

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه