مجلهی رادیویی نگاه و اندیشههای رادیو فرانسه
گفتگوی تلفنی فرنگیس حبیبی
«از چشمهای شما میترسم» کتابیست از خانم فرخنده حاجیزاده که در تهران و توسط انتشارات ویستار اخیراً منتشر شده. داستان کتاب رو نمیشه در چند جمله خلاصه کرد، به ویژه این که نگاه پست مدرن در اون حاضر هست و بنابراین داستانیست که تن به تعابیر مختلف میده. شاید تلاشی هست برای نقل حادثهای که درگذشته روی داده، پس به تاریخ تعلق داره ولی میشه در آیینهی زمان حال هم اون رو دید. خانم حاجیزاده با سلام، سؤال اولم رو با عنوانِ کتاب آغاز میکنم: «از چشمهای شما میترسم». چشمها که در تمام صفحات حاضر هستند، آیا سمبل نور یا بینایی هستند یا سمبل قضاوت دیگری نسبت به کارهای خود و یا سمبل صحرای محشر؟
حاجیزاده: همهی اینها هستند، ولی درواقع عنوان کتاب به این دلیل انتخاب شده که ترس به معنای دلواپس بودن و نگران بودن به کار برده شده. مشتاق، شخصیت اصلی و واقعی قصه، در لحظهای که سنگسار میشه خطاب به مردم کرمان میگه من از چشمهای شما میترسم مشتاق نگران چشمهایی است که بیتفاوت به سنگسار انسان و هنرمند نگاه میکنند. ضمن این که میدونیم این چشمها در جایی تقاص این بیاعتنایی رو پس خواهند داد. ماجرای حملهی آغامحمدخان قاجار به کرمان و در آوردن چشمهای مردمش، بعد از قتل مشتاق اتفاق میافته. هواداران مشتاق معتقدند که چشمهایی که آغامحمدخان از مردم کرمان درآورد، در واقع خونبهای مرگ مشتاق و تقاصِ بیاعتنایی به سنگسار و قتل اونه.
خانم حبیبی: مسألهی ساختار در کتاب شما میشه گفت مسألهی گرهیهست. به نظرِ منِ خواننده، کتاب یک مدلِ بازیِ گرگم به هوا و یا گاهی قایم باشک رو تداعی میکنه. پرسوناژ اصلی یا پرسوناژِ آغازینِ کتاب به جستجوی یک گمشده هست، اون مانا هست. بعد یک پرسوناژِ راوی هست که به دنبالِ مانا روان میشه، بعد یک نویسنده هست که میخواد با کمک راوی قصهی مانا رو که در طولِ زمان تاریخی و داستانی چند همزاد هم داره، بنویسه. خلاصه این پرسوناژها حلقهیهای زمان رو طی میکنن و به مکانهای مختلف سر میکشن. اگر ممکنه دربارهی ساختار داستان توضیح بدید.
حاجیزاده: رمان از زبان چهار راوی روایت میشه. راوییهایی که نویسندهاند. غیر از راوی غایبی که هر از گاهی حاضر میشه و روایت میکنه، سه راویِ دیگر در جاهایی به هم نزدیک میشن تا تو دلِ همدیگه میرن، میان بیرون و هر کدام از کانال یا دهلیز خاص خودش روایترو ادامه میده و در نهایت راه خودشُ میره، مثلاً مانا که در ابتدا آرزو داشت راوی سرگذشتشُ بنویسه، سرانجام پی میبره که هیچ آدمی هیچوقت روایت نمیشه یا در برابر آقای یگانه که به عنوان شخصیت قصه تعقیبش میکرد با احترام سر فرود میاره و میگه هیچوقت نمیخواسته شخصیت سادهی یک قصه باشه و با کولهای از بینایی میره تا جلوی لکهی ابری رو بگیره که میخواد روی خورشید رو بپوشونه. در مورد شخصیتها، من تلاش کردم که شخصیتهای متفاوت و مختلفی خلق کنم. یه دسته شخصیتهای اصلی و ثابتیاند مثل مانا، یگانه، ستاره، یه دسته شخصیتهای فرعی که تقسیم میشن به شخصیتهایی که فرعی میمونن مثل کارمند بانک و منشی، یه دسته شخصیتهای فرعی هستند که مستحیل میشن توی شخصیتهای اصلی، مثل مادربزرگ که حل میشه در وجود پیرزن ساکن سبلان که نمادی از مادرِ زردشته، یا خیلی از مردهای قصه که در وجود مشتاق و مرد ساکن کوچهی بنبست حل میشن و همه یه شیار روی گونهی چپشون دارن مثل کالسکهچی شخصیتهای فرعی هم هستن که همدیگه رو دور میزنن مثل سودابه، زلیخا، مادربزرگ، مانا، مشتاق و پیرزن توی گودی چاهک سنگسار که گردهم میچرخن و یه دسته شخصتهایی هم هستن که مثل آدمهای سرِ بزنگاهِ زندگی میرسن و یک یا دوبار حاضر میشن ولی تأثیرگذارن، مثل بهروز بیگلو، سقا، مردنظامی. دستهی دیگهای از شخصیتها حضوری گذرا و تابناک دارن، حضوری که با یک یا چند جمله یا یک خط شعر اعلام میشه. مثل رودکی، بورخس، هومر، جویس، اسفندیار، عدهای هم طبیعتاً سیاهی لشکرن و حضورشون برای ساختن فضا استفاده میشه مثل جمعیتی که برّهوار برای سنگسار سنگ جمع میکنن یا مشتریهای کلهپاچهفروشی که دنبال چشم درشت میگردن. شخصیتهای واقعی یا با واقعیت ادبی موجود در متن.
خانم حبیبی: خانم حاجیزاده، در واقع این جور که شما بیان میکنین، داستانِ شما داستانِ یک شهر و یا یک قلعه رو تداعی میکنه با این ساختار دهلیز در دهلیز و کوچههای تو در تو. آیا فکر میکنید که خوانندگانِ شما در درونِ این دهلیزهای متعدد گم نمیشن و در واقع راه داستان رو گم نمیکنن؟
حاجیزاده: نمیدونم، شاید. چون مانا خودش هم گم شده. شاید این گمشدن یه جوری توی خوانندهها هم مثل شخصیتها قراره اتفاق بیفته.
خانم حبیبی: کتاب اول شما که ما در این برنامه هم معرفیش کردیم و «خالهی سرگردان چشمها» نام داشت و این کتاب که با عنوانِ «من از چشمهای شما میترسم» چاپ شده، نشون میده که چشم در ذهنیت شما جای بسیار مهمی رو داره.
حاجیزاده: طبیعتاً. چشم عضو حساس و شاخص بدن انسانه و نماد بصیرت و جهانبینی و نگرش اونه. منتها چشمها در «خالهی سرگردان»، بخشی از طرح و توطئهای بودند که از آغاز شروع شده بود و در پایان کتاب با جملهی «چشماش داوودی سرگردونم کرد» باز میشد. اما در اینجا چشمها به شکل و شیوههای مختلف عمل میکنن، در هیأت انسان و شخصیتهای قصه، روی تپهی روشنایی و به عنوان طرح و توطئهی اصلی، نماد عشق، بنیایی، عامل انتقام؛ یا با زیبایی بر دوش مانا میدون تا جلوی کسوف بیسابقهای رو بگیرن.
خانم حبیبی: خانم فرخنده حاجیزاده، با تشکر از شما، این نکته رو هم اضافه میکنم که شما علاوه بر نویسندگی، مدیریت نشریهی فرهنگی- ادبی بایا رو هم به عهده دارید که در تهران منتشر میشه.
بدون دیدگاه