متنی که زندگی است

علی نگهبان
«بچه گنجشک تکه ای از موهای ژولیده اش را به نوک می گیرد واز روی سرش پرت می شود روی موزاییک، توی حوضچه ی خون. چندبار نوکش را باز و بسته می کند و بال هایش شل می شود. چشم های پر خونش را می دوزد توی صورت او و پلک های کوچکش می افتد روی هم. هیکل غرق خونش که دولا می شود ومی غلتد کنار بچه گنجشک. اول، مثل خون ندیده ها مات نگاه می کنم وبعد جیغ های همه ی عمری را که نکشیده ام، فریاد می کنم توی گوش های کر کوچه های شهر.»

من، منصور و آلبرایت، صفحه ۷۹

ادامه مطلب را از فایل زیر دانلود کنید:

negahban

درباره

۱ دیدگاه

  • Demarlo 6 سپتامبر 2012 at 5:48 ق.ظ پاسخ

    Supreoir thinking demonstrated above. Thanks!

پاسخ دادن به Demarlo رد پاسخ