دادخواهیِ فرخنده
دکتر رامین احمدی
نگاهی به کتاب سینهی سهراب
نوشته فرخنده حاجیزاده
آخر ای خنجر مردم کش بیگانه پرست
خوش نشستی به تنم در شب خنجر شکنان
حمید حاجیزاده کرمانی (سحر)
فرخنده بانوی ۱
جلد کتاب سیاه است با تصویر زنگی آویزان از طنابی سرخ و عکس فرخنده حاجیزاده که چون کتابش سیاهپوش است با چشمانی غمگین و پلکهایی متورم؛ و آنها که کرمانی هستند و یا با شعر کرمان انس و الفتی دارند میدانند که فرخنده شاعری بیریاست و نگاهی «شسته از باران و اشکی با صفا» دارد. کتاب «سینهی سهراب» عنوان بزرگتر «گزارش قصه» را بر خود دارد. نویسنده دلیل انتخاب را در آغاز کتاب چنین توضیح میدهد:
«وقت و بیوقت که قصه ببافی و توی بیخوابیهای شبانه سوار بر شاهپرک خیال تا تمام قلههای کشف ناشدنی واقعیت بپری و گاه بارقهی کوچکی از واقعیت یا آن چیزی که میتوانست واقعیت تو باشد و نیست چنان بگسترانی که خودت هم ندانی مرز خیال کجاست و واقعیت کجا و مدام در واقعیت پرآشوب قصههای ذهنت (قصههایی که بخشی از آنها تنها در ذهنت نوشتهشده یا میشوند) غلت بزنی. اراده هم که کنی گزارشی از لحظهای، وضعیتی، زندگی کسی یا جریانی بنویسی به سمت روایت کشیده میشوی و به نوشتهات که برگردی میبینی نه قصه است به روال آنچه آموختهای و نه طبق تعریفهای قراردادی گزارش پس ناچار برای هویت بخشیدنش نامی خود ساخته بر آن میگذاری. نامی که تلفیقی از گزارش و قصه است: «گزارش قصه»؛
و «گزارش قصه»ی فرخندهی حاجیزاده شامل ده قطعهی کوتاه است که در فاصلهی زمانی بین ۱۳۷۶ و ۱۳۷۹ به رشتهی تحریر در آمدهاند. و اما کیست این بانوی سیاهپوش که واقعیتی دیگر میطلبد و سوگوار کدام سهراب است؟ سالهای ۵۷ و ۵۸ و در کوران انقلاب کبیر شکوهمند که ما بچههای دبیرستانی بودیم، فرخنده به عنوان معلم دانشگاه به استخدام وزارت علوم در آمد که آن خانواده به ادبیات و معلمی عشق میورزید. سالهای بعد که آمریکا بودم دورادور و از طریق همشهریان از خدماتش به کتابخانهی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه کرمان بسیار میشنیدم. مدتی از عمرش را وقف کتابداری کرد و کتابشناسی و کتابخانهی دانشکدهی ادبیات مرهون همت اوست. اما فرخندهی حاجی زادهی امروز فرخندهی سالهای ۵۷ و ۵۸ نیست. چهرهی امروز او افسرده و داغدار در آئینهی «گزارش قصه»اش به روشنی پیداست و من که با این آئینه او وعده دیدار دارم عادلانه ندیدم که بر آن «نقد» بنویسم. هرچه باشد نقد قصه شایستهی قصه و نقد گزارش سزاوار کتاب گزارش است. کتاب فرخنده «گزارش قصه» است و شاید «گزارش نقد» میطلبد. گزارش قصههای فرخنده در مرز قصه و گزارش در بستر و ساختاری شبیه به «جریان سیال ذهن» اتفاق میافتد. آگاهی نویسنده بخاطر زخمی عمیق، ناگهانی و مافوق طاقت انسانی که بر او وارد آمده بر آن است تا به نیروی خلاقه از موجودیت او در برابر فاجعه دفاع کند. در آشوب این جریان سیال ذهن او به مرز خیال و واقعیت میرود و از واقعیتی که «نیست ولی میتوانست باشد» سخن میگوید و گاه مرز خیال و واقعیت را به برکت هجوم افکار پراکنده و جملاتی کوتاه و شتابان مخدوش میکند تا در عالم خیال از دنیای خاکی ستمگر فاصله گیرد و در باز آفرینی واقعیت، از آنجا که حالا در عرصهی قلم و کاغذ همه چیز در مهار اوست، فاجعه را تحمل و تأملپذیر سازد و این باز آفرینی در مرز مخدوش واقعیت و خیال است که به «خویش» فرصت میدهد تا توان سوگواری، مرهم گذاشتن بر زخمها و بازسازی بیابد. بگذریم که در زندگی زیر تیغ ممیز و بازجویی داروغه، عالم خیال، نویسنده را از پاسخگویی به عملهی زور و طوفان تهمت تا حدودی مصون نگاه میدارد. عالم خیال منجی ذهن خلاق و انسان بیدفاع است.
فرخنده بانوی ۲
بجز دو تا از قطعههای «سینهی سهراب» که متعلق به سال ۷۶ هستند، بقیه همه در دههی هفتاد نوشته شدهاند و دههی هفتاد دههی ننگین قتل نویسندگان، شاعران و روشنفکران ایران است. در این دههی سیاه برخی از شجاعترین و خلاقترین متفکران و نویسندگان ما را قصابی کردند. اکبر گنجی در توضیح این قتلها نوشت:
«برای اجرای پروژهی قتل عام درمانی و ایجاد امنیت به روشهای رعبآور و دهشتآوری افراد گوناگونی را به قتل میرساندند و با رد پا گذاشتن به دیگران میفهماندند که کار از کجا آب میخورد تا بقیه حساب کار خود را بکنند. در ذیل این پروژه در دههی گذشته بطور متوسط در هر ماه یک نفر به قتل رسیده است.»۱
دههی هفتاد، دههی سینه سهراب بود. بعدها گفته شد باند سعید امامی در سال ۷۲ سعیدی سیرجانی را دستگیر و سپس در اسارت به قتل رسانده و به دنبال آن در سال ۷۳ مهندس برازنده، ۷۴ امیر علایی و دکتر تفضلی، در سال ۷۵ غفار حسینی، ۷۶ زالزاده و آذرماه ۷۷ مجید شریف، پوینده، مختاری، فروهر و زنش از قتلهایی بودند که گنجی، باقی و روزنامهنگاران اصلاحطلب دربارهی آنها بسیار نوشتند. اما بدون شک این میان حرفی از قتل حمید حاجیزاده برادر فرخنده و کودک ۱۰ سالهاش کمتر به گوش رسید. سکوت آنها که در داخل کشور اسیر پنجهی قاتلان بیمار بودند اگر به عذر مصلحتی قابل توجه باشد سکوت ما که در خارج بودیم و هستیم شایستهی اغماض نبوده و نیست. آن جمع کوچک کرمانی که من میشناسم بنابر عادت دیرینهی مردم شهرمان اینجا در غربت نیز حرفهایمان را درگوشی زدیم. به چشمان هراسان یکدیگر نگاه کردیم. قطرهی اشکی و سؤالی: آیا حالا دست از سر خانوادهاش برمیدارند؟ و حالا که این «گزارش قصه»ی فرخندهی سیاهپوش سهراب خویش است و صدای سوگواری و دادخواهیاش در سراسر صفحات آن میپیچد و خواننده را با خود به گریه میکشاند به کدام مصلحت در داخل یا خارج میشود سکوت کرد. فرخنده مینویسد و میپرسد: «مگر در آغاز مهرماه خون حمید حاجیزاده شاعر، نویسنده، محقق و دبیر آموزش و پرورش کرمان و فرزند ده سالهاش کارون، با ۳۸ ضربه چاقو در نیمه شب ۳۱ شهریور ماه خانهای محقر در محلهی گلدشت کرمان را رنگین نکرد؟» فرخنده شجاعانه گزارش میدهد:
«پدر و پسری مظلوم و بیدفاع در دو قدمی هم جان دادند. شقاوت فاجعه چنان هولناک بود که مشایخی بازپرس ویژه قتل را (به اعتراف خودش پس از سی سال که مدام شاهد صحنه انواع جنایت بود) آن شب در حضور جمع با صدای بلند به گریه واداشت. مگر خانوادهی حاجیزاده کار و زندگی خود را رها نکرده و مدام از طریق نهاد رهبری، ریاست جمهوری، وزارت اطلاعات، وزارت کشور، وزارت آموزش و پرورش، آقای نیازی، کمیتهی تحقیق و… نامه، تلفن، تلگراف، حضوری و غیره خواستار پیگیری قتل حمید حاجیزاده و فرزند خردسالش نشدند تا حداقل بتوانند در پاسخ دو فرزند باقیمانده و همسر بیپناهش که هر نیمه شب از خواب میپرند تا از زنده بودن یکدیگر مطمئن شوند بگویند: پدر و همسر مظلوم شما به چه جرمی کشته شدند؟»
دل گزارش قصه فرخنده حاجیزاده دادخواهی و اعتراض به قتل برادر مظلوم و کودک ۱۰ سالهاش کارون است و با جملاتی کوتاه و موجز گاه تصاویری دقیق و دلخراش از آنچه بر خانوادهاش گذشته به دست میدهد:
«چند ساعتی بعد پزشک قانونی در مقابل صدای لرزان برادر حمید: – دکتر چیزی برای گفتن به من نداری؟ میگوید: – متاسفانه برادر و برادرزادهات قصابیشدن آقای حاجیزاده. قصابی. برخوردی که با اونا شده برخوردیه که ممکنه با فرقهی… ولی برادرتون مسلمون بود. یه آدم وطنپرست. من نوشتههاشو که دور و برش ریخته بود خوندم. تا ۱۲ ظهر اونجا بودم. صحنهی وحشتناکی بود. بیشک کسانی که این کار رو کردن قصدشون گرفتن توان برادرتون نبوده. میخواستن به زعم خودشون سیاهش کنن. یا به روایتی قصدشون سفیدکردن خودشون بوده. یه کینهی بزرگ. یه انتقامجویی وحشتناک. مظلوم کشتهشدن. مظلوم و بیدفاع/ به نظر من فقط آدمی که از داروی روانگردان استفاده کرده یا روانی باشه میتونه دست به چنین جنایتی بزنه. گناه بچه فقط چشم باز کردنش بوده. همین.»
پزشک قانونی با تجربه میداند که این جنایت، جنایت ایدئولوژیک است. اشارهاش به فرقهی (بهایی) نیز از همینجا ریشه میگیرد. روش قتل به قول گنجی «رعبآور و دهشتآور» بوده است و کودک ده ساله را نیز با پدر قصابی کردهاند و آنگاه نوشتههای او را دور جسد پراکندهاند تا بقول گنجی ردپایی بر جا گذاشته باشند و همه بدانند اینان قاتلان روح و اندیشه و آزادیخواهی بودهاند و تا دیگران که دستی با قلم دارند حساب کار خویش بدانند. پوررضاقلی رئیس آگاهی کرمان نتوانست قاتلان را پیدا کند. چرا که از سوی مقامات بالا، از وزارت اطلاعات به او گفتهاند که بیخود در پروندهای که وزارت اطلاعات قرار است تعقیب کند دخالت نکند.
فرخنده بانوی ۳
در آغاز نوشتم که فرخنده حاجیزاده دیگر فرخندهی سالهای ۵۷ و ۵۸ نیست. با چشمان سوگوار و پلکهای ورم کرده و سری که خواب ندارد.
«حتماً دکتر براهنی متوجه نشده که هیچ وقت خوب نخوابیدهام، به همین دلیل هم همیشه بعد از سلام و مکثی کوتاه میپرسد: خب حال، احوال چطوره؟ برخلاف بعضی از فامیل و دوستها که بعد از سلام میپرسند: خوابیده بودی؟ صدات خواب آلوده. و توی جملهی بعد میگویند: «دیشبم؟» به هر حال خواب بیدغدغه نعمتی است.»
و فرخنده از مشکل خوابش به آسانی حرف میزند:
«از خواب خبری نیست؟ – دعا کن باشه.» و یا «و تو بمانی و حسرت کلمات و باز بیخوابی و رختخواب…» به همه دقتی که میکنم رختخواب تکان میخورد. ایرج خواب آلوده میگوید: «نخوابیدی؟ با این همه خستگی» و پهلو به پهلو میشود «تو هم موجود عجیبی هستی.» فرخنده و خانوادهی حاجیزاده را وحشتی بزرگ در آن اول مهر ماه نفرتانگیز از خواب بیدار کرد. این وحشت با حس بیدفاع بودن، بیسرپناه بودن، مستأصل بودن در برابر فاجعهی ترور عجین بود. شدت و حدّت فاجعه از حد تحمل و مکانیسمهای معمولی انسان فراتر بود و محصولش نه تنها فوق هشیاری و بیخوابی، خواب مدام گسسته از وحشت و ترور، آگاهی زیر و زبر شده و تغییر شکل دادهایست بلکه در «گزارش قصه» فرخنده نیز نثری خوابزده و گسسته را رقم میزند.
چنین وحشت و استیصالی هرگز به آسانی از حافظهی فرد رخت برنمیبندد. قربانیان ترور این وحشت را بارها و بارها در خود تجربه میکنند تا جایی که این تجربهی مدام جریان معمول زندگی را مختل میکند.
«دوریس لسینگ» (Doris Lessing) در تشریح شخصیت پدرش کیفیت منجمد و فاقد کلمهی تجربهی «وحشتزدگی» را بخوبی به دست میدهد. پدر «لسینگ» سرباز جبهههای خونین جنگ اول جهانی بود که یک پایش را در جنگ از دست داده بود اما به نسبت دوستانش که در این جنگ کشته شده بودند خود را خوش اقبال میدانست. لسینگ مینویسد:
«خاطرات کودکی و جوانیش همیشه روان و در حال رشد بودند، همیشه داستانهایی به آنها اضافه میکرد آنگونه که رسم خاطراتی زنده است. اما خاطرات جنگیاش در داستانهایی فشرده شده بود که او آنها را هر بار با همان کلمات یکنواخت و اطوار و ترکیباتی مستعمل تکرار میکرد. این بخش سیاه درونش که ایمان بر آن فرمان میراند، که در آن جز وحشت چیزی واقعیت نداشت بدون سخنرانی و کوتاه بود و با علامت تعجبهای تلخی از خشم، بیتوجهی و خیانت.»۲
نثر فرخندهی حاجیزاده نیز جملاتی کوتاه و تلخ دارد اما در این ایجاز و ترسیم چهره و فضا بسیار موفق است: «مژگان چای گلرنگ را جلویم میگذارد. پوران نگاهم میکند: – فرخنده بانو چای. تو صورتش خیره میشوم: – به تو که میشه گفت دلم برای قاتل بیشتر از مقتول میسوزه. قبل از آنکه جواب بگیرم نگاهم از صورتش روی سینهاش میخزد.» (ص ۲۶) و یا «صدای پوران از خطوط فنجان جدایم میکند: – فرخنده بانو رفتی تو لاک. نمیگویم که با اشباح زندگیکردن سختتر است (ص ۲۱). زیر ضربهی «وحشت بزرگ» قامت راستکردن دشوار است. اگر چه زمان بر جراحات مرهم میگذارد اما تجربهی مکرر و دردناک حادثه التیام را به تأخیر میاندازد و اینجاست که ارزش دیگر «گزارش قصه» آشکار میشود. «گزارش قصه» روند التیام نیز هست و قربانی با نوشتن درد و خاطرهاش با پیوند حافظه و سوگواری و خشم و دادخواهی به بازسازی «خویش» میپردازد که زیر ضربت ترور از هم پاشیده بوده است. قربانی به «روایت» کشیده میشود چرا که این روایت، در باز گفتن جنایت و بیعدالتی که بر او رفته برای او و قربانیان دیگر مرهمی میشود. در بازنوشتن جنایت بزرگ، قربانی دیگر ناامید و مستأصل و از هم پاشیده چون روز واقعه نیست. در این واقعیت که او در متن خود میسازد قلم به دست اوست و روایت آنگونه گفته میشود که او میخواهد. از این رو «گزارش قصه» تنها شرح جنایتی مخوف و کشتار وحشیانهی دو انسان بیگناه نیست. قصه دلاوری و مقاومت ارادهای فوق انسانی و والا نیز هست که در بلای سخت پدید آید.
فرخنده بانوی ۴
«گزارش قصه» فرخنده بانو دو نکته کوچک تاریخی را به یادم میآورد که از آنجا که به خاطر ندارم جایی ذکر شده باشند، و از آنجا که این نوشته «نقد ادبی» نیست و قرار شد که نباشد، به آنها اشارهای میکنم. نکتهی اول ریشه داشتن «جنبش معلمان» در کرمان است. کرمان ما از نظر سیاسی و اجتماعی همیشه از بقیه کشور آرامتر بوده است. بقول فرخنده شهر و استانی است که «مردمش به دلایلی فریادهایشان را کوتاهتر یا خفتهتر در گلو میزنند.» این رفتار دلایلی تاریخی دارد که شرح آن مهتاب شبی خواهد و آسوده سری. اما در کرمان سنتی از روشنفکری و روشنگری در هیأت معلمی هست و چند نسل از روشنفکران بزرگ و تحولطبلان کرمانی فرهنگی و معلم بودهاند. سعیدی سیرجانی سالها معلم بود و با کمک همان دایرهی معلمان امکانات بیشتر یافت و استاد باستانی که بارها از عشق و علاقهاش به معلمی و تدریس گفته و در کنار این معلمان صادق و خدمتگزار تحولطبلان نیز به کار فرهنگ و تدریس و تأثیر بر دانش آموز روی آوردهاند. در کرمان قبل ار انقلاب مشارزادهها و دوستانشان بارها مدرسه باز کردند و در مدرسه درس مبارزه و اسلام مترقی و تحول دادند و به زندان و زحمت افتادند و چندین نسل جوان متأثر از فرهنگ اسلامی وارد جامعه کردند. البته بعد از انقلاب بخاطر نزدیکی آنها با مجاهدین برادر کوچکتر، مهندس مشارزاده اعدام شد. برادر بزرگتر به زندان و زحمت افتاد. اما در دورهی انقلاب در کرمان اعتصاب فرهنگیان نقطهی عطفی بود و عدهای از آنها چون کمالی و فدایی از سخنگویان انقلاب شدند. فدایی معلمی خواننده بود و تصنیفهای معروف و محبوب داشت. او زود به هیجان میآمد و از سر بیطاقتی و شور سخنان تند میگفت و از جمله در همان آوان انقلاب در مجمع بزرگ سیاسی در استادیوم ورزشی شهر پشت میکروفن رفت و سخنانی چند در مقایسهی … با فواحش گفت که گفتگوی بسیار بر انگیخت و چندی بعد او را به هنگام ورود به خانهاش با مسلسل به گلوله بستند. قاتل که سوار بر موتور از محل جنایت گریخت آقای کازرونی، محافظ حجتالاسلام فهیم کرمانی در روزهای آغاز انقلاب و خود قبل از انقلاب شخصی علاقهمند به کارهای فرهنگی بود و کتابفروشی کوچکی به نام «بعثت» داشت که از آن کتابهای جلد سفید نوشتهی شریعتی را میخریدیم. پس از قتل فدایی سرکار آقا رهبر فرقهی شیخیه در کرمان را نیز ترور کرد و پس از آنکه خود از تروری جان سالم به در برد در تصادف اتوموبیل کشته شد. برای این همه نه تاریخنامهای بوده و نه دادگاهی اما همه در حافظهی جمعی مردم کرمان ثبت است چنانکه عدهای قاتلان حمید و کارون حاجیزاده نیز به نحوی میشناسند و روزی در آیندهی نزدیک به دادگاه خواهند کشید. اما این همه بر شمردم تا ادعا کنم که قتلهای زنجیرهای (بنا به تعریف: قتل روشنفکران و نویسندگان و فرهنگیانی که به جرم بیان اندیشه و عقاید خود کشته میشدند) از کرمان و فرهنگیان کرمان آغاز شد. حمید حاجیزاده، معلم و روشنفکر، باسواد و خوش قریحه در چنین بستر تاریخی وحشیانه به قتل رسید. شیوهی قتل حمید حاجیزاده با فدایی تفاوت داشت چرا که فدایی را برای مجازات و خاموشکردن صدایش میکشتند و در آن دوره احتیاجی به ایجاد ترس و وحشت نبود. اما در دههی هفتاد حمید حاجیزاده برای ایجاد وحشت در بقیهی معلمان و نه فقط برای خاموشکردن صدای اعتراضش کشته میشد. این دو نکته اگر ارتباط مستقیمی با کتاب «گزارش قصه» ندارند، خواننده را به سینهی سهراب نزدیکتر میکنند.
سینهی سهراب
«گزارش قصه» سینهی سهراب کتابی بسیار با سلیقه است آنگونه که از متخصص کتاب و کتابدانی چون فرخنده حاجیزاده انتظار میرود. صفحه شناسنامه و لغات مرجع کتاب صفحهای کامل است و در طرح روی جلد و درون کتاب سلیقه بسیار به کار رفته است. بعضی از پیش متنها با رنگ سبز ظاهر میشوند و حاشیهی مقدمه با حاشیه بقیه کتاب متفاوت است. بجای کلمه «مقدمه» طرح یک ردیف کتاب و در بالای صفحات فلشهای بین عنوان و شماره صفحه همه حسابشده و زیباست. کاغذ کتاب کاغذ «بازیابی»شده (recycled) و با سایهی طلایی است که با جلد تمام سیاه به کتاب شخصیت ویژهای میدهد. نثر فرخنده همهجا یکدست نیست اما در فرازهایی از کتاب درخشان و موفق است. ایجاز و آیرونی خاصی که فرخنده از دل مکالمات ساده بیرون میکشد و با تردستی و به طور خلاصه در برابر چشمان خواننده قرار میدهد کتاب را فراموش نشدنی میکند.
آیا معجزهی قلم و بیان درد و سوگواری خانوادهای که بر آنها سختی مافوق طاقت انسانی رفته است قادر است به دستگیری و محاکمهی قاتلان حمید و کارون حاجیزادهی کرمانی بینجامد؟
من اینقدر میدانم که روزی در آینده نزدیک این قاتلان در دادگاهی عادلانه و علنی با خانوادهی قربانیان خود روبرو خواهند شد و باید که به چشمهای افراد این خانواده نگاه کنند و بگویند که چگونه معلم، نویسنده و شاعری انسان دوست و بیگناه را همراه فرزند ده سالهاش با چاقو تکه تکه کردند. تا آن روز که قاتلان با انسانیت قربانیان خود روبرو نشدهاند، تا آن روز که بخاطر کشتن کارون ده ساله و پدرش مجازات نشدهاند، این جنایت خوفانگیز بر وجدان جامعه، بر وجدان تک تک ما سنگینی خواهد کرد.
رامین احمدی
اکتبر ۲۰۰۲- مهرماه ۱۳۸۱
بعد از نگارش
امروز در حالی این کلمات را مینویسم بیش از یک سال از انتشار کتاب «گزارش قصه» و بیش از ۵ سال از قتل بیرحمانه حمید حاجیزاده و فرزند ده سالهاش کارون میگذرد. آنها مظلوم و تنها کشته شدند. اما فرخنده تنها نیست. فرخنده خانوادهای به بزرگی ملت ایران دارد. میدانم عشق ملتی که آزادی میخواهد و پاس خاطرهی قربانیان استبداد دارد و معجزهی ادبیات و سحر قلم که درد و زجر ما را برای همیشه در تاریخ ثبت میکند او را التیام خواهد بخشید این شب تار سیاهکاری را از سر خواهد گذاشت، این چشمان ماتمزده و پلکهای متورم دوباره روی آرامش و خواب خواهند دید و ما با یاد شمعهای مرده به استقبال آزادی میرویم. ساعت دیدار نزدیک است.
۱- گنجی، گفتگو با آفتاب امروز ۶/۱۱/۷۸
سلام.وبسایت خیلی خوبی دارید.واقعا ممنونم