زندگی‌نامه

به قاعده‌ی قبله‌ی هیچ کس نمی‌خوابم

گرد روی خودم در تشییعی بی پایان دورمی زنم

ضرورت ناچارم می‌کند بنویسم کجاییم، کی، و…

نمی‌نویسم. نوشته نمی‌شوم که کلمه را اگر توان دادخواهی باشد مرا جرأت نوشتن نیست. پس…

تلفن زنگ می‌زند. یک بار دیگر می‌گوید: لطفاً بیوگرافی. دانشجویی از دانشجویان کارشناسیِ ارشد ادبیات نمایشی بوشهر است. پایان نامه‌اش را روی پنج اثر از آثار «داستانی»یم گرفته. با موضوع جنبه‌های نمایشی در آثار فرخنده حاجی‌زاده. دو ترم است گفته و من ننوشته ام؛ نه این که فکر کرده باشم فرقی نمی‌کند کجا؟ کی؟ و در چه خانواده و دورانی متولد شده ام.

می دانم خانواده، شرایط فرهنگی، تاریخی، اجتماعی، سیاسی دوره‌یی که متولد شده، و جغرافیایی که در آن راه رفتن آموخته‌ام موجودیتم را رقم زده‌اند. اما سخت است نوشتن «زندگی‌نامه» که توان نوشتنم نیست، از زخم شلاق‌های ما سیده بر روان لرزانم.

درد ترکه‌های انار خیس خورده در حوض مدرسه برکف دست هایم به خاطره‌یی تبدیل شده که برای نوه هایم (روشا [وندا] و ونداد) تعریف کنم و آن دو با حیرت نگاهم کنند. اما روح لرزانم چی؟ که نمی‌توانم بنویسمش. تکه‌هایی از آن را به شخصیت‌ های قصه هایم داده ام. یا ریخته‌ام در کلماتی به نام شعر. فکر می‌کنم کس یا کسانی روزی بخش‌هایی از آن تکه‌ها را ببینند یا بنویسند. اما هرگز روایت نخواهم شد. می‌دانم.

پس این منِ من را رها می‌کنم و به نوشتن زندگی‌نامه‌ی زنی می‌پردازم در آستانه‌ی ۶۰ سالگی که من هست و من نیست. «فرخنده»یی که گاه آن‌قدر دور می‌شود که نمی‌شناسمش، همان که در ۹ بهمن ماه ۱۳۳۱ مامور اداره‌ی ثبت و احوال شهرستان بافت که سوار بر الاغ، اسب، یا قاطر با خورجینی پر از شناسنامه‌های خالی و دفتری در بزنجان اتراق کرده بود با شماره‌ی ۲۹ نامش را به فرخندگی ثبت کرد.

نمی‌دانم ۲۰ تیرماه تاریخ واقعی تولدم بود یا اتفاقی نوشته شد در شناسنامه‌ام. در نوجوانی از پدر پرسیدم چه روزی متولد شدم گفت: «گوشه‌ی قرآن خطی نوشته‌ام.» و مادر گفت: «درست سر ظهر عید قربان دنیا آمدی.»

بعد از مرگ پدر، قرآن خطی‌یی را که در خانه‌ام یادگار گذاشته بود نگاه کردم، هیچ نوشته‌یی ندیدم؛ فرقی هم نمی‌کند ۲ ماه زودتر یا دیرتر. همین طور که فرقی نکرد وقتی پشت صفحه‌ی عنوان کتاب اولم «خاله‌ی سرگردان چشم ها» جای ۱۳۳۱ با یک اشتباه تایپی ۱۳۳۲ تایپ شد و در فهرست نویسی‌های قبل از انتشار کتاب‌های بعد نیز ۱۳۳۲ نشست در برابر نامم و ثبت کتابخانه‌ی ملی شد.

فرخنده در حلقه‌ی ناموزون شرایط و تناقض‌های پنهان و آشکار خانواده و روستای زادگاهش بزنجان، قبل از ورود به عرصه‌ی نویسندگی سنت و تجدد را تجربه کرد؛ از همان روز که سه سنجاق سینه را در دست‌های کوچکش پنهان کرد و از پله‌های کاهگلی مغازه‌یی خودش را به پشت بامی مشرف به خیابان خاکی رساند تا چهره‌ی دیگری از روستایش را ببیند. همهمه بود. همه پایین و بالا می‌دویدند. مادر بی خیال او دست هایش را تکان می‌داد و همراه بقیه می‌دوید. وسائل مدرسه به خیابان ریخته شده بود؛ و سنجاق‌های سینه را بچه‌ها از لابلای خرت و پرت‌های مدرسه جمع کرده بودند. شب پدر با آب و تاب برای مادر و همسایه‌ها تعریف کرد که چطور در کنار مردان دیگر با تدبیر نیروی اعزامی را که با زره پوش برای تخریب روستا آمده بودند قانع کرده که به این اهالی توده‌یی می‌گویند چون توی (داخل) ده زندگی می‌کنند نه پایین ده و نه بالای ده؛ آن شب گرچه پدر سنجاق سینه‌ها را از فرخنده گرفت؛ اما او فهمید که روی یکی از آن‌ها عکس کسی به اسم مصدق است؛ روی یکی هم پرچم ایران نقش بسته. آن شب پدر معنی پرچم را برایش گفت. اما در مورد مصدق و آن سنجاق سینه‌ی دیگر چیزی نگفت. غائله‌ی چند روزه‌ی روستا که ظاهراً بر سر محل اسقرار دفتر تلفنخانه شروع شده بود با بازداشت چند زن در پاسگاه ژاندارمری بافت و زندانی کردن تعدادی از مردان روستا در زندان شهربانی کرمان خاتمه یافت. اما زن‌های معترض و جسوری که برای اثبات حقانیت‌شان در روز درگیری ژاندارم‌های اعزامی و رئیس دادگاه را کتک زده و رئیس پاسگاه را خلع سلاح و زندانی کرده بودند و کلاهش را بر سر چوب، تا مدت‌ها در ترانه‌های عامیانه‌یی (آبادون) که در عروسی‌ها و جشن‌ها می‌خوانند این بیت را هم تکرار می‌کردند:

آقای فرمانده

کُلات به جا مانده

از آن مردم روستای خوش آب و هوای حاشیه کویری که در ۱۶۴ کیلومتری کرمان قرار دارد نشانی نماند. بسیاری مردند، تعدادی در پایتخت یا شهرهای دیگر ایران و جهان ساکن شدند، عده‌یی هم چهره عوض کردند. اما روستا ماند با تغییر و تحولاتی اندک به نام دهستان بزنجان در تقسیمات جغرافیای کشوری.

روستایی با چنان امکانات ابتدایی که مرز فقر و ثروت در آن محسوس نبود و همه‌ی کودکان آن در روزهای برفی، سوز و سرما را تا مغز استخوان حس می‌کردند. چه فرخنده که مادرش شب‌های زمستان دستکش‌های پشمی می‌بافت، چه آن‌هایی که چیزی به نام دستکش نمی‌شناختند و یا آن‌ها که نام خان زاده را یدک می‌کشیدند. در یکی از همین روزهای برفی بود که فرخنده همه‌ی پیرهن‌های چیت و گُودری‌اش را پوشید و تا مدرسه دوید. سلام که کرد آقا معلم اول با تعجب نگاهش کرد. بعد از بخاری استوانه‌یی شکل وسط کلاس فاصله گرفت، پیراهن‌های فرخنده را یکی یکی بالا برد، خندید و گفت: شنبه، یک شنبه، دوشنبه و…

شاگردان خندیدند. فرخنده نخندید. گریه هم نکرد. مورمورش شد. لرزید. شعله‌های آتش داخل بخاری هم گرمش نکرد. چند دهه‌ی بعد در شعری گفت:

تمامی پیرهن هایم را پوشیده ام

سرمایش می‌شود تنم

معلم هفت روز هفته را با پیراهن هایم می‌خندد و شاگردان

خانواده‌ی فرخنده که در شناسنامه‌های خود پسوندهای دیلمی، اصفهانی و دارابی را یدک می‌کشیدند با تفاوتی اندک در کنار روستائیان دیگر روزگار می‌گذراندند. پدربزرگ مادری شیخ عبدالحمید به دلیل درگیری با حکومت (؟) پس از آزادی از زندان در آبادیی نزدیک بزنجان ساکن شد [این مسئله را فرخنده در کودکی از مادر شنید].

چندی نگذشت که مادربزرگ سکینه‌ی دیلمی زندگی در روستا را تاب نیاورد و به عبدالحمید فرمان کوچ داد. قبل از آن که دختران چون گُلش به دلیل عدم بهداشت پرپر؛ یا بی سواد و بی دانش بزرگ شوند. عبدالحمید هرچه قدر عاشق نمی‌توانست ننگ فرمان زن را به جان بخرد «تکلیف غیرت و مردانگی چه می‌شد» سکینه به کرمان رفت به این خیال باطل که عشق کار خودش را بکند و پدربزرگ به این امید که مهر مادری سکینه را به روستا بکشاند، صبح تا شب توی روستا چرخید و خواند:

ول ما کفش نارنجی به پا کرد

نمی‌دونم که را دید ترک ما کرد

خواند و خواند تا دق کرد و مرد. سکینه برای بردن بچه‌ها آمد. عمو که قیم قانونی بچه‌ها بود راه بر سکینه بست و گفت: «کدام باغیرتی قبول می‌کند که دو دختر بچه‌ی معصوم را به زنی بسپرد که در راسته‌ی مغازه‌های جور و واجور بقالی، ساعت سازی و پارچه فروشی بی چارقد و چادر پشت چرخ سینگر پایی می‌نشیند، کرکره‌ی مغازه را بالا می‌دهد، متر به دوش قد و بالای مردها را اندازه می‌زند و دوچرخه سوار می‌شود.» سکینه دست از پا درازتر برگشت. چندی نگذشت که شنید دختر کوچک تر با یک بیماری ساده غزل خداحافظی را خوانده، و دختر بزرگ تر (خدیجه، مادر من)، تنها و سرگردان توی فامیل می‌چرخد، بار دیگر برای بردن دختر آمد. نظام و قانون مردسالار اجازه‌ی نگهداری بچه را به سکینه که چرخ زندگیش را خود می‌چرخاند، مثل زن‌های دور و برش نبود و در خانه‌اش کلاس موسیقی برگزار می‌شد، نداد. سکینه باید می‌رفت و بار بدنامی بر دوش می‌کشید و تسلیم قانونی می‌شد که نگهداری بچه‌ی او را به زن عمویی تحمیل می کرد، که شاید چشم دیدن آن بچه را نداشت، کسی چه می‌داند!

مادر من که صاحب بچه شد بار دیگر مادربزرگ برای بردن دختر، داماد و نوه‌اش آمد. پدر من اسماعیل، برخلاف پدربزرگم با نظر مادربزرگ موافق بود. اما مادر پا قرص ایستاد و گفت یک قطره از آب قنات روستا را با تمام خیابان‌های آسفالت، شیرهای آب و مستراح‌های بهداشتی شهر عوض نمی‌کند [شاید به تلافی کودکی‌یی که مادر رهایش کرده بود]. با اضافه شدن هر بچه، تلاش‌های مادربزرگ برای بردن دختر، خانواده‌اش و تذکر در مورد تعداد بچه‌ها بیشتر می‌شد. اما مادر پا قرص و لجباز ایستاده بود.

پنج، شش ساله بودم که مادربزرگ موفق شد تابستان‌ها به شهر بکشاندمان. تابستان با لباس‌های خوش دوخت مادربزرگ شروع می‌شد و کفش‌های قرمزی که یک بندباریک از گوشه‌ی سمت راست آن‌ها می‌آمد و در سگک طلایی سمت چپ بسته می‌شد، یاکفش‌های صورتی که پاشنه هایش روی آسفالت خیابان تَق تِ لِ لَق صدا می‌کرد و مادربزرگ می‌گفت: باید آن‌ها را با پیرهن چین چین آبی که پیچ‌های راه راه صورتی دارد بپوشم، و بوی شمعدانی‌های دور حوض لوزی، که مادر هر صبح با آبپاش برگ‌های آن‌ها را می‌شست و بعد می‌رفت لب سکوی باغچه که آجرهای آن سه گوش کار گذاشته شده و شکل دامن‌های دالبر بود می‌نشست و می‌خواند:

عاشقی محنت بسیارکشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

و مادربزرگ که گلبرگ‌های گل سرخ را بین رختخواب‌ها پرپر کرده بود می‌آمد روی بالکن می‌ایستاد و به صدای مادر گوش می‌داد و می‌گفت «حیف، حیفِ این صدا که تعلیم ندیده می‌زنه رو دست قمر» و می‌رفت تا دوچرخه‌ی هرکولِس‌اش را از در بیرون ببرد تا ظهر که بر می‌گردد بوی عدس پلو و کشمش و دارچین مادر سفره را پر کند.

تابستان‌ها فقط این نبود که با جایی دیگر به نام شهر آشنا شویم یا شکل دیگری از زندگی را تجربه کنیم؛ این هم بود که خاکسترهای ولرم توی چکمه‌های پلاستیکی زمستان را به خاطر بیاوریم.

پدربزرگ و مادربزرگ پدری دو نام بودند در ذهن فرخنده. زین العابدین که پسوند دارابی داشت با برادر و تنی چند از افراد خانواده‌اش از شیراز به بزنجان آمده بود [به دلیل ورشکستگی]. گویا با بغلی کتاب و روحیه شاعری که ورشستگی‌شان را مُحِق می‌کرد. صغری، نامی بود همراه با کلمات تحسین‌آمیزی که پدر گاه با حسرت در وصف او می‌گفت و کیسه‌ی چلوار نویی که دست‌های لرزان مادر به طرف پدر دراز کرد و پچ‌پچ‌هایی که پس از بازگشت پدر از پشت ستون شنیده شد. پدر رنگ پریده گفت: «هیچی‌ش نمونده بود، فقط موهاش، همان طور بافته و بلند و…» مادر آه کشید و پرسید: «چکارشون کردی؟ کاش آورده بودی تو حیاط خودمون…»

چند وقت بعد که مادر نرسیده به حمام عمومی روستا پیچید طرف گورستان و کنار سنگ کوچک بی نام و نشانی در کنار سنگ‌های بی نام و نشان دیگر زانو زد و با سنگ ریزه‌یی ضربدر کشید روی آن، فرخنده دانست که موهای بلند و بافته‌ی مادربزرگ زیر آن سنگ پنهان شده است. چراییِ آن را، دیوارهای مدرسه‌ی جدید که بالا آمد فهمید.

فرخنده قبل از آن که در کلاسِ تهیه (پیش دبستان)، تنها مدرسه‌ی ۶ کلاسه‌ی روستایش ثبت نام شود در شب‌های طولانی و سرد زمستان کنار نور کمرنگ چراغ گردسوز از پدرش که به روایت ذهنش قصه‌گوی کم نظیری بود نخستین قصه‌های «هزار و یک شب»، افسانه‌ی «شیرین و فرهاد»، اسطوره‌ی «یوسف و زلیخا» و تراژدی های غمبار مرگ «سهراب و اسفندیار» را شنید. این روایت‌ها، زمینه‌یی شد که بعد‌ها در کلاس‌های درس رضا براهنی گوش به روایت‌های دیگری از جهان بسپارد.

در مدرسه‌ی کودکیِ فرخنده، تعداد دانش‌آموزان دختر از انگشت‌های دست تجاوز نمی‌کرد. در کلاس‌های بالاتر از این تعداد انگشت شمار، چنان کم شد که در سال‌های آخر دبستان او تنها دخترِ کلاس‌های پنجم و ششم بود که یک معلم و در یک کلاس بزرگ اداره می‌کرد. پس از پایان دوره‌ی ابتدایی مادر که خود سرشار از خلاقیت‌های قربانی شده بود برای ادامه‌ی تحصیل تنها دخترش به بافت کوچ کرد. تا هم پسرها که چند سالی برای ادامه‌ی تحصیل مجبور بودند گاهی کیلومترها پیاده بروند سامان بگیرند، هم دختر ضمن تحصیل از گزند در امان بماند. خانواده عزمش را جزم کرده بود که برای تحصیل دخترش هر چه می‌تواند بکند، اما چیزی نگذشت که خانواده، فرخنده را نشاند سرِ سفره‌ی عقدِ ایرج سلطانی ۲۷ ساله. مادر جواب سئوال همه را با یک کلمه داد: «قسمت.»

قسمت، فرخنده را از درس و مدرسه جدا کرد و خانه نشین؛ از قضا چیزی نگذشت که او به دلیل حرفه‌ی نظامیِ ایرج سلطانی، ابتدا به رفسنجان و بعد به آذربایجان رفت. فرخنده از خانواده جدا شد و دریافت که باید رموز زندگی زناشویی و خانه داری را یاد بگیرد. همه چیز را به تجربه آموخت و هنوز هوای عروسک داشت دلش که چشم‌های درخشان پژمان جای عروسک‌های پنبه‌یی دست دوز مادر، به سینه‌های کوچکش دوخته شد. او برای سیر کردن شکم کودکش آشپزی را از مجله‌ی «زن روز» که هفته‌یی یک بار از تنها کیوسک مطبوعاتی جلفا می‌خرید آموخت. پسر دومش پیمان را در ۱۸ سالگی دنیا آورد. بعد از تولد او تحصیل رها شده را از سر گرفت و به سرعت پیش رفت. در همین سال‌ها بود که به دلیل درگیری اداری و زندانی شدن همسرش مجبور شد با دو فرزندش به کرمان برگردد. همسرش تازه از زندان آزاد شده بود که او در رشته‌ی ادبیات و زبان‌های بیگانه پذیرفته شد، اما قوانین نوشته و نانوشته‌ی زن‌ستیز به او برای ادامه‌ی تحصیل اجازه‌ی خروج از کرمان به تهران را نداد. در جستجوی کار کتابداری به دانشگاه کرمان مراجعه کرد؛ هر چند آن روز فهمید که برای کار کتابداری باید در این رشته تخصص داشته باشد، اما در مصاحبه‌ی استخدامی آموزگاری دبستان دانشگاه کرمان که آن زمان مدیریتش با شهیندخت خوارزمی (مترجم آثار الوین تافلر و…) بود شرکت کرد و پذیرفته شد. همزمان با پذیرفته شدنش به معلمی مدرسه‌ی دانشگاه (این مدرسه وابسته به وزارت علوم بود)، امکان اشتغال در جاهای دیگری مانند کارمندی بانک، هواپیمایی و گویندگی تلویزیون نیز برایش پیش آمد، اما او که در آن زمان فکر می‌کرد از در و دیوار دانشگاه دانش می‌تراود، بدون ذره‌یی تردید با افتخار کار در دانشگاه را پذیرفت و از اول اسفند ۱۳۵۷ به استخدام وزارت علوم در آمد. نزدیک به دو سال بعد مدرسه‌ی دانشگاهِ کرمان، طاغوتی شناخته و تعطیل شد. معلمان آن مدرسه را به جاهای مختلف فرستادند؛ او و دو تن از همکارانش به کتابخانه‌ی مرکزی تبعید شدند [با تأکید بر این که از نیروهای مازاد به حساب می‌آیند و بهتر است زمینه‌یی برای اخراج آن‌ها پیدا شود]. سه معلم مدرسه بی‌خبر از گفتگوهای پشت پرده چنان با شیفتگی به کار کتابخانه مشغول شدند و با مطالعه و گذراندن دوره‌های مختلفِ کتابداری در این زمینه پشتکار نشان دادند که فرخنده و یکی از آن‌ها تا پایان خدمت در حرفه‌ی کتابداری ماندند [آن دیگری متأسفانه در همان سال‌های اول در گذشت]. بعد از انقلاب فرهنگی در زمانی که فرخنده کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات را راه‌اندازی کرده و مدیریت آن را به عهده داشت در کنکور مکاتبه‌یی دانشگاه پیام نور شرکت کرد و در رشته‌ی ادبیات فارسی پذیرفته شد.

در سال ۱۳۶۶ پیمان که فضای آموزش موسیقی را در کرمان کافی نمی‌دانست راهی تهران شد. فرخنده که از کودکی همراه فرزندانش بزرگ شده، خوانده، آموخته، عاشق شده، و به نوای نای چوپان، صدای تار نی داود و سمفونی بتهوون گوش سپرده بود و در سال‌های ممنوع برای یادگیری موسیقی ساز را زیر چادرش پنهان کرده و از کوچه پس کوچه‌های کرمان تا خانه‌ی استاد دویده بودوحالا آرزوهای دست‌ نیافته ی خودش را در زمینه ی موسیقی در دست‌های پر توان و نگاه تازه‌ی پیمان می‌دید، راهی تهران شد و در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران مشغول به کار. در همان سال به عضویت شورای کتاب کودک درآمد و در بخش تهیه‌ی مقاله‌ی موسیقی برای فرهنگنامه‌ی کودکان شروع به کار کرد. در سال ۱۳۷۰برای صرفه جویی در وقت به کتابخانه دانشگاه پیام نور منتقل شد.

بازی با شعرهای معروف قبل از آموختن الفبا در بازی‌های فرخنده و برادرهایش گاه جای بازی‌های دیگر را می‌گرفت. او از وقتی که به یاد می‌آورد ذهن قصه‌پردازش قصه‌پردازی می‌کرد؛ قصه‌هایی که هنوز بعضی از آن‌ها را به خاطر دارد، هر چند آن قصه‌ها هرگز نوشته نشدند «وهم سبز» نخستین قصه‌یی بود که نوشت؛ در سال ۱۳۶۸٫

شاید قصه‌های کودکیش بنفش بودند، رنگ گل‌های ریز ختمیِ حیاط خانه‌شان که دست‌های کوچکش هر صبح آن‌ها را می‌چید، در الک می‌ریخت تا پس از خشک شدن بفروشد و قلم و کاغذ بیشتر بخرد تا بتواند تابستان از روی کتاب‌های تاریخ، جغرافیا و علم الاشیاء بنویسد. او همه‌ی تکلیف‌های بی ربط و با ربطی را که معلم‌ها معمولاً برای سرگرم کردن آن‌ها می‌دادند می‌نوشت، غیر از انشاء که اغلب از روی دفتر سفید‌ش می‌خواند. به سرعت بهار را شرح می‌داد یا فواید گاو و گوسفند را بر می‌شمرد.

شعرهای برادرش حمید رنگ وارنگ بود. دو بیتی زرد، غزل نقره‌ای، غزل ارغوانی، بیش از همه سرخ.

مرا اندیشه سرخ، احساس آبی، غم بنفش آمد

که قسمت از ازل جان مرا رنگین کمانی بود۱

جانی که سرانجام در ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ در کنار کارون ۹ ساله‌اش با ۳۷ ضربه‌ی وحشیانه‌ی چاقو سرخ شد؛ سرخِ سرخ، در پروژه‌ی شوم قتل‌های زنجیره ای.

فرخنده فهمید شعرهای حمید سرخ بود اما نفهمید شعرهای محمد چه رنگی است. ذوق هنری در خانواده‌ی آن‌ها فراگیر بود. مادر گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما با شعر و ضرب‌المثل حرف می‌زد و گوش موسیقیایی داشت. پدر قصه‌گوی کم نظیری بود که تا آخرین روزهای زندگی دست از مطالعه برنداشت. بزرگ‌ترین برادر که سرشار از استعداد بود در مسیری ناگزیر و متفاوت تجارت را انتخاب کرد، برادر دیگر اهل شعر بود وموسیقی و مشوق کوچک‌ترها. محمد و حمید هر دو شاعر. همراه آن‌ها در سال ۱۳۵۴ راهی انجمن ادبی خواجوی کرمان شد. در همین انجمن وقتی شعرهای آزادش را خواند شاعران تثبیت شده با مهری بزرگوارنه طوری که ناراحت نشود امیدش دادند که اگر نثر را دنبال کند موفق خواهد شد. سلطنت ادبی ازآنِ شعر بود آن هم از نوع کلاسیک. همان طور که در دوره‌یی سلطنت موسیقی ازآنِ خواننده بود. برخی هنوز هم تاج موسیقی را بر سر آواز می‌نهند.

شاعران نوپرداز هم بعد از شنیدن شعرهایش می‌پرسیدند رسالتش کو؟ او که آن روزها آمادگی  نداشت توضیح بدهد: در شعریتاش، یا… آن شعرها را پاره کرد، بعد از آن هم تا سال‌ها یا شعر نگفت یا روانه‌ی سطل زباله کرد. در انجمن ادبی هم غزل‌هایی را خواند که بیشتر از آن‌که سروده‌ی او باشند تصحیح شده‌ی برادرها، خصوصاً حمید بودند. غزل‌هایی که در یک برنامه‌ی ۳۰ دقیقه‌یی رادیو، احمد اسدالهی (شعله‌ی کرمانی) غزل سرای توانای کرمان به معرفی آن‌ها پرداخت [با صدای گرم خودش و نسرین نوین]. یک یا دو غزل از آن غزل‌ها نیز به لطف علیرضا طبایی شاعر شناخته شده که در آن زمان مسئول صفحه‌ی شعر مجله‌ی جوانان بود در همان مجله‌ی چاپ شد و در تذکره‌های مختلف از جمله «تذکره‌ی شعرای کرمانِ» زنده یاد عبداله دهش و «ستارگان کرمان» دکتر حسین بهزادی‌اندوهجردی به نام فرخنده حاجی‌زاده با تخلص خیال آورده شد. تنها نوشته یی از آن دوره که فرخنده به درستی ازآنِ خود می‌داند؛ مطلبی است انتقادی که در ارتباط با یک مصاحبه‌ی استخدامی در روزنامه ای۲ در سال ۱۳۵۴  به چاپ رسید.

فرخنده در سال ۱۳۶۹ به جمع شاگردان کارگاه شعر و قصه‌ی دکتر رضا براهنی پیوست. این کارگاه دریچه‌یی متفاوت و جدید بود به دنیای ذهنی و توانایی‌های ادبی او که سال‌ها شرایط زمخت، دشوار، ارتجاعی و تبعیض‌آلود اداری را به عشق کتاب و کتابخانه و فرصت‌های خواندن و دانستن خودش و دیگران تحمل کرده بود. در همین زمان شانس بهره بردن از محضر استادان حسن انوری، سیروس شمیسا، هاشم توفیق سبحانی و اصغر دادبه را هرچند کوتاه، اما سودمند در سیستم غیرحضوری پیام نور به دست آورد و از شاعر سرشناس هوشنگ ابتهاج (هـ.الف.سایه) وزن شعر را آموخت. حاصل تجربه‌ی ۷ ساله‌ی کارگاهی (کارگاه شعر و قصه رضا براهنی) او نگاه جدی به ادبیات بود.

او از سال ۱۳۶۸ علاوه بر فعالیت‌های فرهنگی تاکنون کتاب‌های زیر را به چاپ رسانده است:

۱- خاله‌ی سرگردان چشم‌ها (قصه‌ی بلند؟ یا رمان کوتاه؟) ۲- خلاف دموکراسی (مجموعه‌ی قصه) ۳- گفتمان ادبی صِفر (جنگ ادبی با همکاری نویسندگان دیگر) ۴- از چشم‌های شما می‌ترسم (رمان) ۵- کتابشناسی اساطیر و ادیان (کتابشناسی تحقیقی) ۶- تقدیم به کسی که قاتلم نبود (مجموعه قصه) ۷- طلعت منم! (مجموعه شعر) ۸- بازاندیشیِ یک (نقد ادبی) ۹- گزارش قصه‌ی ۱ «سینه‌ی سهراب» (گزارش قصه) ۱۰- گزارش قصه‌ی ۲ «زن عجم خوبه یا تی.ان.تی» (گزارش قصه) ۱۱- من، منصور و آلبرایت «قصه‌ای با مقدمه و مؤخره» (رمان) ۱۲- نامتعارفه آقای مترجم! (مجموعه‌قصه‌ی دو زبانه همراه با CD صوتی) این مجموعه به همت پریا لطیفی‌خواه زیر نظر محمدمهدی خرمی ترجمه شده است.

از ایـن آثـار قـصه‌های «خلاف دموکراسی» و «PIR» به هـمت محمـدمهـدی خـرمـی و شـعله وطـن‌آبادی به انگلیسی ترجمه شده و در کتاب‌های A Feast in the Mirror و Another sea, Another Shore به چاپ رسیده‌اند. محمدمهدی خرمی گزارش قصه‌ی ۱ «سینه‌ی سهراب» را نیز  ترجمه و در کتاب Sohrab’s Wars چاپ کرده است. از چشم‌های شما می‌ترسم، خاله‌ی سرگردان چشم ها، چند شعر و قصه‌های «خلاف دموکراسی» و «ادامه» به زحمـتِ هاشم خسروشاهی به زبان ترکی استانبولی ترجمه شده، که رمان از چشم ها… به وسیله انتشارات دنیا، و قصه‌های «خلاف دموکراسی»، «ادامه» و چند شعر در مجله‌ی اتوکیز، آنتولوژی قصه‌ی معاصر ایران و… در ترکیه به چاپ رسیده‌اند. چند قصه به زبان انگلیسی ترجمه شده‌اند؛ «مانع» به همت علی هُداوند؛ «تاجِ گل» و «تصمیمِ آنی» به همت پریا لطیفی‌خواه؛ و «دست‌های تنهایی» به لطف منصوره وحدتی که در سایت شخصی او می‌توان خواند. قصه‌ی «خلاف دموکراسی» را خانم زوزانا به زبان چکی ترجمه و به چاپ رسانده است. و لیلا کرمی ترجمه‌ی «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» به زبان ایتالیایی را در دست دارد. به گفته‌ی مریوان حلبچه‌ای قصه‌ی «وهم سبز» نیز به زبان کردی ترجمه شده است.

فرخنده همراه با نگارش و چاپ آثارش فعالیت‌های اجتماعی- فرهنگی و ادبی خود را نیز گسترش داد. از جمله‌ی این فعالیت‌ها مسئولیت انتشارات ویستار از سال ۱۳۷۲، مدیر مسئول و سردبیر مجله‌ی بایا از سال ۱۳۷۷ به مدت ده سال تا لغو امتیاز (زحمت سردبیری سال اول انتشار بایا بر دوش فتاح محمدی بود)، عضویت در کانون نویسندگان ایران از سال ۱۳۷۹، عضویت در اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران از ۱۳۷۹، عضویت در تعاونی توزیع کنندگان کتاب تهران، عضویت و همکاری در پایه‌گذاری جمع صنفی فرهنگی زنان ناشر، و همکاری در تأسیس بنیاد فرهنگی زنان است. همچنین شرکت در رویدادهای ادبی، از جمله کنفرانس ادبیات معاصر، دانشگاه نیویورک (اردیبهشت ۱۳۷۹)،  انجمن ادبی نیما در شیکاگو، شرکت در کنفرانس ادبیات و موسیقی تئاتر ادئون در پاریس (آذر ۱۳۷۹)، سمینار ادبیات معاصر ترکیه (همسایه در را باز کن) در آنکارا و استانبول، و سمینارهای متعدد در دانشگاه‌های کشور از جمله گرگان، زاهدان، سبزوار، اهواز، سنندج، بابل (۱۳۸۳)، و برگزاری میزگردهای مختلف ادبی. همچنین دریافت نخستین جایزه‌ی بین‌المللیِ جری لیبر برای آزادی نشر از طرف اتحادیه ناشران و انجمن قلم آمریکا در سال ۱۳۸۱(۲۰۰۲).*

او چند صباحی، تا پیش از تخریب کتابفروشی، یک‌شنبه‌های اول و آخر هر ماه در کافه‌کتابِ ویستار شب‌های شعر و قصه برگزار ‌کرد که با استقبال خوبی روبرو شد. [پس از احیای کتابفروشی، به دلیل تعطیلی کافه‌کتاب این شب‌ها ادامه نیافت.] انتشار فصلنامه‌ی قال و مقال، راه‌اندازی کتابخانه‌ی اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران، فعالیت در هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران از تیر ماه ۱۳۸۷ [عضو جانشین]، از دیگر فعالیت‌های او بوده است؛ و البته یاداشت‌ها و مصاحبه‌هایی این طرف و آن طرف و نام و عکسی در نشریات و سایت‌ها بی‌هیچ حس حضوری.

دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان و شیمی درمانی‌های کشدار از سال ۱۳۷۹ تا…

فرخنده اول اسفند ۱۳۸۷ بازنشسته شد و امروز رو به پنجره‌یی در خیابان پروشات چشمی به گل‌های لاله عباسی، مرجان و شمعدانی دارد و چشمی به صفحه‌ی مانیتور که مبادا کلمات بپرند و فکر می‌کند به آنچه نمی‌داند چیست و آمده نشسته کنار کلمات، گوشه‌ی روح لرزانش، بی آن که بداند مقصد کجاست؟ گو که هرگز در قید حدود و ثغور به مفهوم جغرافیای آن نبوده و نگذاشته مرز و سیم‌خاردار و دیوار آهنین تعریف محدود و حقیر خود را به او تحمیل کنند. او آمده کنار کلمات و به استناد خطی از آخرین شعرش می‌گوید:

برای مردن وقت کافی لازم است

.……………………………………….حیف

این که ندارم

وقت کافی ندارد؛ نه این که بخواهد برای روزنامه تسلیتی بفرستد۳، یا کتاب شعر یا رمان دیگری و پروژهای ناتمام؛ نه! مانده که…

پانویس‌ها:

۱٫ شعر از حمید حاجی‌زاده (سحر)

۲. شاید روزنامه‌ی آیندگان

۳. برگرفته از شعر فروغ فرخ‌زاد

۴٫ عکس از رومیسا مفیدی

* در صورت تمایل، متن‌های مربوط به این جایزه را از فایل زیر دانلود کنید:

web-1-letter-1