بذر زنانه

نگاهی به مجموعه داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود»

امین فقیری

کتاب لحظه‌هائی دارد که آدم را از جهان خاکی جدا می‌کند و به رویائی تلخ می‌کشاند. رویائی که غم بی‌نامی در آن نهفته است. شاید بتوان اسم آن را بغض گذاشت. بغضی بدون اشک، حالتی بین خفگی، مرگ، حتی زبیائی‌ها هم در این کتاب غمناکند. یکی در مقابل دیدگان تو سرش را به دیوار می‌کوبد و تو شاهد شرّه‌کردن خون از شقیقه‌هایت هستی. پاهایت در منجلابی از خون فرو می‌رود. خشمی فروخورده، کسی عاصی را می‌بینی که سعی دارد از گردابی جهنمی بگریزد؛ اما باز هم دچار مصیبتی محتوم می‌گردد. چرا که غارهای گذشته‌ی نامیرا پیش روی تو دهان باز می‌کنند.

داستان (والدالزنا) هذیان است. بی‌خویشی و بیچارگی است. زنی دارد سر زا می‌رود. زنی که ناقوس اطرافیانش گنه‌کار و روسیاه است. زنی که هجوم اندیشه‌های تلخ بیچاره‌اش کرده و او را در خود پیچانده است. جملات هذیانی است و ارتباطی با منطق زندگی ندارد. ولی زیر پوست این داستان زندگی است که نفس نفس می‌زند و خودش را بدر و دیوار قفس می‌کوبد. قفسی از پیش اندیشیده‌شده و ناخواسته. فریاد اعتراضی است که از اعماق روح زنان این وادی برمی‌خیزد ؛زنانی که با آزار خویش، با کاشتن نهال‌های کوچکی در خویش به نوعی می‌خواهند اعتراض خود را به گوش دایره‌ی محدودی برسانند. اما پژواک این صدا به خودشان بازمی‌گردد. چه کسی مانع زندگی چه کسی است. زندگی در غربت؟ آن‌هم دور از اصل و نسب و هجوم خاطرات گذشته که یک آن زن را آرام نمی‌گذارد و قصه در قصه. خاطره‌هائی که بازگو می‌شوند یا نمی‌شوند اما هیچ‌گاه نمی‌میرند. کلید قطره‌های اشک طلائی است بر گردن مادر که گاه عظمت فقر را برایمان فریاد می‌زند و این‌که مادربزرگی هشتاد ساله هنوز باور ندارد که پیر شده است. مادر بزرگی که روزگارانی نقش مادری را بازی می‌کرده؛ تحکم می‌کرده است و اکنون دختر سر قبرش می‌رود و با سنگ‌ریزه‌ای به سنگ قبر صدایش می‌زند. این چه هشداریست که می‌خواهد به مادر بدهد؟ آیا مادر در نهاد دختر زنده نیست؟ و فرمان نمی‌راند؟ و دل نگران او و زندگیش نیست؟ چقدر دنیا‌ها با هم متفاوتند و دیوارها چطور بین همه فاصله می‌اندازند. ترس همه‌گیری که روح نویسنده را گرفته در داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» عمومیت پیدا می‌کند. گیرائی فضائی که ساخته می‌شود. ترس و دلهره، اندیشه‌ای که پشت داستان است، همه به ما می‌قبولاند که لازم است از جنبش محزون یک برگ نیز بهراسیم. عضو‌ی سازمانی از نویسنده می‌خواهد به دیدارش برود آن هم در جائی ناشناخته. همین. در جامعه‌ای که تنها بودن و رفتن به جائی غریب را سزاوار و عرف و عادت زن ایرانی نمی‌داند این دیدار باعث حالت تعلیق و کشش در داستان می‌شود و آن پیش داوری‌هایی راکه به علت گذشته‌ای وحشت‌بار در او رشد کرده است و به مرحله باور رسیده است برای خواننده ملموس می‌کند. وقتی همه‌چیز برعکس می‌شود. وقتی می‌بیند جهان پر از آیات نامنتظر است. اسم داستان این‌گونه رقم می‌خورد. او با کمال تعجب با یک پیشنهاد هنری روبرو می‌شود. از آن پیشنهادهائی که به نوعی حق السکوت هم تعبیر می‌گردد. اما کاراکتر داستان در این فکرها نیست. اندیشه مرگ تمام وجود او را تسخیر کرده است. مرگی محتوم، همراه با شکنجه. اما این توقع که شاید نوعی شهید نمائی است برآورده نمی شود و داستان با پایانی غیرمنتظره تمام می‌شود. «حکومت نام خانوادگی» حدیث نفس است. شاید سفرنامه‌ای‌ست که در آن جذبه عشق و دل‌نگرانی حکایتی توامان دارند. شاید بتوان بدان نام گزارش داستان را داد. کابوس همیشگی که مرگ برادر باشد هیچ‌گاه دست از سر نویسنده برنمی‌دارد. او سعی می‌کند اندوه دیرپای خودش را منتشر کند. او خودش را در برابر جامعه پیرامونش صاحب حق می‌بیند، همه الزاماً باید عظمت و شکوه درد او را باور کنند. خیلی‌ها در مقابل رویداد تلخ و نفس‌گیری که بر او گذشته است دیدگان‌شان به اشک می‌نشیند ما حتماً با یک اندیشه پر از دلسوزی یا نویسنده روبرو می‌شویم. نویسنه‌ای که گاه عطوفت و مهربانی زنانه‌ی به سمت شفقت و بخشش می‌کشاندش و با درک روابط علت و معلولی به قاتل‌ها نگاه می‌کند و به نوعی دلش برای آن‌ها هم می‌سوزد .گویا گذشت زمان نیز تمام ماجراها را در روح او حل‌کرده و یا او درون وحشت همه‌گیر نابود شده است و ققنوس‌وار از خاکستر خویش سر برآورده است. کتاب حکایت دردآلود زن نویسنده ایرانی است که بکر و ناب می‌نویسد. آیا این سوژه‌ها در جهان پر از تنعم غرب نیز در قلم نویسندگان زن آن سامان هم شکل می‌گیرد؟ درد و محرومیت از خلال داستان‌ها می‌بارد. نویسندگان زن ایرانی هر روز و هر ساعت مشغول تائید خود هستند و اثبات خویش، نه این‌که بخواهند خود را به جامعه ادبی تحمیل کنند. بلکه بزرگواری و عظمت غم و عشق خود را دائماً تکثیر می‌کنند. هر داستان زنانه دانه بذری است که در کویر سترون جامعه کاشته می‌شود و نهالی که از آن می‌روید مقاوم است. آن‌قدر مقاوم که از آن تیرهای گز می‌سازند و در چشم دشمنان‌شان می‌نشانند.

گرگان

۱۳۸۲/۱۰/۵

درباره

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه