مادر قصههایم
برای سیمین دانشور
تولد ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰
درگذشت ۱۸ اسفند ۱۳۹۰
نگهبان حوالهام میدهد به مدیریت بیمارستان. پلههای رفته را برمیگردم، با انگشت به در میکوبم و دستگیره را فشار میدهم. تکان نمیخورد. طوری که انگار همیشه بسته بوده است. دور از چشم نگهبانِ طبقه اول یک بار دیگر پا به پای پرستارانی که از پلهها میگذرند پلهها را طی میکنم. این بار سراغ زن جوانی میروم که پشت میز نشسته. منتظر میشوم گوشی تلفن را بگذارد.قبل از آن که چیزی بگویم، میگوید: «من بخش جراحییم خانم. از من کاری ساخته نیست. مدیریت بیمارستان باید دستور بدن. از صبح اینجا پر خبرنگار و نویسنده بوده. لاقل وقت ملاقات میاومدین. «نمیگویم چرا نتوانستم وقت ملاقات بیایم. نمیگویم آن که اینجا خوابیده سیمین دانشور است. فرزند خانوادهی حکمت و دانشور، اهل کتاب و قلم و اندیشه، استاد زیبایی شناسی دانشگاه تهران است و خالق سووشون. نمیگویم همان کسی است که با نوشتن «آتش خاموش» در ۲۷ سالگی نامش به عنوان اولین زن قصهنویس در ساحت ادبی ایران ثبت شد و سالها است که به نرمی بر قلهی رفیع ادبیات تکیه زده است. میگویم؛ «میدانم. آمدهام خودم از نزدیک بشنوم. از صبح تا حالا صد جور حرف ضد و نقیض به من گفتهاند و از سوسن جون مفصل شرح کامل بیماری و مراحل درمان را شنیدم» جواب میدهد: «من هیچ چی نمیتونم بگم. از خودشان بپرسین.» میگوید و پس از توضیحاتی که به همکارش میدهد گوشی را به طرفم دراز میکند. تا دستم به گوشی برسد فکر میکنم اگر بپرسد چه نسبتی دارین؟ میگویم مادر قصمه، خودِ خودشه و اگر بخواهد دنبال چیز ثبت شدهیی در شناسنامهام بگردد به سرعت میروم کتاب آخرم را میآورم. صفحهی اولش را باز میکنم، حروف سربی ثبت شده بر سفیدی کاغذ را نشانش میدهم- با احترام به مادر قصهام سیمین دانشور، که در روزهای درد و مصیبت مدام صدایش در گوشم میپیچید: «اینارویی رو که برای من میگیها، بنویس رو کاغذ. قصه شون کن.»- تاکید میکنم از افراد درجه یک فامیلم میپرسد: « شما؟» میگویم: «حاجیزاده. فرخنده حاجیزاده هستم.» شک دارم قبل از این نامم را شنیده باشد، اما ملایمت صدایش وادارم میکند بگویم؛ «اجازه بدین یه ثانیه ببینمش. دور میایستم. قول میدم» بفرمائین. دوربین که ندارین؟
گوشی موبایل و عینکم را میگذارم توی دست نگهبان. کیسههای پلاستیکی را میکشم روی کفشهایم و لباس آبی رنگ دراز را از رخت آویز برمیدارم و روی لباسهایم میپوشم. از کنار چشمهای بسته و بدنهای بیحرکتی که روی تختهای متعدد خوابیدهاند میگذرم. زن جوان با لبخند میپرسد: «خانم حاجیزاده؟» و به گوشهی سالن اشاره میکند. پرده پلاستیکی را کنار میزنم. با دستهای افتاده ساکت برابرش میایستم چنان که رو به ضریحی مقدس. صدای نفسهایش را میشنوم و قفسهی سینهاش را میبینم که بالا و پایین میرود. دلم میخواهد میتوانستم بلندش کنم. لباس بیمارستان را از تنش درآورم و پیرهن بلند مخمل زرشکی را تنش کنم. تا سرم را بگذارد روی شانهاش، بگویم: «خانم دانشور چقدر سینهتون بوی مادر میده.» صورتم را ببوسد و بگوید: «فرخنده خیلی دوست دارم. تو…» دلم میخواهد بماند و باز هم مثل مادری غمخوار نگرانم باشد و مثل آن روزِ بعد از بیماری، پا که بر آستانه خانهاش گذاشتم، بگوید: «خدا مرگم بده. نگا شیمی درمانی چکارت کرده! قدتم کوتاه کرده.» بخندم: «قدم کوتاه بوده خانم دانشور.» با تعجب بگوید: «وای. تو بلند بالا بودی. میخوای بگی من پیر شدم حالا…؟» اختیار دارین خانم دانشور. ولی من هیچ وقت بلند بالا نبودم. همیشه خدا کوتاه بودم. دلم میخواهد بنشینم روبهرویش و او ساعتها حرف بزند. از جلال، گلستان، نیما، عالیه خانم، فروغ، براهنی، بهبهانی، از شیراز قدیم. از جمعهای روشنفکری تهران. از سفر آمریکا. بگوید و بگوید و بعد بپرسد: «خستهت کردم؟ لااقل یه کلوچه مسقطی بخور.» دلم میخواهد بماند و نوروز بعد باز دستم را بگیرد توی دستش و بپرسد عیدی چی بدمت؟ نامهها رو دادمت؟» و هر وقت دلم میگیرد و از همه کس و همهجا میرنجم شمارهی خانهاش را بگیرم و بشنوم؛ «فرخنده خودتی؟ حاجی زاده؟ درست گفتم؟ آخه من شما دوتا رو اشتباه میگیرم. میدونی یه دفعه چطور شد؟ کتاب تو رو خونده بودم. اون یکی رو، اسمش چی بود؟ بگو! ازچشما… خبر نگارو زنگ زد. کلی تعریف شو کردم. بعد که چاپ شد، دیدم داد بیداد، خدا مرگم بده خبرنگارو از او یکی فرخنده پرسیده وئی چیزای که من گفتم ربطی به کتاب او نداره. خوبیش این بود که چیز بدی نگفته بودم آخه اونم مثل تو دوستش دارم. خوبم مینویسه. قبول داری؟ بعد آن روز همیشه میگم دو تا فرخندهها. از ترسی که اشتباه نکنم. وایستا میخواستم خودم زنگ بزنم. نمره تلفنتو که دارم.
میدانم هیچ کدام از اینها به راحتی شدنی نیست، اما میشود سرم را ببرم نزدیک گوشش و بگویم: «سیمین جان منم! فرخنده! مثل همیشه دیر رسیدم. چشماتو باز کن. خواهش میکنم سیمین جان پاشو برام روایت کن. از اون سالها، از جلال، از سفر کرمانشاه، از خواهر سوخته.» پیش از آن که سرم را جلو ببرم رو میکنم به دو زن جوانی که دو طرف تختش ایستادهاند و آهسته جابهجایش میکنند: «میشنوه؟ صداش کنم؟» یکی از آنها جواب میدهد؛ «نه خوابن. بیدارشون نکنین. ما منتظریم شما ببینینشون. بعد دستگاهها رو ازشون جدا میکنیم و از اینجا میریم. بیهیچ حرفی پردهی پلاستیکی را کنار میزنم. سرم را برای زن پشت میز تکان میدهم. لباسِ دراز بیمارستان را درمیآورم و پوششهای پلاستیکی کفشهایم را میاندازم توی سطل زباله. نگهبان گوشی و عینک را توی دستم میگذارد از راهرومیگذرم. دکمهی آسانسور را فشار میدهم. توی آیینهی آسانسور از صورت عرقکرده و رنگپریدهی خودم وحشت میکنم. موهای سرم را میبینم که هی دراز و درازتر میشوند. پیش از آنکه موها بیایند و بپیچند دور پاهایم آسانسور میایستد و کسی در را باز میکند. به حیاط بیمارستان که میرسم دکمهی تلفن را فشار میدهم. محمد ولیزاده آخرین کسی است که پرسیده بود کجایین؟ پس کی میرسین بیمارستان؟ و حالا میپرسد؛ «چی شد؟ نذاشتن برین تو؟»-
دیدمش. گفتن اوضاعش رو به راهه. فشار کنترلشده. گفتن خوبه. امیدوار بودن. فقط کمی عفونت… جلوی بیمارستان پارس راه میروم و زیر لب میگویم: «سیمین جان تو خوابیدی. شیرین شیرین. دستگاهها رو جدا میکنند تا مطمئن شوند تو در زندگی جاری و در قصه جاودانهای. باور کن!»
* این مطلب در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۸۶ در روزنامهی اعتماد چاپ شده است.
سلام
سیمین دانشور در آثار متاخترش منتقد ی منصف بود در جزیره سرگردانی و…هم نسبت به تاریخ وجریانات روشنفکری وهم جلالی که زیادی جلال شده بود…!
به نوشته جات ما کوچکتر ها هم وقت کردید نظری بیندازید
باتشکر
فرخنده باشید همیشه …
قبلن هم خوانده بودم .نمیدانم بار چند م است. باز هم خواندنی است .ممنون