نگاهی به مجموعه داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود»

کتابت، عقل، انسان

یزدان سلحشور

داستان نویسی ایران با ورود مدرنیسم به آن، عجین است؛ از نظر تاریخی، محتوایی، حتی سبکی، ما داستان غیرمدرن نداریم .حتی «روستایی نویس» های ما نظیر دولت آبادی و فقیری از لحاظ سبک در داستان مدرن معنا می شوند. با این همه اغلب در شکل و شمایل داستان مدرن با هم اختلاف داریم. اکنون هم که داستان پست مدرن ظهور کرده است!

جملاتی که خواندید برای آن نوشته شده تا در نگاهی به مجموعه داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» این پیش فرض را قبول کنیم که با داستانی مدرن سروکار داریم. برای قبول این پیش فرض، ابتدا می خواهم مشخصات یک داستان مدرن را به شکلی خلاصه بیاورم. پس از آن به وجوه فمینیستی داستان مدرن بپردازم- چون نویسنده یک زن است- بعد وجوه اشتراک و افتراق این اثر با آثار فمینیستی را مشخص کنم و در نهایت به تأویل و تشریح داستان محوری کتاب یعنی «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» برسم. شیوه ای را که من در نوشتن آغاز این نقد برگزیده ام بیشتر شبیه شیوه ای است که در پایان نامه های دانشگاهی به کار می برند. در هر پایان نامه ای، ابتدا خلاصه ای از «منظور» ها و «ملحوظ»ها آورده می شود. این که ما خلاصه ای از آنچه که می خواهیم بیان کنیم در ابتدای «متن» بیاوریم شیوه ای مدرن است که در همه ی داستان های مدرن کاربرد ندارد اما در متأخرین دیده می شود. پذیرفتن این که «مقصد» تنها یک جمله است ولی «راه» همه ی «متن» است یک اصل مدرنیستی ست بنابر چنین استدلالی می توان عطار نیشابوری را یک «مدرن» محسوب کرد- که بحثی مناقشه برانگیز است چون تفکر مدرن در مسیر تاریخ مدرن معنا می شود نه بیرون آن-

بیاییم از بحث های مناقشه برانگیز دوری کنیم. یک داستان مدرن اعم از آن که «خطی» نوشته شده باشد یعنی سیر وقوع حوادث را به ترتیب زمان متعارف تعریف کند یا آن که این «خط زمانی» را در هم بریزد، درگیر تفاوت هایی ست که با داستان های پیش از خود دارد. عدم شباهت با آثار «مکتوب» پیش از خود یک «اصل» است. رمان «اولیس» اثر جیمز جویس یک استثناء نیست واین که می بینیم «اولیس» دائم با «اودیسه ی» هومر مقایسه می شود بیشتر نوعی سوءتفاهم است. جویس شباهت هایی را در این اثر لحاظ کرده است که در متن «شفاهی» داستان «بازگشت اولیس از تروا» آمده است. در واقع شباهت های «میان متنی» با توجه به افسانه ی شفاهی «اولیس » قابل پیگیری ست. این شباهت ها را در متن «پرومته در زنجیر» ژید هم می توان پیگیری کرد که براساس افسانه ی شفاهی «پرومته» قابل تعقیب و تفتیش است نه نمایشنامه های یونان باستان.

«کتابت» از «تابو» های فناناپذیر عصر مدرن است همچون «عقل» و «انسان». مثلث «کتابت»، «عقل» و «انسان» جایگزین مثلث «پدر»، «پسر» و «روح القدس» شده است. «فیلسوفان شفاهی» دراین «المپ مقدس» جایی ندارند همان گونه که نقالان و «عاشیق» ها و قصه گویان دوره گرد. اگر می بینیم که «زن» در عصر ماقبل مدرن جایگاه درخور توجهی ندارد اما در عصر «مدرنیسم متأخر» نهضت های زنان پا می گیرد و «فمینیسم» ظهور می کند به دلیل تقدس «عقل» است. «مار» که در «عهد عتیق» ماهیتش با «زن» یکی شده نمونه ی مثالی «شورش» و «تعقل» است. «تعقل» و «شیطان» در وجود «مار» به وحدت رسیده است. بنابراین هنگامی که «شیطان» در دادگاه تجدیدنظر «مدرنیسم» برائت می یابد «مار» هم از گناهان گذشته پاک می شود و «زن» نیز به عنوان یک «ماهیت معقول» مورد تجدیدنظر قرار می گیرد. داستان مدرنیستی به مثلث یاد شده احترام می گذارد و به مثابه ی امری مقدس، بر «قطعیت» اموری که در چارچوب این مثلث معنا می شوند صحه می گذارد. «امر مقدس» از لحاظ شکلی بر مبهم کردن امور عینی متکی است. هر پدیده ی طبیعی که در شعاع «امر مقدس» قرار می گیرد «ذهنی» و «متافیزیکی» می شود. داستان مدرنیستی نیز چنین می کند. «متافیزیک» در حیطه ی نادانسته ها و نادیده های ما معنا می شود. «ذهن» و «سرنوشت» انسان نیز از نادانسته ها و نادیده های عصر مدرن ست. داستان مدرن هر امر طبیعی را به حیطه ی این دو «امر مقدس» عصر خود می کشاند. این مسئله در سیر تاریخی داستان مدرن به «وجهی سبکی» بدل می شود «فمینیسم» از یک نظر به لحاظ وجه مدرنش و نه پست مدرن آن، یک سوءتفاهم فلسفی ست؛ چرا که «کتابت» را از «مثلث مقدس» خارج می کند تا «زن» جایگزین آن شود. در «کتابت» جایگاهی برای «زن» لحاظ نشده. «کتابت» مترادف است با «تاریخ مکتوب» و این تاریخ را مردان نوشته اند با همان ذهن جزم اندیش خود؛ بنابراین «فمینیست»ها بر بخش نانوشته ی تاریخ تأکید می کنند و به صف «فیلسوفان شفاهی» می پیوندند که بیرون از «عصر مدرن» ایستاده اند. «فمینیست»ها علاوه بر «تاریخ زمانی»، «تاریخ طبیعی» را هم مورد تجدیدنظر قرار می دهند. تا در وجه رادیکال خود به «استقلال» و «گسست» از جامعه ی مردانه برسند. آنان به دلیل حذف ضلع «کتابت» از «تفاوت» ها به «شباهت» ها می گرایند چرا که در واقع «شباهت» ها را اموری غصبی می دانند که «تاریخ مردانه» از «تاریخ زنانه» دزدیده است. این که می بینیم اکثر نویسندگان فمینیست، آثارشان به آثار «پست مدرن»- آن هم پیش از ظهور پست مدرنیسم- شبیه است معلول استفاده آنان از آثار پیش از خود است. فرخنده حاجی زاده یک نویسنده ی زن است اما لزوما یک نویسنده فمینیست نیست. شخصیت های زن او آسیب پذیر و گاه درمانده اند امری که در «داستان فمینیستی» در حکم «ارتدادی ادبی» ست، شخصیت های زن او اگر هم به «گسست» از مردان می رسند از سر اجبار است نه «امری مقدس» متکی به مردان اند البته نه به اندازه ای که در «افسانه پریان» شاهد آنیم. زنان در داستان های حاجی زاده بیشتر مورد ستمی واقع می شوند که معلول «سیستم اجتماعی» ست اما این «سیستم» براساس «تفکر مردانه» شکل نگرفته است، بلکه بر «اراده» ای معطوف به «قدرت» متکی است. از این نظر، داستان های مدرن او، پیش و بیش از آن که متاثر از داستان نویسان فمینیست باشد به داستان های مدرن مردانه شباهت می یابد. داستان «خلاف دموکراسی» نمونه ی خوبی برای چنین نگرشی است. مجموعه ی حاضر نیز که از هفت داستان تشکیل شده شاهد این مدعاست. داستان «والدالزنا» داستان یک سقط جنین است یا زایمانی که به سقط جنین پهلو می زند و دارای ماهیتی یک سان است. به یاد بیاوریم که «مبهم کردن» امور طبیعی از ویژگی های داستان مدرن است. این مبهم سازی در التقاط دیالوگ ها و وضعیت ها نیز خودنمایی می کند که یادآور التقاط دیالوگ ها و شخصیت ها در «خشم و هیاهو» ست، حاجی زاده در داستان های دیگر مجموعه نیز این «ذهنی» سازی را پیشه کرده است حتی درد داستان پایانی یعنی «دست های تنهایی» که «ظاهرا» خطی و عینی ست. با این همه نمی توان به داستانی که شخصیت زنش در لباس فروشی دنبال «سایز تنهایی خود» می گردد انگ عینی بودن زد! داستان های حاجی زاده در وجهی دیگر اما از نگرش فمینیستی پیروی می کنند؛ آن هم بازنویسی «تاریخ مکتوب» است. روایت شخصیت های زن، روایتی از نو نوشته شده است .«تاریخ» در داستان های او از «وجه مردانه» عاری می شود تا در «وجه معطوف به قدرت خود» مورد بازبینی قرار گیرد، تفاوت وی با داستان نویسان فمینیست در آن است که آنان این «قدرت» را با تجسم عینی آن یعنی «مرد» یکی می بیند و «مرد» را مورد حمله قرار می دهند در حالی که «مرد» سایه ی «قدرت» است نه خود «قدرت».

حاجی زاده در داستان هایش به تفسیر فوکو از «قدرت» نظر دارد. اگر بتوان به روشنی و هوشمندی و البته از سر شهامت نهضت « فمینیسم» را نهضتی «پسادکارتی» نامید، تفکر فوکو در چارچوب بازنگری «پسامارکسی» قابل تفسیر است. مارکس می اندیشید که آنچه جهان را به ویرانی کشانده «سرمایه» است و «قدرت» را معلول «سرمایه» می دانست ؛اما فوکو قدرت را به جای سرمایه نشاند و نشان داد که انسان را در «آرمان شهر مارکسی» اگر هم گریزی از سرمایه باشد از قدرت نیست. «قدرت» در تصادم با «انسان» محور اصلی داستان های حاجی زاده است. داستان «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» تفسیر و بازنویسی نمودهای «قدرت» است و در عین حال شرح حال نویسنده؛ نوعی «ضد خاطرات» است. بنابراین می توان به راحتی نام «شرح حال- داستان» را بر آن نهاد این نام نه از ارج داستانی آن می کاهد و نه تاریخ نگاری وجه «شرح حال» را تخفیف می دهد تنها بر وجوه شکلی آن اصرار می ورزد. «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» شرح یک روز از زندگی نویسنده ای ست به نام فرخنده حاجی زاده. این نویسنده که «برادر و فرزند ده ساله اش» را به طرز فجیعی کشته اند، هنوز درگیر وقایعی است که از قتل های زنجیره ای ریشه می گیرند. فردی به نام «سرهنگ» زنگ می زند تا با او قرار ملاقاتی داشته باشد در دفترش .او می خواهد براساس کتاب تازه ی او یا هر طرحی که دارد فیلمنامه ای ترتیب دهد. این چیزی است که بعدها طی صحبت ها می فهمیم، داستان در عین حال روایت «ترس» است، ترس از مردن. حاجی زاده تا قبل از ورود به «دفتر» نمی داند که این یک بازجویی است یا دعوت به مرگ. او در دقایقی که از شوهرش جدا می شود تا به آپارتمان سرهنگ برسد وقایع زندگی خود را مرور می کند. در واقع به ذهنی کردن عینیات می پردازد. «ذهن» و «سرنوشت» از محورهای اصلی داستان اند. «مقصد» چندان مهم نیست مهم «مسیر» است که «چند دقیقه» بدل به یک «عمر» می شود. روایت حاجی زاده از این عمر، زندگی فعلی خودش، مادرش، مادربزرگش، برادرانش، فرزندانش، شوهرش، زندگی قبلی خودش و البته گزارشی دقیق اما نه شعارگونه از «تاریخ» و «زمانه» را دربرمی گیرد. این داستان راحت ترین داستانی است که تاکنون درباره ی حوادث بیست و پنج سال اخیر نوشته شده و البته منصفانه .روایت نویسنده آن قدر دچار «شکست زمانی» می شود که مرز میان «زمان ها» از میان می رود. «دیروز، امروز، فردا» ما کدامیک از ارکان سرنوشت خویشیم؟ «امر قطعی» در این داستان «هراس» است. این «هراس» در پایان، در قالب یک شکلات ایرانی که به گمان شخصیت زن، خارجی بوده بازمی گردد. او از دفتر سرهنگ خارج می شود به گمان این که همه چیز از نخست، یک «دعوت به کار» بوده در حالی که گمان می کند شکلاتی که توسط سرهنگ تعارف شده خارجی ست اما در پایان داستان، شکلات تغییر شکل می دهد. سرهنگ هم در ذهن خواننده ماهیتی دیگر می باید؛ دعوت به کارش نیز. نام داستان گرچه یادآور «طنزی پنهان» است اما در متن داستان معنایی خالی از طنز می یابد: «سرهنگ کتاب آخرش را گذاشت بغل دستش و گفت: «لااقل چیزی یادگاری بنویسین» خودکارش را درآورد. خواست بنویسد تقدیم به کسی که قاتلم نبود… ترسید که مجبور شود برای نوشته اش توضیح دهد… این بود که نوشت: «با احترام به آقای سرهنگ» و تاریخ «شهریور هشتاد را پایین امضایش گذاشت.» مدرنیسم بر سه اصل «کتابت»، «عقل» و «انسان» استوار است. شما بر پایه ی این اصول، در تقدیم نامچه ی کتابتان چه می نویسید؟

درباره

۱ دیدگاه

  • Lina 9 نوامبر 2012 at 7:01 ب.ظ پاسخ

    Learnnig a ton from these neat articles.

ارسال دیدگاه